به نظر من بعد از سینمای آمریکا، این سینمای فرانسه است که نام بهترین سینمای جهان را یدک میکشد. سینمایی خاص که برخلاف سینمای آمریکا جهانی نیست و فرهنگ غنی فرانسه پشت سر آن ایستاده است. سینمای فرانسه که بیشتر با موج نوی خود و بچههای کایه دو سینما شناخته میشود؛ یک نماد دارد. یعنی مهم نیست که چه کسانی در این سینما بودهاند.
از آندره بازن گرفته تا ژان لوک گدار و فرانسوا تروفو، این سینما یک نماد به خصوص دارد. نمادی که در جهان، سینمای فرانسه را با آن میشناسند. این نماد، چهرهِ قاتل خون سرد و تنهای ما یعنی آلن دلون است. آلن دلون و سینما فرانسه دو اسم جدانشدنی تاریخ هنر هفتم هستند. اما برای شناختن این سینما و همچنین شناخت خودِ آلن دلون باید به سراغ فیلم سامورایی ساخته ژان پیر ملویل برویم.
ژان پیر ملویل کارگردان بزرگ فرانسوی پشت آثاری ایستاده که سه بازیگر بزرگ تاریخ سینما یعنی آلن دلون، لینو ونتورا و ژان پل بلموندو در آنها ایفای نقش کردهاند. ملویل سبک خاصی از فیلمسازی را اجرا میکرد که خود آن را نوستالژیک میخواند اما در اصل تمامی آثار او فضایی سرد و اگزیستانسیالیستی داشتند.
از دایره سرخ گرفته تا ارتش سایهها و سامورایی، همه در یک تمِ سرد نوآر ساخته شدند. ژان پیر ملویل خود در جنگ جهانی دوم علیه نازیها جنگیده و حتی برادرش نیز در نبرد کشته شده بود. شاید تاثیر گرفتن از موج نوی آندره بازن و حضور در جنگ جهانی از او کارگردانی ساخت با تمِ سرد و آبی.
امروز ما درباره یکی از فیلمهای مهم او یعنی سامورایی خواهیم نوشت. فیلمی که دقیقا فرم ژان پیر ملویل است. فضایی سرد، زمین خیس و باران زده، جنایت و کاراکترهایی خسته از زیستن. این فیلم که در نقش اصلی خود آلن دلون افسانهای را دارد بیشک یکی از فیلمهای مهم تاریخ سینما، مخصوصا در ژانر نوآر است.
بگذارید فیلم را پرده به پرده جلو برده و درباره پلانهای مهم آن بنویسیم. افتتاحیه فیلم عالی و دقیقا فرم ملویل است. صفحه روشن میشود. دوربین در لانگ شات اتاقی فکستنی و تاریک را نشان میدهد. در گوشه سمت راست کادر کسی دراز کشیده و درحال سیگار کشیدن است. از طریق پنجره رو به بیرون میشود باران را دیده و صدای زمین خیس را شنید. از این نما تنها صدای زمینی خیس به گوش میرسد که ماشینها دسته دسته از آن رد میشود.
پرندهای که گویا تنها همدم آلن دلون است، دارد برای خودش میخواند. تصویر آغازین Le Samouraï دقیقا همان چیزی است که ملویل با آن زندگی کرده. فضایی سرد، آبی، تنهایی، سیگار و زمینِ خیس. با اینکه این موارد معرفِ ژانر نوآر هستند اما ملویل نیز تقریبا تمامی فیلمهایش را در این تم ساخته است. بعد از یک موسیقی جنایی و خاص، آلن دلون سیگار را خاموش کرده و از تخت بلند میشود.
سمت دوربین میآید و اندازه نما به کلوز تغییر میکند. دلون مقابل آیینه ایستاده و لباس میپوشد. کلاه را بر سر گذاشته و با دستش با کلاه بازی میکند. یک بازی فوقالعاده خاص از دلون که حتی جهانی هم شد. بگذارید خیلی کوتاه درباره بازی دلون در لباس پوشیدن چیزی بگویم. بیلی وایلدر اسطوره سینمای آمریکا درباره بازیگری نظر بسیار خاصی دارد. او میگوید آکادمی اسکار اشتباها جایزه را به کسی میدهد که یک رفتار خاص را تقلید کرده.
