فردا: اسماعیل امینی در یادداشتی و به مناسبت اعلام عزای عمومی برای هوگو چاوز در تهران امروز نوشت:
غريبان دل از بهر تو خون است
دل خويشان نميدانم كه چون است
عنان گريه چون شايدگرفتن
كه از دست شكيبايي برون است
شكيبايي مجوي از جان...
نه گريه امانم نميدهد، نميتوانم بقيهاش را بنويسم، روحت شاد سعدي شيرين سخن! روحت شاد كه در اين لحظات اندوهبار به داد ما ميرسي و برايمان مرثيه ميسرايي. كاش بودي و ميديدي چه موجي از اندوه و سوگواري آن هم اين دم عيدي، گريبان مسئولان عزيز را گرفته است، يك چشم شان اشك است وآن يكي چشم شان خون است.ما طنزنويسها در اين موارد اصلا حرفي براي گفتن نداريم. در برابر اين همه معرفت و مهرورزي بغض ميكنيم و كلاه عقل از سرمان ميافتد.
راستي راستي خيال ميكنيم كه آن برادر گرامي مان، مرحوم مغفور مشهدي چاوز سابق، هنوز زنده است و تا دنيا هست زنده خواهد بود و در آخرالزمان با نيكان و صالحان و بلكه انبياي اولوالعزم،براي نجات انسان و بسط عدالت و دين و معنويت به اين عالم برخواهد گشت. اي نور به قبرت ببارد! اي هرچه خاك توست بر سر آن مغرضاني كه ميگويند تو در استقبال از برادران مسئول ما دسته رقاصهها را به خيابانها آورده بودي.
اي خاك بر سر آنهايي كه خيال ميكنند تو كمونيست بودي و ماترياليست بودي و چه بودي و چهها بودي.
تو دوست بودي، مهربان بودي، دائم مقام و هميشه رئيس بودي، چه آرزوهاي دور و درازي داشتي و دلت ميخواست حالا حالاها رئيس باشي، اما چنان كه معاون تو گفته، با توطئه دشمنان، پير شدي و سرطان گرفتي و در يك عمليات غافلگيرانه جان به جان آفرين تسليم كردي، راستي يادم آمد كه تو اصلا به جان آفرين معتقد نبودي بنابراين جانت پيش خودت مانده است تا روزي كه دوباره به اين جهان بازگردي و مهمان عزيزان مسئول بشوي و آنها را به مملكت خودت دعوت كني و در آغوش بگيري و گل بگويي و گل بشنوي تا چشم دشمنان و حسودان چهار تا بشود.
افسوس! افسوس! افسوس كه عزاي عمومي است و اگرنه چند تا از آن لطيفههاي در گوشي برايت تعريف ميكردم از آنها كه حتي نياز به مترجم ندارد تا بخندي و دل دوستداران مهرورز و عدالت پيشهات شاد بشود.
برادر جان كاش زبان فارسي بلد بودي و كاش از شعر فارسي سر در ميآوردي تا بيايم و بر سر مزارت اين ابيات سعدي را بخوانم:
بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم
ميرود و نميرود ناقه به زير محملم
بار بيفكند شتر چون برسد به منزلي
بار دل است هم چنان ور به هزار منزلم
تا برسم به اين بيت:
معرفت قديم را بُعد حجاب كي شود
گر چه به شخص غايبي در نظري مقابلم
بعد هي به سر و سينهام بكوبم و هي ناله كنم: در نظري مقابلم، در نظري مقابلم!
بعد كلهام را به در و ديوار بكوبم و جامه چاك كنم و با سوز جگر بخوانم:
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم
كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق