۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۲۵۲۶۸
تاریخ انتشار: ۱۶:۰۰ - ۱۸-۱۲-۱۳۹۲
کد ۳۲۵۲۶۸
انتشار: ۱۶:۰۰ - ۱۸-۱۲-۱۳۹۲

ماجرای حسادت نیما یوشیج به امام موسی صدر


18 اسفند، سالروز درگذشت سیمین دانشور، ادیب و نویسنده ایرانی است. سیمین دانشور همانند همسرش جلال آل احمد، زندگی خود را در موانست با بسیاری از مشاهیر و رجال سیاسی و فرهنگی کشور گذراند. او از این حشر و نشرها و روابطی که افراد شاخص مملکت با جلال و خانواده او داشتند خاطره‌هایی نقل کرده است که یکی از جالب‌ترین آنها خاطره‌ای است که از سر زدن امام موسی صدر به خانه‌شان روایت کرده است.

به گزارش سایت مشرق، امام موسی صدر در دوران دانشجویی تحت تاثیر جاذبه‌های فکری و عملی آل احمد قرار گرفت و این منشاء آغاز روابط گرم و صمیمی میان آنها شد. گویا واسطه نامه‌نگاری معروف جلال آل احمد با امام خمینی (ره) هم امام موسی صدر بوده است. امام موسی صدر در ترجمه آثار جلال و دانشور به عربی هم نقش عمده‌ای داشت.

سیمین دانشور اما این موانست را از زاویه نگاه خود بیان می‌کند و البته پای نیما یوشیج را هم به ماجرا می‌آورد: «ایشان با جلال رابطه نزدیکی داشت. یک روز نیما هم منزل ما بود که در زدند. رفتم و در را باز کردم و دیدم سید زیبا و قدبلندی پشت در ایستاده. به جرات می‌توانم بگویم که زیباترین مرد جهان بود. می‌دانید که اگر کسی چهره و قد مناسبی داشته باشد، در لباس روحانیت زیباتر هم می‌شود. من جا خوردم و از سر سادگی از او پرسیدم: آقا! شما پیغمبری، امامی هستید؟ یک آدم معمولی نمی‌تواند اینقدر زیبا باشد. لبخندی زد و داخل آمد. عبایش را برداشت و نشست و در کمال سادگی با نیما و جلال صحبت کرد. این آغاز آشنایی ما بود ...»

در فصلنامه گوهران شماره 13و 14، سیمین دانشور این خاطره را تکمیل می‌کند که ذکر آن خالی از لطف نیست: «نیما به موسی صدر حسودی‌اش شد. طاهباز (کسی که اشعار نیما یوشیج را جمع آوری می کرد) به من گفت چون من محو جمال او شدم و به نیما توجه نکردم. نیما خیلی وسواسی بود. باید چای را خودم می‌ریختم. تفاله نداشته باشد. سرش اینقدر خالی باشد. خودم هم می‌دادم بهش. موسی صدر آمد، در زد. غروب بود. یکی از زیباترین مردهای دنیا. چشم‌های خاکستری، درشت، زیبا. لباس روحانیتش هم شیک بود. از این سینه‌کفتری‌ها. در زد. من در را باز کردم. گفتم تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست؟ گفتم: آره بیا تو. آمد تو. نیما که همیشه اینجا بود. دیگر من نرسیدم چای به نیما بدهم ... بنویسید که نیما حسودی‌اش شد. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود و همین طور نگاهش می‌کردم. بعد سه چهار روز ماند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل لبنان بود. سووشون را او به عربی ترجمه کرد.»
ارسال به دوستان