پایان عمر یک قلدر
گرایش رضاخان به ارتش نازی و شخص هیتلر باعث شده بود که
نیروهای روسی و انگلیسی و آمریکایی نسبت به دوام پادشاهی رضا شاه دچار تردید شده و
در صدد تغییر آن بر آیند. در این هنگام نیروهای روسی کشور را به اشغال خود در
آورده و به سمت پایتخت در حال حرکت بودند. رضاخان، مردی که به قلدری و شجاعت و
صلابت شناخته می شد به محض شنیدن این خبر، وحشت سراپای ش را گرفت و به فکر چاره
جویی افتاد. فروغی، این پای ثابت لژ فراماسونری در ایران، به او پیشنهاد می دهد که
در برابر روس ها مقاومت نکند زیرا این کار وضع را از همینی که هست بدتر خواهد کرد.
رضاخان هم پذیرفت و در روز 5 شهریور به تمام واحدهای کشوری و لشگری دستور عدم
مقاومت در برابر نیروهای متفقین را صادر می کند. در این روزها رضاخان به حدی لاغر
شده و بنیه ش را از دست داده بود که پشت ش خمیده بود و توان راه رفتن بدون عصا را
نداشت. اراده ش را هم از دست داده بود و حرف های ضد و نقیض می زد و هر که هر چه می
گفت قبول می کرد.
سرانجام در روز 25 شهریور رضاخان استعفانامه ای را که فروغی تهیه کرده بود امضا کرد و به سمت اصفهان حرکت کرد. یکی از موضوعاتی که دولتمردان پهلوی در موردش صحبت چندانی نکرده اند چگونگی ماجرای روز استعفای رضاخان است. معلوم نیست به چه دلیل! فقط به این موضوع اشاره کرده اند که رضاخان گفت که «پیر و فرسوده شده ام و مسئولیت مملکت را باید به شخص جوان تری که ولیعهد من است بسپارم. از شما هم انتظار دارم که از وایعهد به عنوان شاه آینده حمایت کنید و پشتیبانی لازم را از او به عمل آورید.» حاضرین هم «اطاعت می شود قربان»ی گفتند و تعظیم کردند.
کل این مراسمی دقائقی بیشتر طول نکشید زیرا رضاخان عجله ی زیادی برای خروج از تهران داشت. هر لحظه ممکن بود نیروهای روس که حوالی کرج بودند وارد تهران شوند و او را به چنگ در بیاورند. هر چند محمدرضا در خاطرات ش سعی دارد این موضوع را کتمان کند و آن را به حساب روحیه تمکین ناپذیری پدرش از انگلیسی ها بگذارد اما واقعیت چیز دیگری بود.
رضاخان از اصفهان ابتدا به کرمان و از آنجا به بندرعباس
رفته و با یک کشتی انگلیسی کشور را ترک می کند. ابتدا قرار بود طبق برنامه ی
انگلیسی ها به بمبئی برود. رضاخان هم از این اتفاق خوشحال بود. اما در نزدیکی
بمبئی یک دیپلمات انگلیسی سوار کشتی شده و خود را به رضاخان معرفی می کند و اطلاع
می دهد که باید به جزیره موریس برود!
چگونگی به سلطنت رسیدن محمدرضا
انگلیسی ها هر چند برادر دیگر محمدرضا یعنی علیرضا را هم برای جانشینی رضاخان در نظر گرفته بودند اما در نهایت تن به سلطنت محمدرضا دادند. علیرضا در آن ایام حدود 19 سال سن داشت و از نظر خوی و ویژگی های اخلاقی و رفتاری شباهت زیادی به پدرش داشت. بی رحم و خشن و خشک و بدون منطق. به همین دلیل انگلیسی ها از او روی برگردان شدند.
در اين ميان چگونگى به سلطنت رسيدن محمدرضا و تعيين سرنوشت
حكومت پهلوى خود اتفاقى است كه از اهميت بالايى برخوردار است.
