همه چیز تمام شده است. روی پروندهای که هشت سال لحظه به لحظهاش برای صفحه حوادث روزنامهها خبر داغ بود، مهر قرمز رنگ مختومه خورده و برای همیشه باطل شده است. حالا یک هفته از اجرای حکم قصاص میگذرد. خانواده خدیجه جاهد که بیشتر مردم او را به اسم شهلا میشناسند، از خیلی وقت پیش اعلام کرده بودند که حرفهای نگفتهای دارند اما هیچ وقت در طول این چند سال مصاحبه نکردند و حرفی نزدند. اما حالا درست بعد از اجرای حکم فرصتی پیش آمده تا درباره شهلا با خانوادهاش صحبت کنیم. در کنار اظهارنظرهای حقوقی و کارشناسانهای که در این مدت در رسانهها و روزنامههای مختلف مطرح شد، شنیدن حرفهای خانوادهای که در تمام این هشت سال غایب بزرگ جلسات صلح و سازش بودند، میتواند جالب باشد.
یکی از خواهرهای شهلا قبول میکند درباره روزهای کودکی و همه چیزهایی که زندگی شهلا را تحت تاثیر قرار داد با سرنخ گفتوگو کند. آنچه میخوانید حاصل دو ساعت گفتوگوی این نشریه با خواهری است که میگوید نه سال است که عزادار است.
خانم جاهد با اینکه حکم اجرا شده است باز هم اصرار دارید که ناگفتههای بسیاری وجود دارد؛ میشود درباره این ناگفتهها توضیح بدهید؟بله. نه تنها من میگویم که ناگفتههای بسیاری وجود دارد بلکه خود شهلا هم اعتقاد داشت که بیگناه است. دوست ندارم جوسازی کنم. میدانم حالا هر چیزی که بگویم علیه شهلا مطرح میشود اما دوست دارم این را از قول من اعلام کنید که ابهامات پرونده قتل هیچ وقت برای خانواده و خود شهلا برطرف نشد. علامت سوالهای زیادی باقیمانده بود که هیچ پاسخ قانعکنندهای برای آنها پیدا نشد و بالاخره مرگ شهلا را رقم زد.
برای ما تعریف میکنید که چگونه در جریان حادثه قرار گرفتید؟ما هیچچی نمیدانستیم. شهلا سه روز بود غیبش زده بود. خب او پرستار بود. در خانه خانمی کار میکرد که او را مادر صدا میزد. اما سه روز بیخبر رفته بود و نمیدانستیم کجا رفته. حتی یادم است به یکی از دوستان همکارش گفته بود که به خانوادهام چیزی نگو. اگر خیلی اصرار کردند بگو که برایم یک مشکل کوچکی به وجود آمده که خودم حلش میکنم. از طرف دیگر چون پدرم به شدت شهلا را دوست داشت، غیبت او باعث شد بیشتر دربارهاش تحقیق کنیم. خوب یادم هست که سومین روز غیبت شهلا بود که دوستش گفت او در اداره آگاهی است. نمیدانید چه حال و روزی داشتم. من و پدرم با هم رفتیم اداره آگاهی و برای اولینبار قاضی جعفرزاده را دیدیم. سوال و جوابهایی که آن روز بین ما رد و بدل شد آنقدر وحشتناک بود که هنوز هم یادآوریشان منقلبم میکند. تازه آنجا بود که فهمیدیم چه اتفاقی افتاده. میگفتند شهلا قتل کرده. شهلایی که آزارش به هیچ کسی نمیرسید، چطور ممکن بود آدم کشته باشد. خیلی روزهای بدی بود.
ناصر از کی وارد زندگی شهلا شده بود؟من نمیدانم. هیچ کدام از اعضای خانواده این موضوع را نمیدانستند. غیبتهای شهلا همهاش دلیل داشت. او به خاطر کارش بعضی شبها به خانه نمیآمد. کارش معلوم بود. مادر - همان پیرزنی که شهلا ازش پرستاری میکرد- با مادرم تلفنی حرف میزد. در دادسرا بود که اسم ناصر محمدخانی را شنیدیم. شهلا از بچگی فوتبال دوست داشت. همه بازیهایی را که تلویزیون نشان میداد نگاه میکرد و مثل یک پسر از قواعد و قوانین بازی فوتبال سردرمیآورد. میدانستیم که پیگیر اخبار فوتبال است اما از حضور ناصر خبر نداشتیم. این جزو موضوعاتی بود که برای ما روشن نشد و زندگی مخفیانه شهلا و ناصر را هیچ وقت باور نکردیم.
