سالنامه «اعتماد» با این مقدمه نوشت: خواندن خاطرات ترور «سعید حجاریان» مردی که از مرگ بازگشته خالی از لطف نیست اما واقعیت این است که در بطن بسیاری از این خاطرات، باز همان تلخی این پدیده شوم را میتوان حس کرد اما نکته اینجاست کسی که اینگونه قربانی خشونت شده و پس از آن حادثه حتی روال زندگی روزانهاش مختل است، هنوز هم در میان خاطرات آن روزهای تلخ به دنبال نشانههایی از شادمانی و زندگی میگردد.
از سینا تا طورسینا
بعد از ترور من، به دلیل آنکه بیمارستان سینا نزدیکترین بیمارستان به شورای شهر بود و خون زیادی هم از من رفته بود و مجاری تنفسیام مسدود شده بود، دوستان زحمت کشیدند و مرا به آنجا رساندند و الحق که پزشکان ایرانی آنچه از علم و دانش در توان داشتند به کار گرفتند و برای درمان من کوتاهی نکردند. با اینکه ترور یک هفته مانده به عید اتفاق افتاده بود، تمام طول تعطیلات عید را هر کسی که آنجا بود بی هیچ چشمداشتی برای نجات من زحمت کشید. شاید اگر این اتفاق برای هر کس دیگری در هر نقطهای از این کره خاکی رخ داده بود، امکان نجات تقریبا منتفی بود و از این بابت تا ابد ممنون آنها هستم.
بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد، در روند درمان، امور مربوط به نورولوژی و فیزیوتراپی باید با هم هماهنگ میشدند و با کم و زیاد کردن داروها همه راهها امتحان شد که کار بسیار دشواری بود. لذا در ایران این بخش از درمان امکانپذیر نشد و به دلیل رعشههای بیدلیل، کار فیزیوتراپی پیش نمیرفت. به همین دلیل برای ادامه درمان به کشور آمریکا اعزام شدم. در آنجا دکتر قاجار پس از معاینه مرا به یکی از معتبرترین بیمارستانهای نیویورک به نام «مونته ساینا» معرفی کرد. ترجمه نام بیمارستان به زبان عربی «طور سینا» است. هنگام ورود به بیمارستان یک ستاره داوود بزرگ بر سردر بیمارستان توجه مرا به خودش جلب کرد. آنجا مرا به بخش نورولوژی بردند که در آن بخش پزشکان بسیار با محبتی حضور داشتند و بسیار مرا مورد لطف خود قرار دادند و گفتند مرا به صورت رایگان درمان خواهند کرد.
تمام پزشکان حاضر در آن بخش دارای ریش بلند و عرقچین بودند و این مساله بعد از مدتی مرا دچار نگرانی کرد. یاد کاشان خودمان افتادم. زمان کودکی تابستانها که به آنجا میرفتیم یک مرد کلاهشاپو به سر به محض اینکه پایش را به محل میگذاشت، بچههای محله پا به فرار میگذاشتند و فریاد میزدند «شوفط» آمد. پدر و مادرها بچههایشان را زیر بغل میزدند و شوفط با تیغ جراحی آنها را ختنه میکرد و همیشه از شوفط در دل بچههای آن محلهها در کاشان ترس بود. بعدها شوفط به اسرائیل رفت و خاخام شد و «گدیدیا شوفط» نام گرفت که بلندمرتبهترین ربای یهودیان است.
بعد از اتمام معاینات، یکسره به دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل رفتم که در آن زمان آقای دکتر ظریف مسئول نمایندگی ایران بودند و ماجرا را برایشان تعریف کردم و گفتم که همه پزشکان میگویند این بیمارستان بهترین در این امور است اما من میترسم یهودی بودن کادر این بیمارستان برایم دردسر ساز شود. آقای دکتر ظریف با تهران تماس گرفتند و به من اعلام کردند که صلاح دانسته نشده که من در آنجا بستری شوم. من هم عطای درمان در آنجا را به لقایش بخشیدم و به سمت واشنگتن حرکت کردم و در مرکز ملی بازتوانی واشنگتن بستری شدم که مسئولان بخش فیزیوتراپی و نورولوژی آن از متخصصان ایرانی بودند. از قرار قسمت نبود که درمان من که از سینای تهران آغاز شده بود در سینای نیویورک پایان یابد.