یعنی به بازی در نقش دیوانه یا مثلا نابینا. اما این اشتباه است، این نقشها یک منبع بیرونی دارند که بازیگر با رجوع به آن میتواند نقش را تقلید کند. بیلی وایلدر ادامه میدهد که بازیگری یعنی تو جلوی دوربین لباس بپوشی و بیرون بروی. اما این لباس پوشیدن را چنان خاص انجام دهی که مخاطب با خودش بگوید هیچ کسی به جز این بازیگر نمیتوانست چنین کند.
حال گفتههای بیلی وایلدر را مقایسه کنید با بازی دلون. آیا کسی جز آلن دلون میتوانست برود جلوی آیینه کلاه برسرش بگذارد و این عمل ساده چنین خاص باشد؟ آلن دلون چنین بازیگری بود.
به هر حال جف کاستلو (آلن دلون) لباس را پوشیده و از هتل بیرون میآید. زمین خیس است و هوا بارانی. نگاهی به اطراف کرده و یک ماشین را میدزدد. ماشین را به گاراژی برده و پلاک آن تغییر میکند. تمامی این صحنهها بدون هیچ دیالوگی انجام شده و ژان پیر ملویل استادانه کاراکتر جف کاستلو را میسازد.
این نوع روایت در حرکت داستان کار سخت اما استادانهای است. یعنی فیلم تنها به یک صفت اتکا نمیکند که مثلا جف کاستلو یک قاتل است. او این قاتل بودن را میسازد. با پیشبرد داستان و با حرکت تصویر، شخصیت یک آدم قاتل و خونسرد از آلن دلون برای مخاطب ساخته میشود.
Le Samouraï اولین همکاری آلن دلون با ژان پیر ملویل است. اما چه چیز آلن دلون باعث شده تا بازی او چنین خاص و تماشایی باشد. بگذارید کمی از فیلم فاصله گرفته و به سراغ زندگی آلن دلون برویم. او در کودکی شاهد جدایی پدر و مادرش بود. خانوادهای که بعدها دلون را به سرپرستی قبول کرده بود در یک تصادف کشته شدند. سپس دلون زیر سایه نا پدری بزرگ شد.
نا پدری قصاب سعی داشت دلون را مجبور به کار در مغازهاش کند اما دلون فرار کرده و به ارتش ملحق میشود. این بازیگر زیبا که شاید زیباترین بازیگر تاریخ سینما باشد، سالها بعد زمانی که پیرمردی بود در یک مصاحبه تنها آروزی خود را این دانست که کاش باری دیگر پدر و مادرش را در کنارهم و خوشحال ببیند. او در ادامه گفت که در زندگی همهچیز داشته؛ پول، چهره و معروفیت اما هرگز خوشحال نبوده.
شاید این جمله از یک سلبریتی بزرگ اغراق به نظر برسد اما واقعا چنین بوده. از چهره سرد او مخصوصا از چشمان فوقالعادهاش میشود غم را فهمید. دلون با اینکه در سامورایی نقشِ یک آدم تنها را ایفا میکند اما او به راستی تنهاترین بود و دقیقا همین موضوع است که بازی دلون را در سامورایی جاودانه کرده است.
البته یک موضوع دیگر باعث شده تا دلون یکی از بهترین بازیگران تاریخ سینما باشد. او اکتوری ساکت بود. تمامی نقشهایش در سکوت و بازی چشم ایفا میشوند. متاسفانه در سینمای امروز بازیگر خوب، بازیگر هایپر اکتیو است. کسی که الکی داد و بیداد میکند و چیزهای عجیب و غریب. اما در نظر من بازیگری همین سکوت است. سکوتی که آلن دلون استاد آن بود.
حال که کمی درباره زندگی دلون فهمیدیم بهتر است دوباره به سراغ فیلم Le Samouraï برگردیم. سکوت از ارکان اصلی فیلم سامورایی است. یعنی عمده فیلم در سکوت و بدون دیالوگ سپری میشود. کاستلو در ازای پولی که گرفته رئیس یک رستوران را به قتل میرساند. به هنگام خروج از صحنه قتل، دختر پیانیستِ این رستوران، دلون را میبینید. قاتل از رستوران خارج شده و طبق نقشهای که کشیده بود دستگیر میشود تا در بازجویی تبرئه شود. فیلم در جزئیات عالی است.