چرا با وجود این همه دلیل و مدرک نتوانستید این زندگی مخفیانه را باور کنید؟چون من خواهرم را میشناسم. او بسیار مستقل بار آمده بود. ببینید، بر فرض که گفتههای شما درست باشد. شهلا کسی نبود که بتواند آدم بکشد. این هشت سال همه از جزئیات قتل گفتند. از تکهتکه شدن زنی که بیگناه کشته شد و همه هم شهلا را متهم ردیف اول مطرح کردند. اما هیچ وقت این نکته را باز نکردند که شهلا نمیتوانست آدم بکشد. او نه دلش را داشت و نه جسارت انجام چنین کاری را. او خانوادهاش را دوست داشت و برای اینکه پدرم عذاب کمتری بکشد و خانوادهاش در مشقت نباشند اعتراف کرد.
اما او با ریزترین جزئیات، صحنه قتل را بازسازی کرد. فیلم بازسازی صحنه را دیدهاید؟بله اما هیچ وقت باورش نکردم. شهلا دختر باهوشی بود و طوطی وار چیزهایی را به زبان میآورد و عکاسها هم از او عکس میگرفتند.
از روزهای اولیه دستگیریاش بگو؟روزهای سختی بود. شهلا عموما ممنوعالملاقات بود. من و پدرم هر روز صبح یا اداره آگاهی بودیم یا میرفتیم خیابان وزرا تا دربارهاش خبر بگیریم. من همینجا از دستگاه قضا تشکر میکنم چون هیچ وقت به ما بیاحترامی نکردند. با اینکه از تکتک اعضای خانواده ما بازجویی کردند اما هیچ وقت به ما بیاحترامی نشد. ادعاهایی را که درباره شهلا و روابط پنهانیاش با ناصر مطرح میشد هیچ وقت قبول نکردیم. من حتی ناصر را تا قبل از اولین جلسه دادگاه ندیده بودم.
یک سوال که برای من مطرح است اینکه که چرا شما در هیچ کدام از دادگاههای شهلا حضور نداشتید؟باور کنید به خاطر خانواده سحرخیزان بود. آنها داغدیده بودند. ما نمیخواستیم کاری بکنیم که خدایی نکرده داغشان تازه شود. همان اوایل پرونده همکارهای شما و خبرنگارهای زیادی دنبال ما آمدند و با ما مصاحبه کردند اما متاسفانه همه چیز را برعکس جلوه دادند. شهلا هیچ وقت توی زندگیاش سیگار نکشید، او حتی از بوی سیگار هم متنفر بود اما طوری جلوه داده شده بود که انگار این کارها از او برمیآید. دعواهای خانوادگی ما هم که بعضی از روزنامهها درباره آنها نوشته و گفته بودند که در خانه ما همیشه دعوا و مرافعه وجود داشت، واقعیت نداشت. در و همسایه هنوز هم باورشان نمیشود که همچین اتفاقی برای ما افتاده است. شهلا مهربان و دلسوز بود. درست است که یک اشتباهی کرده و وارد زندگی لاله و ناصر شده بود اما قسیالقلب نبود.
بعد چه اتفاقی افتاد؟هیچچی، او بیشتر اوقات ممنوعالملاقات بود تا اینکه اعتراف کرد و صحنه بازسازی شد. هفته بعد رفتیم دیدنش. من و پدرم با هم رفتیم. میگفت که خسته شده. از صبح تا شب یکریز سوال و جوابهای تکراری. پدرم گریه میکرد. شهلا لاغر شده بود. مدتی بعد هم که دادگاه تشکیل شد و او به زندان افتاد.