خاطرهای از مرحوم عسگر اولادی
در دوره دوم ریاست جمهوری خاتمی، آقای یونسی تصمیم گرفتند برای وحدت بین جناحها تعدادی از فعالان سیاسی را برای صرف ناهار به وزارت اطلاعات دعوت کنند. خیلی از دوستان دعوت بودند، منجمله من و مرحوم عسگر اولادی. در ابتدا آقای یونسی صحبت مفصلی حول ضرورت وحدت بین گروهها و جناحهای سیاسی انجام دادند. بعد از ایشان مرحوم عسگر اولادی گفتند ما همیشه منادی وحدت بودهایم. من خودم زمانی که آقای سعید حجاریان در بیمارستان سینا در کما بود بالای سرش حاضر شدم و «حمدالشفاء» در گوشش خواندم و برایش آرزوی سلامتی کردم و همان موقع متوجه شدم انگشت شصت پایش را تکان داد. آقای یونسی به طنز گفتند: میدانید برای چه بوده؟ سعید میخواسته بگوید من دو پا دارم دو پای دیگر به من قرض بدهید تا از اینجا فرار کنم. این سخن آقای یونسی حاضران را به خنده انداخت و همه از جمله خود مرحوم عسگر اولادی حسابی به این نکته طنزآلود آقای یونسی خندیدند.
ذیالقعده
بعد از بهبودی نسبی من پس از ترور، یکی از علما که از رفقای آقا مصطفی خمینی بود به دیدن من آمد و گفت: میدانی چه چیزی جان تو را نجات داد؟ تو جانت را مدیون این هستی که در ماه ذیالقعده ترور شدی که ماه حرام است و خونریزی در آن تحریم شده است. در آن زمان که شما ترور شدید من برای حج در مکه مکرمه بودم و زائران زیادی در مکه مکرمه و مدینه منوره وقتی خبر را شنیدند برای سلامتی و شفای شما دعا میکردند. اگر شما در ماه شوال ترور میشدید محال بود جان سالم به در برید و زنده بمانید و از قول آقا مصطفی خمینی گفتند که اگر شما سری به قبرستانها بزنید متوجه خواهید شد که بیشتر مرگ و میرها مربوط به ماه شوالالمکرم است زیرا قبل از ماه شوال مردم در ضیافت خدا حاضر میشدند و در ضیافت خدا هم جز گرسنگی چیزی گیر کسی نمیآید و شما حتما میمردید.
مقالهای درباره تیریک Trique
همزمان با دورانی که تحت درمان فیزیوتراپی بودم و فشار و درد زیادی را تحمل میکردم قرار بود کنگرهای در ایران در مورد فیزیوتراپی برگزار شود. من به دوستان فیزیوتراپ گفتم میخواهم مقالهای در این مورد به این کنگره ارائه دهم. همه با تعجب میگفتند که تو در این زمینه هیچ سررشتهای نداری و برای چی میخواهی چنین کاری کنی. من در جواب گفتم: بیمارانی که تحت درمان فیزیوتراپی هستند برای فرار از زیر بار فشار به تیریک (حیله) متوسل میشوند و درمانگر را گول میزنند. من نیز که با انواع فشار در دوران فیزیوتراپی مواجه بودم، به کرات از این حقهها زدهام؛ لذا مقاله در اینباره را فقط یک مریض متبحر در فیزیوتراپی میتواند بنویسد و کار هیچ پزشکی نیست. لذا بهتر است من این مقاله را بنویسم، پزشکان آن را بخوانند تا گول بیماران را نخورند. ایده نوشتن این مقاله با استقبال چند تن از پزشکانم مواجه شد اما متاسفانه به دلیل مساعد نبودن حالم در آن مقطع، موفق به نگارش آن نشدم.
ممسوخات
بعد از خروج از کما خیلی از افراد به من میگفتند تو لب مرز آن دنیا رفتهای و عوالم دیگر را هم دیدهای، آیا میتوانی هیکل بعضی در عالم برزخ را برای ما تعریف کنی؟ من هرچه استنکاف میکردم آنها اصرار میکردند تا اینکه برای آنها خاطرهای از آقای دعایی تعریف کردم. ایشان میگفتند در زمان حیات امام ایشان همراه با آقای خاتمی به عنوان مسئولان دو روزنامه اصلی کشور به طور مرتب به ملاقات امام میرفتند. در آن زمان آقای دعایی به شوخی به آقای خاتمی میگوید: بهتر است در محضر امام دستهایمان را زیر عبایمان پنهان کنیم تا امام نتواند چنگال ما را ببیند. آقای خاتمی میگوید: مگر ما چه کردهایم؟ فوقش امام ما را مانند خرگوش میبیند. اینجا کسانی میآیند و میروند که مانند گرگ و پلنگ هستند؛ لذا بهتر است بیخودی خودمان را خسته نکنیم.
