ميرزا ابوالقاسم قائممقامزماني كه قائممقام نخستوزير ايران شد همه چيز از هم پاشيده شده بود؛ از نظر نظامي ايران از روسيه شكست خورده بود؛ قراردادي بين ايران و روس به امضاء رسيده بود كه متضمن تحميل كاپيتولاسيون و هم تحميل تجارت آزاد و اقتصاد درباز بود؛ بنيه اقتصادي ايران قابل توجه بود، نظام اقتصادي همان نظام سنتي بود؛ طلايه اقتصاد جديد در هيچ زمينهاي و در هيچ كجا مشاهده نميشد. نظامي اقتصادي قديم نيز قدرت ايستادگي در مقابل درندگان موبور را نداشت.
قائممقام اولين نفر در سلسله نخستوزيران ايران بود كه مصائب را خوب مي شناخت و بنا بر آن داشت كه با آنان به «مردي و نامردي» گلاويز شود. از طرف ديگر، روس و انگليس و دربار و اقشاري كه از پراكندگي قدرت و بينظمي سود ميبردند، در براندازي او دست به دست شدند.
قائممقام در وضعي استثنايي بر سر كار آمد، جيزي شبيه وضع روي كار آمدن اميركبير. شاهِ پيشين مرده بود. وضع مملكت از هم پاشيده بود، هر كسي در گوشهاي علم طغيان برافراشته بود؛ شكست ايران از روي روحيه سرخوردهاي براي ايران باقي گذارده بود. در خزانه دولت پولي براي يك مسافرت كوتاه وليعهد از تبريز به تهران يافت نميشد. كم نبودند شاهزادگاني كه در خيال سلطنت بودند. مجموع اين عوامل، روي كارآمدن قائممقام را سرعت بخشيد. همين كه محمدشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و تاجش از خطر دور شد و ياغيان سركوب شدند با قائممقام همان رفت كه با اميركبير رفت.
از نظر فكري، قائممقام در زمان خود و به نسبت فرهنگ ايران پيشكسوت بود و از نظر شخصيتي چون كوه با صلابت و استوار و فسادناپذير بود. از حد زمان خود البته فرزانهتر بود. دقايق مسائل سياسي و اقتصادي را نيك ميدانست. دستپرورده پدرش ميرزاي بزرگ (ميرزا عيسي قائممقام) پيشكار عباس ميرزاي وليعهد بود. در تبريز كه هم پشت جبهه ايران و روس بود و هم نسبت به نقاط ديگر ايران بر مراكز صنعتي ـ تحاري ـ سياسي غرب نزديكتر بود، رشد و پرورش يافته بود. صلابت شخصيت، او را اولين «قديس» در جمع دريوزگاني كرد كه تاريخ نخستوزيري ايران را به ننگ و رنگ خود آلودند.
نهاد صدراعظمي«نخستوزيري»، به معناي اصيل و ايراني آن، معني «پيشكار» را افاده ميكند. تا قبل از مشروطه، شاهان ايران، هم از نظر شكل سازماني و ساختاري رفتاري و هم از نظر محتواي فرهنگي به شكل و شمايل رئيس ايلات بودند. قدرتي بيحد و حصر داشتند و از فرهنگ اجتماعي شهري ـ صنعتي به شدت دور بودند. اطرافيان آنها نيز پيشكاراني بودند كه علت وجودي آنها نياز انجام فرامين شاه و رتق و فتق امور دربار بود.
نخستوزير و صدراعظم و... نيز بيشباهت به پيشكار كل نبود كه «منويات ملوكانه» را اجراء ميكرد. به مرور و بعد از مشروطه، شكلي از نهادهاي غربي بدون توجه به محتوا و قالبهاي اجتماعي آنها اتخاذ شد، در حالي كه از نظر محتواي فرهنگي همان فرهنگ قبيلگي بود كه به قالب نهادهاي اقتصادي ـ صنعتي جديد ريخته
شد. به همين علت اين نهادها هرگز كارايي خود را آنچنان كه در غرب دارند پيدا نكردند و صد البته قادر به اجراي محتواي فرهنگي كهن خود نيز نبودند، چون دوران آن سر آمده بود.