زندان زیاد به دیدنش میرفتید؟بله هر هفته. البته در یک دوره زمانی کوتاهی من نمیتوانستم بروم اما مادر و خواهر و برادرهایم زیاد به ملاقاتش میرفتند. وقتی او در زندان بود روزنامهها درباره پروندهاش مطلب مینوشتند، من تیتر روزنامهها را تلفنی برایش میخواندم و در جریان امور قرارش میدادم. دوست نداشت در مرداب بیرمق زندان بمیرد. همیشه سرزنده بود. به ما امید میداد. آن وقتها هم که پیش ما بود و هنوز هیچکدام از این اتفاقها نیفتاده بود، یکجا بند نمیشد. عاشق طبیعت و گشت و گذار بود. برای همین هم بچهها و اعضای خانواده خیلی دوستش داشتند. رابطه بین خواهر و برادرها با شهلا هم علیرغم تصوراتی که مطبوعات آن دوران برای مردم ایجاد کرده بودند، خیلی خوب بود و هست.
چرا هیچ وقت برای جلب رضایت خانواده لاله پیشقدم نشدید؟وقتی اعتقاد داشتیم که خواهرمان بیگناه است چرا باید التماس میکردیم؟ ببینید، من روزنامهخوان پدرم بودم و همه اتفاقات و گزارشها را برایش میخواندم. شهلا مرتب از زندان با من تماس داشت. او خودش هیچ وقت به ما اجازه نداد برای جلب رضایت و بخشش به سراغ خانواده سحرخیزان برویم. این اواخر وقتی مطمئن شدیم که قرار است شهلا به دار آویخته شود، تصمیم گرفتیم برای جلب رضایت خانواده لاله تلاش کنم. من چون خواهر بزرگتر بودم، قدم پیش گذاشتم اما هیچ شماره تلفن و نشانیای از خانواده لاله نداشتیم. من با مشکلات بسیاری بالاخره توانستم شماره تماسشان را پیدا کنم اما هیچ وقت روی آن را نداشتم که به خانهشان زنگ بزنم. شهلا اشتباه کرد که وارد زندگی ناصر شد اما باور من این است که او قاتل نیست. همان روزها به شهلا گفتم که بگو ببخشید و غلط کردم. گفتم که خانواده سحرخیزان داغدیده هستند و اگر این حرفها را بزنی آرامتر میشوند و اعلام رضایت میکنند اما او قبول نکرد. میگفت که چون قتلی انجام نداده، درخواست بخشش نمیکند. میگفت که خانواده لاله نمیتوانند او را تحمل کنند و فقط با قصاص اوست که آرام میگیرند. برای همین بود که با آنها تماس نگرفت و درخواست بخشش نکرد. انگار شهلا از مرگ نمیترسید.
این اواخر حال و هوایش چگونه بود؟شهلا توی زندان عذاب میکشید. کسی که یکجا بند نمیشد، حالا در یک زندان محبوس شده بود و نمیتوانست کاری کند. سراغ پاتوقهایی که قبلا آنجا خاطره مشترک داشتیم را زیاد میگرفت. شعر میگفت و شعر میخواند. او عاشق خرید کردن بود. لباس زیاد میخرید. یک کمد لباس از او به یادگار مانده است. وقتی به ملاقاتش میرفتیم، هیچ وقت حرف زندان را نمیزد. از اتفاقهایی که داخل بند برایش میافتاد هیچوقت تعریف نمیکرد. ولع شنیدن داشت. امیدوار بود که بعد از هشت سال تحمل عذاب، بالاخره یک اتفاقی برایش میافتد و نجات پیدا میکند اما دقیقا مرگ برایش رقم خورد و همهچیز اینگونه پایان یافت. ما حق نداشتیم چیزی برایش ببریم به جز لباس. خب این از قوانین بود و باید به آن احترام میگذاشتیم اما هر وقت میرفتیم ملاقات، حسابی از ما پذیرایی میکرد. توی این سالها، ما هر روز عزادار بودیم، هم برای لاله که بیگناه کشته شد و هم برای شهلا که بالاخره قصاص شد.
آخرینبار چه زمانی او را دیدید؟ساعت چهار بعدازظهر سهشنبه؛ یعنی یک روز قبل از اعدام. شنیده بودیم که قرار است روز بعدش، حکم قصاص شهلا اجرا شود و این آخرینباری بود که او را میدیدیم. روز سختی بود. وقتی شهلا را روبهرویمان دیدیم، میخندید اما نگران بود. من با شهلا بزرگ شده بودم. خواهرم را میشناختم. چشمهایش نگران بود. تا ساعت هفت آنجا بودیم. شهلا با همه تکتک حرف زد.