جف کاستلو به خوبی موفق میشود نقشه خود را پیاده کند. همهچیز هماهنگ شده و هیچ کسی نمیتواند دلون را محکوم کند. در میان پرداخت به این جزئیات بازهم شخصیت جف کاستلو ساخته میشود. انسانی بی احساس، سرد و درعین حال حرفهای. چشمان او را به هنگام اسلحه گرفتن بر صورتش به یاد آورید. عالی است! گویی چشمان دلون تمامی کاستیهای فیلمنامه را جبران میکند. در متن مشخص نیست که جف کاستلو چگونه فردی است. از کجا آمده، چرا قاتل است و هزاران سوال دیگر. اما بازی دلون و چشمان او به این سوالات پاسخ میدهد.
شاید نه پاسخ کلامی بلکه پاسخ حسی. زن جوانی که برای کاستلو شهادت دروغ داده را به خاطر آورید. دلون برای آخرین بار به دیدن او میرود، گویی یک خداحافظی است. زن زیبا که به راستی هم زنِ آلن دلون بود، او را به آغوش میکشد، حرفهای احساسی به وی میزند اما در پاسخ دلون چنان سرد او را به آغوش میکشد که گویی اصلا در سینهاش قلبی وجود ندارد. حتی بازگشت به صحنه جرم نیز دقیقا همین است. جف کاستلو به نوعی نهیلیسم رسیده که آن را به زبان نمیآورد اما میشود از چشمان او این نهیلیسم را دید. انسان باهوش، قاتل خونسرد و خوش چهره به صحنه جرم بازمیگردد. اما برای چه؟ برای خودکشی؟
صحنه اختتامیه فیلم درنوع خود شاهکار است. دختر سیاه پوست پیانیست کاملا چهره جف کاستلو را به هنگام ارتکاب جرم دید اما در بازجویی ادعا کرد که او قاتل نیست. همانقدر که این اتفاق برای مخاطب عجیب بود، برای جف کاستلو هم عجیب بود. او به صحنه جرم برمیگردد و از دختر میپرسد که چرا او را لو نداد؟ دختر در مقابل این سوال از او میپرسد چرا او را کشتی؟ جف کاستلو پاسخی سرد همچون شخصیتاش میدهد: چون پول گرفته بودم.
اما نکته مهم برای کاستلو در این است که چرا؟ شاید دختر به او خوبی کرده یا شاید رئیسش آدم بدی بوده و به نوعی خواسته از این طریق انتقام بگیرد؛ البته اینها مهم نیست، برای کاستلو این خوبیِ دختر است که عجیب جلوه میکند، چرا کسی باید به کاستلو خوبی کند؟ جف کاستلو چنان تعجب میکند که گویی در عمرش هیچ محبتی ندیده؛ و از طریق این تعجب بخش دیگری از شخصیت جف کاستلو ساخته میشد. انسان تنهایی که محبت ندیده!
به هر حال در اختتامیه دلون به صحنه جرم برمیگردد. آنقدری باهوش و حرفهای است که بداند پلیس او را تعقیب کرده است. اما به هر حال میرود و مقابل دختر پیانیست میایستاد. اسلحه را بیرون کشیده و میگوید که آمده دختر را بکشد. پلیسها از سایه بیرون آمده و جف کاستلو را میکشند. پلیس ادعا میکند که اگر دیر رسیده بودند، دختر حتما کشته میشد.
اما رئیس پلیس میگوید نه! سپس دوربین به اسلحه کلوز میکند و ما میبینیم که اسلحه خالی بوده است. جف کاستلو خودکشی کرده؛ یک خودکشی به سبک سامورایی. اما شاید برای مخاطب سوال این باشد که چرا؟ خودِ ژان پیر ملویل جوابی نمیدهد و سریع فیلم را تمام میکند. اما به نظر من میشود جواب این چرا را در چشمان خسته جف کاستلو (آلن دلون) پیدا کرد.
منبع: گیمفا