خاطرهای از آیتالله موسوی اردبیلی
دو یا سه سال بعد از ترور با جمعی از دوستان برای ملاقات با برخی مراجع به قم رفتیم. در یکی از این دیدارها به ملاقات آیتالله موسوی اردبیلی رفتیم. البته من با ایشان از قبل آشنایی داشتم. پدر همسر بنده عضو هیئت امنای مجسد امیر بودند که آقای موسوی اردبیلی هم آنجا بودند و منزل ایشان هم دو کوچه با منزل پدر همسرم فاصله داشت و خطبه عقد من و همسرم را نیز ایشان جاری کرده بودند. وقتی وارد شدیم و نشستیم، تا نگاه ایشان به من افتاد، گفت: خدا انشاءالله عزرائیل را خجالتزده کند که امروز مرا پیش تو خجالتزده کرد. گفتم حاج آقا این چه فرمایشی است؟ گفت: آخر من فکر میکردم گلولهای که به مغزت اصابت کرده کار تو را یکسره خواهد کرد لذا به عیادتت نیامدم و امروز میبینم تو به دیدن من آمدهای، به همین دلیل خیلی خجالت کشیدم. اگر عزرائیل کارش را درست انجام داده بود من امروز آنقدر شرمنده نمیشدم و خطاب به عزرائیل این بیت را خواند:
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود / ورنه هیچ از دل سنگین تو تقصیر نبود
با کلت در اتاق عمل
بعد از اینکه از کما خارج شدم و حالم رو به بهبودی گذاشت، یک بار دکتر ظفرقندی گفت: من به خاطر معالجه تو بارها و بارها تهدید شدم. در جریان عمل جراحی در بیمارستان سینا تعدادی از عناصر تندروی محله نازیآباد تهران با کلت در اتاق عمل حاضر شدند و من را تهدید کردند که اگر حجاریان زیر عمل بمیرد خودت هم با گلوله به او خواهی پیوست. در عین حال تعدادی از بیرون مرا تهدید میکردند اگر فلانی را نجات بدهی تو را از بین خواهیم برد. این وسط من مانده بودم که در هر دو حال جان من در خطر است، چه تو نجات پیدا کنی و چه از بین بروی!
آمپول 4000 تومانی
همچنین آقای ظفرقندی میگفت در جریان درمان من یکی از ائمه جمعه کشور به او پیغام داده است «فلانی را زدهاند که بمیرد، آن وقت شما به او آمپول 4000 تومانی تزریق میکنی تا زندهاش کنی؟» خیلی خندهدار بود که ایشان فکر میکرد چهار هزار تومان برای یک آمپول پول خیلی زیادی است.
شکایت یکی از متهمان ترور از مضروب!