گفت گریه نکنیم. لباسهایش را بپوشیم و نگذاریم داخل کمد خاک بخورند. همه جهیزیهاش را به برادرزادهام بخشید. آخر وقتی خانه بود و سر کار میرفت، هر ماه چیزی برای جهیزیهاش میخرید و کنار میگذاشت. او 4 هزار متر زمین هم در شهریار داشت. زمینش را به مادرم و برادرزادهام بخشید و خواست بین هم تقسیم کنند. آن روز شهلا میخندید اما لبخندش نگران بود. گفتم شهلا حرف بزن. اگر چیزی میدانی بگو اما فقط سکوت کرد. برای همین است که میگویم او با اسرار زیادی رفت.
چرا رابطهاش با برادرزادهتان خوب بود؟چون شهلا در حقش مادری کرده بود. بعد از فوت برادرم، بچهاش با ما زندگی میکرد. شهلا بزرگش کرد. حالا هم شباهت بسیار زیادی به شهلا دارد.
این اواخر با خانواده سحرخیزان ارتباط نگرفتید؟چرا، من تماس گرفتم اما راضی به صحبت نشدند. تماس گرفته بودم که از آنها بخواهم شهلا را ببخشند؛ اینکه گذشت کنند و به خواهرم فرصت زندگی دهند اما آنها همه چیز را به پای چوبه دار موکول کردند.
از وکیل پرونده خواهرتان نخواستید برای گرفتن رضایت تلاش کند؟آقای خرمشاهی همه تلاششان را کردند تا از هر راهی که امکان داشت برای شهلا بخشش بگیرند. اما ناراحتیای که در دل بازماندگان لاله بود خیلی عمیق بود. البته هنرمندها و ورزشکارها و مسوولان قضائی و واحد صلح و سازش دادسرای امور جنایی هم برای جلب رضایت اولیای دم تلاش زیادی کردند که از همه آنها سپاسگزاریم.
شهلا تا چه مقطعی تحصیل کرده بود؟دیپلم داشت اما یک دوره بهیاری هم گذرانده بود. مدرک معادل فوق دیپلم داشت، توی زندان هم مکاتبهای روانشناسی میخواند. کارهای ثبتنامش را من انجام میدادم و او درس میخواند و امتحان میداد. یک ترم دیگر درسش تمام میشد. اگر زنده میماند به زودی درسش تمام شده بود و این خیلی خوشحالش میکرد. شهلا شعر هم میگفت.
قصد ندارید اشعارش را جمعآوری کنید؟یکی از دوستانش این کار را انجام میدهد. کسی که همبندی شهلا بود و در زندان همدمش به شمار میرفت.
روز اجرای حکم حضور داشتید؟بله. همه اعضای خانواده بودند. از چند ساعت قبل پشت در زندان اوین بودیم. ما ساعت چهار بعدازظهر روز قبل از اعدام تا هفت به ملاقات شهلا رفته بودیم. ملاقات که تمام شد، آمدیم خانه و بعد ساعت 12 دوباره رفتیم.
وقتی خانواده سحرخیزان با یک پژو سفید رنگ آمدند تا در زندان باز شود و آنها بروند داخل، حس عجیبی داشتم. قبل از اینکه آنها وارد زندان شوند، به آنها خیلی اصرار کردیم. قسمشان دادیم که شهلا را ببخشند. مادرم ضجه میزد و التماس میکرد. اما خب هر چه تلاش کردیم نتیجهای نداشت و انگار راهی برای نجات شهلا باقی نمانده بود. ولی شهلا همیشه در قلب ما زنده است.
آلبوم خاطرات
شهلا در سه سالگی
او در دوره راهنمایی یکی از بهترین دانش آموزان مدرسه بود
شهلا در سنین نوجوانی به فوتبال علاقه مند شد همین بهانه آشنایی او با ناصر بود
به گفته خواهرش، شهلا عاشق مسافرت بود