اين ماجرا را حسين فردوست كه از دوران كودكى با محمدرضا
همراه بوده و نه تنها به مثابه چشم و گوش وى، بلكه
مهمتر از آن به مثابه مغز وى
قلمداد گرديده، به شرح زير بيان كرده است:
«دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگير مسايلى بودم كه به سرنوشت بعدى حكومت پهلوى پيوند قطعى داشت. نزديكى من به وليعهد و دوستى منحصر به فرد او با من عاملى بود كه سبب شد تا در اين مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتى انگلستان عهدهدار شوم... بعدازظهر يكى از روزهاى نهم يا دهم شهريور ماه وليعهد به من گفت :
همين امروز به سفارت انگلستان مراجعه كن در آنجا فردى است به نام ترات كه رئيس اطلاعات انگلستان در ايران و نفر دوم سفارت است. او در جريان است و درباره وضع من با او صحبت كن... من به سفارت انگلستان تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم... خودم را معرفى كردم و گفتم از طرف وليعهد پيغامى دارم از اين موضوع استقبال كرد و گفت: همين امشب دقيقا رأس ساعت 8 به قلهك بيا!... سپس مشخصات خود را به من داد دقيقا رأس ساعت 8 فردى از درب سفارت خارج شد و از آن سمت خيابان به طرف من آمد. ديدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبيق مىكند. به هم رسيديم به فارسى سليس گفت: اسمتان چيست؟! گفتم: فردوست، گفت: خوب، من هم ترات! و دست داد. بلافاصله پرسيد كه موضوع چيست؟ گفتم كه وليعهد مرا فرستاده و نام شما را داده تا با شما تماس بگيرم و بپرسم كه وضع او چه خواهد شد و تكليفش چيست؟ تراست مقدارى صحبت كرد و گفت محمدرضا طرفدار شديد آلمان است... او دائما به راديوهايى كه در ارتباط با جنگ است... گوش مىدهد و نقشهاى دارد كه خود تو پيشرفت آلمان در جبههها را برايش در آن نقشه با سنجاق مشخص مىكنى!... من به سعدآباد برگشتم و جريان را به محمدرضا گفتم. او شديدا جا خورد و تعجب كرد كه از كجا مىداند كه من به راديو گوش مىدهم و يا نقشه دارم و غيره!...
محمدرضا گفت: فردا اول وقت با ترات تماس بگير و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بين مىبرم و راديو هم ديگر گوش نمىكنم، مگر راديوهايى كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم! شب بعد به همان ترتيب ترات را در همان محل ديدم... به ترات گفتم كه محمدرضا گفته كه نقشهها را پاره مىكنم و ترات گفت: خوب ببينيم كه او در اين بيانش صداقت دارد يا خير؟!...فعلاً جوابى جز اين ندارم... جريان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم او بلافاصله راديو را كنار گذاشت و دستور داد كه نقشه و... را جمعآورى كنم... فكر مىكنم چهار يا پنج روز از اولين ملاقات بود كه ترات گفت: امشب همانجا بيا! سر قرار رفتم. ترات گفت: محمدرضا پيشنهادات ما را انجام داده و اين خوب است...به هر حال يك اشكال پيش آمده...روسها صراحتا مخالف سلطنت هستند... آمريكاييها هم بىتفاوتند... ولى خود ما به سلطنت علاقهمنديم به دلايلى كه آمريكايىها متوجه نيستند... لذا من بايد نخست با آمريكاييها صحبت كنم و آنها را توجيه كنم و زمانى كه مسؤول مربوطه قانع شد، وزنه ما سنگين مىشود و دو نفرى به سراغ روسها خواهيم رفت. اين بحث طبعاً چند روزى طول مىكشد ولى شما طبق معمول هر روز تلفن كن! به هر حال پس از حدود چهار پنج روز مجددا او را در همان محل و در همان ساعت ديدم گفت: من آمريكاييها را قانع كردم...يكى دو روز بعد باز ملاقات رخ داد و اين بار ترات گفت كه متأسفانه ما نتوانستيم روسها را حاضر به پذيرش محمدرضا كنيم!... نمىدانم حرفهاى ترات تا چه اندازه و تا چه حد با واقعيت منطبق بود؟! آيا واقعا چنين بود و يا مىخواست محمدرضا را بيشتر در ترس و انتظار و التهاب شديد قرار دهد؟!...بالاخره 24 شهريور بود كه تراست به من گفت: با عجله همين امشب ترتيب كار را بده و هر چه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخيرى در كار نباشد. من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوط را تلفنى احضار كرد، توسط فروغى استعفانامه رضاخان كه منتظر تعيين تكليف وليعهد بود، تقرير شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارك ديده شد... به اين ترتيب روز 25 شهريور استعفاى رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت اعلام شد و روز 26 شهريور محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسما شاه شد.»
اما سندى كه در ذیل خواهید آمد نامهاى است كه محمدرضا پهلوى، در اين حال و هوا و در حالى كه تا حدودى خيالش از انتصاب به تخت سلطنت، راحت شده، به مادرش نوشته است. عبارات مندرج در اين سند، خود گوياى وضعيت اندرونى رضاخان در اين دوران مىباشد كه نياز به تفسير و تحليل ندارد.
اشاره مندرج در نامه، مبنى بر اين كه: «انشاءاللّه مذاكرات تا يكى دو روز ديگر به پايان خواهد رسيد» بيانگر اوضاعى است كه از زبان فردوست نقل شد.
متن نامه محمدرضا به شرح زير است:
سعدآباد 17 شهريور 1320
مادر بهتر از جانم را قربان و تصدق مىروم.
