در یک میهمانی همدیگر را دیدیم. انصافاً وحید مرد جذابی است. من از او خوشم آمده بود و وقتی به طرفم آمد و از من خواست تا شماره تلفنم را به او بدهم قبول کردم، مدتی گذشت و وحید به من گفت که میخواهد به خواستگاریم بیاید، من هم قبول کردم چون عاشقش شده بودم.
نمیدانستم آن چیزی که از وحید میدانم واقعیت رفتار و اخلاقش نیست و در موردش اشتباه میکنم. خانواده من معتقد بودند وحید خیلی سنش کم است و پسر جوانی در این سن نمیتواند یک زندگی را اداره کند، اما وقتی اصرار مرا برای این ازدواج دیدند، موافقت کردند.
خانواده وحید هم همینطور. چون بعد از ازدواج بود که من متوجه شدم وحید قبلاً با دختران زیادی دوست بوده و به همین خاطر وقتی صحبت از ازدواج کرد، خانوادهاش خیلی زود راضی شدند تا دیگر وحید دست از کارهایش بردارد، هر چند میدانستند ازدواج برای او خیلی زود است اما حاضر شدند همه امکانات را فراهم کنند.
آخر او فقط 20 سال سن داشت. من عاشق شوهرم بودم و برای رسیدن به او خیلی سختیها را تحمل کردم. حتی مجبور شدم برای خرید جهیزیه وام بگیرم و تا به حال هم به سختی قسطها را پرداخت کردهام اما مشکل ما دیگر قابل حل نیست و باید از هم جدا شویم. وحید مرد شکاکی است.
او به همه چیز شک دارد و از کوچکترین رفتاری که به نظرش ناخوشایند است برای ساختن داستانی استفاده میکند. من عاشق او بودم اما همین رفتارهایش زندگیمان را نابود کرد. او نه تنها شکاک است بلکه خود را حتی در صورت اثبات بیاساسی حرفش محق میداند و باز هم من را عامل دعوا و درگیری معرفی میکند.
ما یکسال با هم نامزد بودیم، اما از آنجایی که همیشه کنار هم نبودیم تا این حد مشکل نداشتیم و کمتر پیش میآمد که تنها جایی باشیم و وحید مرا کنترل کند. البته چندین بار با هم به مشکل برخوردیم که با دخالت بزرگترها این مسأله حل شد. مادرم همیشه به من میگفت، نباید از این مسأله ناراحت شوی، چون وحید تو را دوست دارد حساسیت نشان میدهد و این ناشی از غیرت اوست.
من هم که فکر میکردم همه زندگیها اینطور است سکوت میکردم، اما وقتی با هم زیر یک سقف زندگی کردیم، متوجه شدم وحید بسیار بدتر از آن است که من فکر میکردم. مشکل ما زیاد و شدید بود اما هیچوقت فرصت بروز پیدا نکرده بود. همه چیز از روزی شروع شد که به ماه عسل رفتیم. قرار بود مسافرت ما 14 روز طول بکشد.
مطابق همه این نوع مسافرتها این روزها باید روزهای خاطره انگیزی برای ما میبود اما این طور نشد، وحید آنقدر مرا اذیت کرد که ما مجبور شدیم برگردیم. هرجا میرفتیم مراقب من بود و مرتب تذکر میداد لباسهایم را مرتب کنم، وقتی وارد رستوران میشدیم، اجازه نمیداد گارسن مرد نزدیک میزمان شود، با عصبانیت او را باز میگرداند و بعد خودش برای سفارش غذا اقدام میکرد، در حالیکه وحید در محیطهای مختلف چشم از زنان برنمیداشت بهطوریکه طرف مقابل متوجه نگاههای او میشد و با آنها گرم میگرفت و شوخی میکرد، حتی یک بار متوجه شدم به یکی از آنها اظهار علاقه نمود و شماره تلفنش را به او داد.
شرایط خیلی سختی بود. هر موقع که من تنها بودم با عصبانیت از من میخواست تا آنچه در این مدت اتفاق افتاده برایش بگویم، او حتی یکبار در رستوران محکم به گوش من کوبید.
اوایل سعی میکردم این شک را برطرف کنم، برایش توضیح میدادم و میگفتم که اشتباه میکند، اما بعد از مدتی دیگر هیچ چیز را برایش توضیح نمیدادم، همیشه از کاری که کرده بود خجالت میکشیدم و دیگر نمیخواستم همراه من باشد. هر جا میرفتیم این رفتارها وجود داشت، وقتی از مسافرت نیمهتمام برگشتیم باز خانوادهها واسطه شدند و ما آشتی کردیم اما این باعث نشد که وحید دست از رفتارهای زشتش بردارد.
وحید در مهمانیهای خانوادگی مرا کتک میزد، فحاشی میکرد و با تهدید و عصبانیت به خانه میبرد. او هیچ وقت برای کاری که میکرد به دنبال دلیل نبود. یک روز عمویم ما را میهمان کرده بود. وقتی به آنجا رفتیم وحید از این که پسر عمویم در خانه بود عصبانی شد و گفت که او نسبت به تو نظر دارد در غیر این صورت در مغازهاش میماند. من و فرزندان عمویم مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم و آنچه وحید میگفت صحت نداشت.
این اواخر حتی چندینبار مرا در خانه حبس کرد تا این که بعد از 21 روز زندگی مشترک تصمیم خودم را گرفتم، که این زندگی دیگر نمیتواند ادامه پیدا کند.
ماجراهای دیگر این مجموعه:*زندگی در آتش وسوسه های شیطان (روابط نامشروع و تهیه فیلم های مستهجن)*آرزوی بربادرفته یک زن *
من همسر میخواستم نه مادر *
افسوس که او را نشناختم
منبع: داستان زنان (واقعی) . زنان بلاگبرگرفته از كتاب آغاز نافرجام
معاونت برنامه ريزي و توسعه قضايي دادگستري كل استان قم