۲۴ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۰۸:۴۵
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۵۲۵۴۰
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۵۷ - ۰۵-۰۶-۱۳۹۳
کد ۳۵۲۵۴۰
انتشار: ۱۰:۵۷ - ۰۵-۰۶-۱۳۹۳

حقایق تکان‌ دهنده از خرید و فروش کلیه!

دستم یخ می‌کند. تصور اینکه، شغلی به عنوان «واسطه گری خرید و فروش اعضا» وجود داشته باشد، سنگین و دور از ذهن است. دوست‌داری گوش هایت را بگیری که نشنوی اما خودت هم خوب می‌دانی که واقعیت‌ها را نمی‌شود با انکار تغییر داد.
باید آنقدر حوصله داشته باشی و منتظر بمانی تا عاقبت یکی شان را ببینی. بستگی به شانست هم دارد البته؛ ممکن است همان موقع ورود، بخت یارت شود و با یکی از صاحبان صدها شماره روی دیوار، چشم در چشم شوی یا اینکه مجبور باشی ساعت‌ها صبر کنی تا بالاخره یکی بیاید، ماژیکی از جیبش بیرون بیاورد و با عجله چیزی روی گوشه‌ خالی دیوار یا پست برق مقابل آن بنویسد و برود.

به گزارش ایران، این بار، نیم ساعتی طول می‌کشد تا سوژه آرام آرام نزدیک شود. صورتش کشیده و استخوانی است. بیست و چندساله به نظر می‌رسد. کاغذ چهارتا را از جیبش درمی آورد و می‌چسباند روی پست برق.

سطح کاغذ، چند نوشته کم رنگ را می‌پوشاند. حالا عبارت نوشته شده با ماژیک شبرنگ سرخابی، بین آن همه دست نوشته کوچک و گاه کمرنگ، حسابی خودنمایی می‌کند. «26 ساله، O مثبت» با جمله تأکیدی که «به همه گروه‌های خونی می‌خورد» زیرش هم شماره موبایلی که با 0939 شروع می‌شود؛ یک شماره ثابت هم هست که اولش 55 است.

پسر جوان، تکه کاغذ مشابهی را برای اطمینان، روی دیوار روبه‌رویی هم می‌چسباند و چند دقیقه‌ای کنار می‌ایستد تا شاید عکس العمل‌ها را ببیند. «صاحب کلیه خودتان هستید؟» کمی جا می‌خورد؛ شاید انتظارش را نداشته که به این زودی مشتری برای کلیه‌اش پیدا شود. می‌پرسد: «‌دلال که نیستی؟!» فرصت، زیاد نیست.

ناچار است اطمینان کند. «مال برادرم است. سالم سالم. یک سیگار هم در عمرش نکشیده. قیمتش هم 30 میلیون تومان است.» می‌گویم: «زیاد نیست؟!» می‌گوید: «کم هم هست. عجله دارم وگرنه با قیمت بالاتر می‌توانم بفروشمش. قیمت پایینش هم هست اما باید بروی توی نوبت. زندگی ات چقدر می‌ارزد؟ به خودت نمی‌خورد مریض باشی. برای کسی می‌خواهی؟» می‌مانم جوابش را چه بدهم.

حالت صورتش جدی و چشم هایش آنقدر مصمم است که دلم نمی‌آید دروغ بگویم. می‌گویم خبرنگارم. بدون اینکه حرفی بزند، رویش را برمی گرداند که برود. «چرا می‌خواهی کلیه ات را بفروشی؟» دستش را بلند می‌کند به نشانه اینکه «برو بابا!» به سر خیابان می‌رسد و می‌پیچد به سمت پایین؛ میدان ونک و از آنجا احتمالاً سوار اتوبوس‌های میدان راه‌آهن می‌شود و جایی همان حوالی که پیش شماره‌اش 55 باشد، حتماً پیاده می‌شود.

باقی تصاویر را در ذهنم می‌سازم. روزهای بعد را که منتظر زنگ تلفن است و قرار و مدار با خریدارها که بینشان حتماً دلال هم پیدا می‌شود؛ چرا که گویی دلال‌ها مشتریان ثابت این شماره‌ها هستند. این را وقتی می‌فهمم که با چند شماره تماس می‌گیرم؛ آنها که به نظر جدیدتر می‌رسند. اولش جوری برخورد می‌کنند که انگار با یکی از همان دلال‌های سمج روبه‌رو هستند. «‌برای خودتان می‌خواهید؟» با این پرسش می‌خواهد حساب دستش بیاید که با چه کسی طرف است. مردد جواب می‌دهم: «برای یکی از اقوام.» بدون اینکه تغییری در لحنش ایجاد شود، می‌گوید: «مال یک جوان 24 ساله است. سالم و سرحال. A مثبت.»