نهادهاي سياسي غرب و اين نظامي كه به عنوان «دموكراسي ليبرال» معروف است حاصل تحولات اجتماعي ـ اقتصادي ـ سياسي حداقل پنج قرن اروپاست. تحولاتي كه اقشار ثروتمند جديدي را جايگزين اشراف كهن كرد. قدرت شاهان به مرور محدود شد، تا اينكه به حد سمبليك، يعني نماينده وحدت ملي و ... تقليل پيدا كرد. از طرف مقابل، صاحبان صنايع و منابع مالي و تجار به مرور كه قدرتمند شدند، حق تصميمگيري در سياستهاي كشور را نيز به خود تخصيص دادند.
نخستوزير در واقع نماينده اجرايي پارلمان بود و براي اجراي مقاصد خود ميبايستي با پارلمان كه مجمع نمايندگان قدرتهاي اقتصادي بود تفاهم كامل داشته باشد. مسئله ديكتاتوري در اصل محلي از اعراب و به همين جهت نخستوزير ميبايستي بيلان كار يكساله كشور را به صورت قانون بودجه به تصويب مجلس برساند و از پس سوالات نمايندگان برآيند. و به محض اينكه بيلياقتي از وي مشاهده ميشد از كار كنار گذاشته مي شد. پارلمان به معني واقعي، جمع صاحبان منافع كشور براي بهتر اداره كردن بود و نخستوزير نيز مجري آن. به عنوان نمونه، زماني كه استقلالطلبان آمريكا استقلال امريكا را اعلام كردند، جهت تدوين قانون اساسي آن گرد هم جمع شدند. «از پنجاه و پنج تن نماينده 29 تن از فارغالتحصيلان دانشگاههاي بزرگ و سايرين در رديف فرانكلين و واشنگتن بودند ... در ميان 55 عضو حاضر هيج يك از طرف كشاورزان كوچك يا كارگرن شهرها نمايندگي نداشت. گفتهاند كه از ميان نمايندگان مجلس مذكور چهارده نفر سرمايههاي خود را در خريد و عمران اراضي به كار برده، چهل تن جزء طلبكاران اتحاديه بودند (يعني كساني كه هزينه جنگ عليه انگلستان را تامين ميكردند) و پانزده نفر هم بردگان سياهپوست در خدمت داشتند.»
در انگليس، فرانسه و آلمان نيز بافت سياسي ـ اقتصادي به همين نحو بود. براي مقايسه تحولات اروپا با جامعه ايراني نمونهاي ميآوريم: حزب كارگر انگليس در سال 1800 تاسيس شد. بعد از يك قرن تلاش در سال 1900 دو نماينده در پارلمان انگليس داشت. بايد منتظر تشنجات ناشي از جنگ جهاني اول باشيم تا اين حزب براي مدتي كوتاه زمام قدرت را به دست بگيرد. اينگونه تحول را مقايسه كنيد با احزاب سياسي دنياي سوم كه يك شبه خلق ميشوند و چندين ميليون عضو مي گيرند و سحرگهان از هم ميپاشند. به مثابه كشتن نادر در نيمهشب بود كه در صبحگاه از سراپرده او حتي تيرك چادر هم به جاي نمانده بود.
قائممقام در حالي كه پيشكار رئيس ايلات ايران بود و نا صدراعظمي داشت، هم از مسائل تجاري ـ اقتصادي باخبر بود و هم مسائل سياسي و فرهنگي را ميشناخت. با اغراض بيگانگان آشنا بود و با فساد اخلاق مدني و عدمامنيت اجتماعي آشنايي داشت. از عقبافتادگي ايران مطلع بود. مردم از وجود او بياطلاع بودند، در نتيجه از او نه حمايتي ميكردند و نه ميدانستند چه ميخواهد بكند. در عين اينكه انديشههاي بلند در سر ميپرورانيد، هيچ يك از ابزارهاي لازم كار خودش را نداشت. يكه و تنها بود، كساني كه قدرت سياسي ـ اقتصادي ايران را در دست داشتند با او مخالف بودند و سفارتخانهها هم از اين امر حمايت ميكردند.
فتحعليشاه حدود 270 فرزند به جا گذاشته بود كه همه آنها، كم و بيش داعيه حكومت داشتند. در اين زمان شاه به فردي مقتدر نياز داشت كه همه اينها را به جاي خودشان بنشاند و قائممقام عهدهدار اين كار شد. به همين جهت تنها شاه طرفدار او بود. پيشنيان او هيچ يك درايت و صداقت او را نداشتند. فسادناپذير بود، رشوه و هديه قبول نميكرد و با فساد مبارزه ميكرد.
جامعه شناسی نخبه کشینوشته: علی رضا قلینشر نی