هنوز حالم کاملا خوب نشده بود که احضاریهای به دستم رسید مبنی بر اینکه یک نفر از من به دادگاه شکایت کرده است. با هر مکافاتی که شد به وسیله ویلچیر توانستم در دادگاه حضور پیدا کنم. آنجا متوجه شدم یکی از متهمان ترور از من به دلیل جعل در مصاحبهای شکایت کرده است. موضوع شکایت این بود که من در حالی که عضو شورای شهر تهران هستم از عنوان مشاور رئیسجمهور برایم استفاده شده است. قاضی، بریده جریده را خواست و برایش مشخص شد که خبرنگار این عنوان را به من داده و این مساله هیچ ربطی به من ندارد و با روشن شدن قضیه، قاضی نیز پرونده را مختومه اعلام کرد. هنگام خروج از دادگاه رو به قاضی کردم و گفتم:
عجیب واقعهای و غریب حادثهای/ ان اصتبرت قتیله و قاتلی شاکی
درمان 1
در مرکز بازتوانی واشنگتن برای آبدرمانی باید به استخر بیمارستان میرفتم. وقتی برای تمرین مرا به استخر بردند، متوجه شدم استخر مختلط است؛ لذا من اعلام کردم که به این استخر نمیروم. خلاصه بعد از صحبت با رئیس مرکز که نسبت به من خیلی لطف داشت، قرار شد یک سانس خارج از ساعت اداری به من اختصاص دهند تا روند آبدرمانیام را با پزشک مرد طی کنم. یکی از روزهای تمرینم در استخر، پیرزنی از نیروهای خدماتی بیمارستان که مشغول نظافت بود نظرم را جلب کرد. بنده خدا با روسری و حجاب مشغول کار بود. تا چشمش به من افتاد با ترس رویش را از من برگرداند. به پزشکم گفتم او چرا اینگونه رفتار میکند؟ پیرزن را صدا کرد و از او دلیل را جویا شد. او گفت: به من گفتهاند نباید حین آبدرمانی شما را ببینم. در واقع ماجرای ملاحظه من برای نرفتن به آبدرمانی مختلط با زنان را برای او برعکس جا انداخته بودند. گو اینکه آنها نباید مرا هنگام آبدرمانی میدیدند. پیرزن سیاهپوست بختبرگشته برای اینکه خللی در روند آبدرمانی من وارد نشود با حجاب و پوشش کامل و بدون اینکه مرا نگاه کند مشغول نظافت کردن محیط استخر بود. وقتی ماجرا را فهمیدم کلی خندیدم و برایش توضیح دادم که اینقدر سختگیری لازم نیست و برای دلجویی مقداری پسته ایرانی به او هدیه دادم که بسیار موجب خوشحالیاش شد.
درمان 2
از دیگر خاطرات شیرین آبدرمانی من، حضورم در استخر نهاد ریاست جمهوری به همراه مرحوم حاج آقای دولابی و شهید داوود کریمی است. حضور آن دو بزرگان فرصت مغتنمی برای بحثهای جدی و همچنین مطایبه و بحثهای خوشمزه و خندهدار محسوب میشد که خاطرات فراوانی از آن دارم. روزی در جکوزی استخر، حاج آقا دولابی فرمودند که در این حوضچهها شنا کردن کار هر کسی نیست. گفتم حاج آقا اینها عمق ندارند. گفتند نه بابا، اینها عمق دارند و چون آب آسیاب هستند. ایشان ادامه دادند که «وقتی جوان و بانشاط بودیم از مزرعه در دولاب به سرآسیاب میرفتیم و در چاه آسیاب شنا میکردیم که کار بسیار سختی است چون هر لحظه ممکن است گرداب شما را با خود به پایین بکشد یا اگر دقت نمیکردیم دست و پایمان لای دستگاه میرفت. لذا خیلی بلدی میخواهد». همچنین گفتوگوهای عرفانی ایشان با شهید داوود کریمی که با مایه طنز هم همراه بود، بسیار شیرین و به یادماندنی بود.
ماجرای کنفرانس برلین
سال 82 روزنامهها و سایتها نوشتند که متهمان کنفرانس برلین منجمله بنده، سحابی، گنجی، اشکوری، علوی تبار و سایرین به دلیل مشمول مرور زمان شدن پرونده، بخشیده شدند. بالاخره من خوشحال شدم که در عمرم یک بار تبرئه شدم، منتها من زمانی که کنفرانس برلین تشکیل شد در بیمارستان سینا در کما بودم و اصلا به کنفرانس نرفته بودم. نمیدانم قاضی بر چه اساسی مرا نیز به همراه بقیه افراد تبرئه کرده بود. منتها باز هم یک تبرئه برای من غنیمت بود.
عضله خنده
دکتر فیزیوتراپم گفت که جای گلوله در گونهات موجب فرورفتگی شده است و موقع خنده بر گونهات چال میافتد. ما به این میگوییم «عضله خنده»، منتها اشکال کار این است که فقط یک طرف عضله خنده دارد و هنگام خنده صورتت زشت میشود. در اصل باید متقارن باشد. بهتر است همان تیم حرفهای ترور را پیدا کنی و به آنها پول بدهی تا تیری با همان کالیبر و فاصله و دقت به نقطه متقارن گونه سمت راستت شلیک کنند تا هنگام خنده صورتت خوشگل شود. به دکتر گفتم حرفت درست است، منتها این خنده که تو میگویی به درد روی آب مردهشوی خانه میخورد.