مهدی نورمحمدزاده-تبریز
چند حبه داستانک تلخ، پیشکش به محضر جانبازانی که روزها لبخند می زنند و شب ها هنوز هم از درد ضجه می زنند...
1-یوسف
ترکشها صورتش را داغون کرده بود.گوشت های آویزان صورتش را توی آینه نگاه می کرد و خنده اش می گرفت.بین بچه ها هم مزه می ریخت و می گفت:
«دلم برای اون حوری بیچاره می سوزه که قراره بعد شهادتم بیفتم تو بغلش!»
اما حالا که دختر پنج ساله اش از بغلش فرار می کند، پشت آینه می ایستد و اشک می ریزد!
2-تردید هیچ کدام از همکلاسی ها حرفش را باور نکرد.
«کفش چرمی هر چقدر هم خوب باشه بیشتر از سه چهار سال دوام نمی یاره! چه برسه به ده سال!».
«تازه تو که می گی بابات همیشه این یک جفت کفش پاشه! این دیگه اصلا امکان نداره!».
یک هفته بعد که بابایش به مدرسه آمده بود، بچه ها خیره شده بودند به کفش های نو که روی پایی های ویلچر تکان نمی خوردند!
3-سهمیه به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را راضی کرد که برای اولین بار از سهمیه جانبازی اش استفاده کند.مدیرکل بنیاد ذیل درخواست کتبی اش،این طور پاراف کرده بود:
«اختصاص یک قبر از سهمیه جانبازان در مجاورت قطعه شهدا به نامبرده فوق بلامانع است.»
4-کرکری «بابای من از بابای تو خیلی قوی تره! با دوتا عصاش می زنه چرخ بابای تو رو داغون می کنه!»
«فکر کردی! چرخش آهنیه،نمی شکنه که! تازه بابام اونقدر قویه که...که...که هر چه قدر پاهاشو قلقلک بدی اصلا تکون نمی خوره و نمی خنده!»
5-جمله سازی «خردل خر است.»
اولین جمله ای که فرزند جانباز شیمیایی در دفتر جمله سازی اش نوشته بود!
6-ماسک «سه رفیق بودیم و دو ماسک داشتیم...»
خاطره مشترک سه جانباز شیمیایی.
(برگرفته از مجموعه داستان در دست نگارش «استخوانهای دوست داشتنی»)