حالا نوبت من است که بپرسم: «کلیه مال خودتان نیست؟!» صدایش خیلی مسن‌تر از 24 ساله به نظر می‌آید. از آن سوی خط، صدایی به گوش نمی‌رسد. تلفن را قطع کرده. قضاوت درباره اینکه آیا دلال بوده یا فروشنده، سخت می‌شود وقتی راه ارتباطت یک شماره تماس خط ایرانسل است.

کنار یکی از شماره‌ها نوشته بودند، «قیمت توافقی». آن سوی خط زن جوانی است که هرچه اصرار می‌کنم، قیمت نمی‌دهد. می‌گوید: «حضوری قرار بگذاریم درباره‌اش صحبت کنیم.»

صاحب یکی دیگر از شماره‌ها، به قول معروف، صدایش آنقدر تابلوست که هرچقدر هم نا وارد باشی، می‌توانی تشخیص دهی که معتاد است. کلیه‌اش را 10 میلیون تومان می‌فروشد. اطمینان دارم که به کمتر هم راضی می‌شود، البته اگر خریدار داشته باشد!

از بین صاحبان شماره‌ها، چندتایی با مشتری‌ها به توافق رسیده‌اند. یکی شان دختر جوانی است که با لحنی بی‌حوصله می‌گوید: ‌« موجود نیست. فروخته شد!» و بلافاصله تلفن را قطع می‌کند. انتظار بیشتری هم نیست. از کسی که قطعاً به دلیل مشکلات مالی راضی شده تا عضوی از بدنش را بفروشد، نمی‌شود توقع لحن دوستانه داشت.

یکی دیگرشان مردی حدوداً سی و سه چهار ساله و با حوصله‌تر است و در پاسخ اینکه، چقدر فروختید؟، با خوشرویی می‌گوید: «ما 45 تومان قیمت داده بودیم اما عاقبت با 35 تا راضی شدیم. آنها هم وضعی نداشتند. دار و ندارشان را فروخته بودند. دلم سوخت. گیر پول پیش خانه هستم. با 2 تا بچه و مادر و خواهرم که با ما زندگی می‌کنند، جایمان خیلی تنگ است. حالا یک آپارتمان رهن کرده‌ام طرف‌های نواب.»

جمله آخر را با ذوق می‌گوید؛ دلم می‌گیرد. در پایان مکالمه، شماره‌ای می‌دهد و می‌گوید: «با این آقا تماس بگیرید. آدم قابل اطمینانی است. به من هم خیلی کمک کرد. حق معامله هم زیاد برنمی دارد.»

دستم یخ می‌کند. تصور اینکه، شغلی به عنوان «واسطه گری خرید و فروش اعضا» وجود داشته باشد، سنگین و دور از ذهن است. دوست‌داری گوش هایت را بگیری که نشنوی اما خودت هم خوب می‌دانی که واقعیت‌ها را نمی‌شود با انکار تغییر داد.

شماره را می‌گیرم. انتظار دارم آن سوی خط، صدای نخراشیده مرد سبیل از بناگوش دررفته‌ای به گوشم برسد؛ از همان آدم‌های خلافی که در فیلم‌ها هستند و همه ازشان می‌ترسند. لابد چاقویی هم در جیب دارد که حساب کار دستت بیاید. تصوراتم با سه بوق ناقابل، به هم می‌ریزد. دختری با صدای ظریف، جواب تلفن را می‌دهد. سراغ آقای مورد نظر را می‌گیرم. می‌گوید: «تشریف ندارند. امرتان را بفرمایید.» با تصور اینکه شاید همسر یا دختر، دلال کلیه است، با تردید می‌گویم: « برای کلیه تماس گرفته‌ام.»

«خرید یا فروش؟» «‌برای خرید» بدون لحظه‌ای مکث می‌پرسد: «اسم، گروه خونی، شماره تماس» مردد می‌مانم و می‌پرسم: «خودشان تشریف نمی‌آورند؟!» انگار که حوصله‌اش سر رفته باشد، جواب می‌دهد: ‌«شما مشخصات و شماره تماستان را بگذارید، در صورتی که موردی پیدا شد، تماس می‌گیریم.» بهانه می‌آورم که حتماً باید با آقای فلانی صحبت کنم. صدای بوق ممتد... ارتباط قطع می‌شود.