مادر عزيز مدتى است كه از ديدار روى ماهت محرومم و از اين جهت خيلى غمگينم مخصوصا اينكه در موقع سختى از هم دور شديم حتى خداحافظى نمىتوانستيم بكنيم اما الحمداللّه كه شماها همه سلامت هستيد و ما اينجا از اين لحاظ اين چند روزه خيلى خوشوقت بوديم حالا هم انشاءاللّه هر چه زودتر شد به ديدار هم نايل خواهيم شد. حالا كه بحمداللّه تا اندازه اوضاع روشن شده و خيال راحتتر شده است انسان وقتى به فكر بحران چند روزه مىافتد هم متأثر مىشود و هم خندهاش مىگيرد حقيقتا همه سراسيمه شده بوديد گمان مىكنم حتى شما چند دندانتان افتاد در زندگى شخص چه اتفاقاتى مىافتد به اين جهت اگر شخص سختى نبيند دنيا ديده نيست اما به عقيده من بهتر است انسان دنيا ديده نباشد ولى ضمنا از اين سختىهاى بىفايده هم نبيند. اميدوارم حالا منزلتان راحت شده باشد و تا اندازه به شما خوش بگذرد و از اصفهان استفاده بكنيد.
حال پدر مهربان و من و شاهپور به فضل پروردگار خوبست ولى البته از دورى شما غمگين هستيم و با اشتياق تمام [در] انتظار ديدار وجود عزيزتان هستيم خوشبختانه همه روزه از شما تلگراف مىرسد و خيال ما را راحت مىكنيد مادرجان عزيز خواهش مىكنم از طرف من از همه خيلى احوالپرسى كنيد و بگوييد كه دائم به فكر آنها هستم و دورى آنها خيلى گران تمام مىشود اينجا انشاءاللّه مذاكرات تا يكى دو روز ديگر به پايان خواهد رسيد و بعد از آن اميدوارم كه اوضاع تا اندازه به وضع عادى برگردد و بتوانيم دوباره با خيال راحت همديگر را در آغوش بگيريم خدا شما همه را حفظ كند بيشتر از اين مصدع اوقاتت نشده كاغذم را با دعا به وجودت خاتمه مىدهم.
پسر مهربانت محمدرضا پهلوى
در همين ايام شمس پهلوى و شوهرش ـ مهرداد پهلبد ـ نيز نامه مشتركى به همسر رضاخان نوشتهاند كه در فرازهايى از آن نيز وضعيت اين خاندان در بدر، در شهريور 1320 به تصوير كشيده است. اين نامه ـ كه به خروج رضاخان از ايران مربوط مىباشد ـ به شرح زير است :
پيشگاه علياحضرت ملكه
به قدرى شمس و من از مفارقت علياحضرت متأثر و غمگينيم كه اندازه ندارد تمام طول راه صحبت مىكرديم كه اگر علياحضرت هم همراه بودند چقدر خوش مىگذشت.
علياحضرت اين را بدانند كه هر جا باشيم در تمام اوقات به فكر محبتهاى بىپايان و الطافى كه علياحضرت هميشه در حق ما داشتهاند خواهيم بود. اميد كامل داريم كه بزودى دو مرتبه از ديدار علياحضرت مسرور گرديم. امروز پس از حركت طرف ساعت 10 به نائين رسيديم. ساعت 5/11 در اتاق كوچكى كه قبلاً ميز كوچكى در آن ترتيب داده بودند غذا خورديم. اينك تا ساعت 2/5 اعليحضرت همايونى استراحت مىفرمايند. شمس چند سطر زير را مىنويسد. چون حكمران اصفهان مراجعت مىكند خواستم به وسيله اين دو سطر خود را يادآور خاطر مبارك نموده و دستهاى علياحضرت را از دور ببوسم.
مادر عزيزم و بهتر از جانم به همين زودى دلم برايتان تنگ شده كه تمام مدت به فكر آن وجود عزيز هستم جاى ما امروز خيلى بد است الحمداللّه كه زود از اينجا خواهيم رفت مادر عزيز اميدوارم كه زودتر طهران رفته و از ديدار برادر گراميم مستفيض شويد و ايشان را از طرف من بوسيده و بگوييد كه چقدر غمگينم از اينكه نتوانستم براى اين جدايى از ايشان خداحافظى كنم ممى عزيزم هر وقت چيزى لازم داشتيد زود بنويسيد كه خريدارى كنيم البته نه از اينجا بلكه از امريكا.
مادرجان اگر فوزيه و اشرف از اساسيه منزلم خوششان آمد هر چه ميل داشتند اجازه دهيد كه بردارند و تو را به خدا به اشرف خيلى كمك و محبت كنيد اميدوارم كه مدتى را كه از من دور هستيد ... و فاميل و دوستان سعى كنند سرتان را گرم كرده كه كمتر دلتنگ باشيد.
دختر پر مهرت شمس