مهدی نورمحمدزاده
چند داستانک تقدیم به روزه اولی ها در این روزهای گرم!
انعام «می خوام طوری برقش بندازی که عکس خودت هم بتونی روش ببینی!»
پسرک خوشحال از اینکه پس از چند ساعت بیکاری، یک مشتری پولدار نصیبش شده، فرچه هایش را برداشت و شروع به واکس زدن کرد.
«اگه کارت خوب باشه یه پنج تومنی هم پیش من انعام داری! شنیدی کوچولو؟»
برق خوشحالی توی چشمهای پسرک دوید و حرکت دستهایش روی کفش مرد جوان سرعت گرفت.
مرد جوان دست توی جیبش کرد و یک حبه از بسته آدامس olips را در آورد و توی دهانش گذاشت. چشمهای پسرک به صورت مرد خیره شد و به آرامی دست از کار کشید.
«پدر سوخته! چرا وایسادی! آدامس می خوای؟ بیا بگیرش...مال تو! فقط زودباش که عجله دارم!»
«من کفش شما را واکس نمی زنم آقا!».
ساعتی بعد صدای «ربنا» در خیابانهای شهر پیچیده بود و پسرکی سیاه چرده با چشمهایی خیس، مواظب بود که مبادا خون توی دهانش را قورت بدهد!!
تفحص هیچ کدام از بچه های کلاس نتوانست خبر روزه خواری بهنام را باور کند.قرعه به نام من افتاد که یواشکی سراغ کیفش بروم و راست و دروغ قضیه را دربیاورم. بهنام سر نماز جماعت بود که رفتم کلاس و با کنجکاوی کیفش را باز کردم.داخل کیفش همراه لقمه نان و پنیر، آمپول بزرگی بود که بعدها فهمیدیم اسمش «انسولین» است!
حرمت «خدای مهربان! کاری کن که همه سال ماه رمضان باشد...تا بابا دیگر از آن خوردنی های بد نخورد و مامان را کتک نزند...»
دعای سفره یک روزه دار نه ساله!
توهین «آدم عوضی! ما هیچ، احترام مولا علی(ع) هم حالیش نیست انگار! آقا شب نوزده افطاری داده مثلا! بگو چی؟ نان و پنیر و آش! توهین از این بالاتر؟!»
تجویز «آقای دکتر! چاقی هم یک جور بیماری هست مگه نه؟! پس من هم میتونم روزه...»
احسنت