 کلیه فروشی، بیخ گوش انجمن 


به میدان ولیعصر که می‌رسی سراغ خیابان فرهنگ حسینی را از هرکه بگیری، نشانت می‌دهد. اینجا همان جایی است که چشم امید بسیاری از بیماران کلیوی به آن دوخته شده است. «انجمن حمایت از بیماران کلیوی»، نامی آشناست برای آنها که درد بی‌مروت کلیه ناسازگار، امانشان را بریده و روزهایشان در رفت و آمد مسیر بیمارستان و دیالیز سپری می‌شود. اطراف دفتر انجمن هم تا چشم کار می‌کند، همان دیوار نوشته‌ها و آگهی هاست که بر سینه دیوار نشسته با انواع گروه‌های خونی که بیشتر متعلق به افراد جوانی است که عنوان ورزشکار، سالم و غیر سیگاری هم کنار برخی هایشان دیده می‌شود. 

در هیاهوی خبری فروش کلیه به اتباع غیرایرانی، مریض‌های همیشگی با دردهایشان انگار دیگر آن طور که باید به چشم نمی‌آیند؛ همان‌ها که گاهی آنقدر عرصه را بر خود تنگ می‌بینند که به کل قید زندگی را می‌زنند. نمونه‌اش زهرای 22 ساله است که به مادرش با اشک و آه می‌گوید که دیگر حاضر نیست دیالیز کند و می‌خواهد بمیرد!

بیمارانی که به انجمن حمایت از بیماران کلیوی مراجعه می‌کنند، باید 8 میلیون تومان هزینه کنند تا بتوانند از اهداکننده کلیه بگیرند که این مبلغ به اهداکننده کلیه پرداخت می‌شود. زمانش هم دیگر بستگی به این دارد که چه زمانی اهدا‌کننده پیدا شود و نوبت بیمار فرا برسد.

البته نرخ کلیه از این طریق، 9 میلیون تومان است که یک میلیون از سوی دولت به عنوان کمک هزینه پرداخت می‌شود و مابقی به عهده خود بیمار است. البته طبق توضیح کوتاهی که مصطفی قاسمی، رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی در گفت‌و‌گو با ایران می‌دهد، قرار است بعد از بررسی‌ها و جلسات در این رابطه، نرخ جدید اعلام شود.

قاسمی می‌گوید: «کلیه نرخ ندارد. قیمت‌ها بیرون از این جا هم تا 70، 80 میلیون تومان و بیشتر می‌رسد اما بیشتر بیماران حتی برای همین مبلغ 8میلیون تومان کلی مشکل دارند و وسعشان نمی‌رسد و ما مانده‌ایم که اگر حتی یک میلیون به مبلغ فعلی اضافه شود، آیا قادر به پرداختش خواهند بود یا خیر.» رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی توضیحات بیشتر را می‌گذارد برای بعد که نتیجه معلوم شود.

غروب همان روزی که زاغ سیاه فروشندگان بی‌نام و نشان کلیه را چوب می‌زدم، دوباره رفتم و روبه‌روی بیمارستان فوق تخصصی شهید هاشمی‌نژاد، ایستادم؛ آدم‌ها در رفت و آمدند. مریض‌ها با همراهانشان در حال ورود و خروج از بیمارستان هستند. بعضی‌هایشان هم تنها. یکی از همان مریض‌های تنها، حالا ایستاده و مشغول خواندن دست نوشته‌هاست. نگاهش روی شماره‌ها می‌لغزد. تکه کاغذ جدید، چشمش را می‌گیرد. گوشی تلفنش را درمی آورد و شماره را سیو می‌کند. یاد صورت استخوانی پسر جوان می‌افتم. حالا حتماً به خانه‌اش رسیده؛ همان جایی که پیش شماره‌اش 55 است.
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۲۳
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۳۴ - ۱۳۹۳/۰۶/۰۵
2
67
بعنوان یک مسلمان احساس شرم می کنم ایا شایسته بود کشوری با این همه ثروت خدادادی به این روز بیافتد جوابی دارند خدایی هست بگذار تریبون ها و تبلیغاتی ها هر چه می خواهند بگویند مردم فقر و فلاکت را با پوست و گوشت و استخوان لمس می کنند بیکاری و گرانی کم مانده در دنیا مقام اول را بدست اوریم بلی هنوز هم وقت داریم که از این وضع رهایی یابیم اگر دلواپسان را طرد بکنند و واقعیت ها را درک بکنند