زندگی غزل های ناسروده بسیاری دارد .همه چیز بین غزل و زندگی در مرحله تصویر های نا نوشته قرار دارد.همین که نوشته شوند شعر می شوند. این غزل که سروده مرتضی امیری اسفندقه است حکایت رفت و آمدهای او از ورامین به تهران است، اتفاقی عادی که همه ما هر روز با آن سر و کار داریم.
شب پیاده می شود، ما سوار می شویم
سوت می کشد قطار رهسپار می شویم
کودک و جوان و پیر، دزد و کاسب و دبیر
با همیم و هم مسیر، هم قطار می شویم
می رود قطار و ما ، می رویم توی فکر
کی شکوفه می دهیم؟ کی بهار می شویم
من شکسته در کلاس ، تو تپیده در کویر
هر دو خسته و اسیر، گرم کار می شویم
گاه دشمن همیم ، با تمام دوستی
گاه روبروی هم ، چوب دار می شویم
گاه دوست می شویم با تمام دشمنی
درد و داغ خویش را سوگوار می شویم
عصر کنج ایستگاه ، دست خالی و عبوس
باز از نگاه هم ، شرمسار می شویم
ما ، من و تو، بی قرار، دیر می کند قطار
انتظار می کشیم ، انتظار می شویم
ما کدام مردمیم ، از کدام طایفه
زهر مار می خوریم، زهر مار می شویم