۲۴ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۰۸:۵۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۵۵۹۳۲
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۸ - ۲۶-۰۶-۱۳۹۳
کد ۳۵۵۹۳۲
انتشار: ۱۰:۰۸ - ۲۶-۰۶-۱۳۹۳

روزهای سخت زندگی خانم معلم 170 کیلویی!

وقتی سر کلاس درس حاضر می‌شدم، زانوهایم درد شدیدی می‌گرفت و پس از مدتی کار به جایی رسید که حتی برای یک لحظه هم نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. همان‌ سال با ٢٨‌سال سابقه بازنشسته شدم. وقتی پزشکان تشخیص دادند که آرتروز شدید و رماتیسم دارم، خانه‌نشینی من شروع شد.
خودرو آتش‌نشانی و اورژانس مقابل خانه زن میانسال ایستاده بودند. همسایه‌ها همه جمع شده بودند تا سرانجام ماجرا را ببینند.  قرار بود آن روز امدادگران آتش‌نشانی زن میانسالی که ١٧٠ کیلوگرم وزن داشت و ١١‌سال تمام پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود از خانه قدیمی به خانه جدیدش منتقل کنند.

به گزارش شهروند، آتش‌نشان‌ها این عملیات را با چند‌ساعت تلاش بی‌وقفه به پایان رساندند. زن ١٧٠ کیلویی توانست پس از ١١‌سال فقط برای چند دقیقه رنگ خیابان و آدم‌هایش را ببیند. حالا با گذشت چندروز از ماجرای این عملیات جالب آتش‌نشان‌ها، خبرنگار «شهروند» با پرس‌وجو از همسایه‌ها خود را به خانه این زن میانسال رساند تا از او و ماجرای زندگی عجیبش گزارشی تهیه کند.

زندگی خصوصی خانم معلم


سودابه هوشدار اخلاصی همان زن ١٧٠‌کیلوگرمی است که سوژه رسانه‌ها شده است وقتی وارد خانه‌اش در خیابان امام خمینی(س) تهران می‌شویم او را روی تخت می‌بینیم.  تختی که سودابه خانم ١١‌سال تمام روی آن روزگارش را گذرانده است.  سودابه با این‌که حال خوشی ندارد و به قول خودش زندگی روی سختش را به او نشان داده اما خنده از روی لبانش محو نمی‌شود.  این خنده‌رویی سودابه خانم از قدیم‌تر‌ها با او بوده؛ حتی زمانی که معلم دوران ابتدایی بوده و به بچه‌ها درس می‌داده است.

سودابه متولد ‌سال ١٣٣٨ در تهران است و از‌ سال ٥٦ به‌عنوان معلم در دوره ابتدایی كارش را آغاز کرده است. به گفته خودش هم‌دوره فردوس حاجیان است؛ همان آقا معلم شاد و خندانی که همه او را با شهرک الفبا می‌شناسند. حالا سودابه آرزو دارد یک‌بار دیگر حاجیان را ببیند. خانم معلم ‌سال ٥٧ با همسرش جعفر استاد ‌هاشمی که کارمند صداوسیما بود زندگی مشترکش را آغاز کرد و پس از ٢‌سال دو پسر به نام آرمین و آرمان وارد زندگی این زوج خوشبخت شد اما این شیرینی برای خانم معلم چند‌سال بیشتر دوام نیاورد و روی دیگر سکه زندگی برایش نمایش داده شد. 

از این جای ماجرا را سودابه خانم همان‌طور که روی تخت دراز کشیده است و گاهی با تلفنی که در دست دارد و به دوست و آشنایانش زنگ می‌زند و می‌گوید درحال مصاحبه با روزنامه «شهروند» است، بازگو می‌کند: 

مرگ همسر


«سال ٧٤ بود که همسرم جعفر در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد.  وقتی او رفت، پشت و پناهم را از دست دادم.  جعفر همه چیزم در زندگی بود و وقتی او از این دنیا رفت زندگی من هم از بین رفت. تا ‌سال ٨٢ زندگی‌ام را بدون همسرم ادامه دادم تا این‌که از‌سال ٨٢ مریضی‌ام آغاز شد.»

آغاز خانه‌نشین شدن


وی در ادامه می‌گوید: وقتی سر کلاس درس حاضر می‌شدم، زانوهایم درد شدیدی می‌گرفت و پس از مدتی کار به جایی رسید که حتی برای یک لحظه هم نمی‌توانستم روی پاهایم  بایستم. همان‌ سال با ٢٨‌سال سابقه بازنشسته شدم. وقتی پزشکان تشخیص دادند که آرتروز شدید و رماتیسم دارم، خانه‌نشینی من شروع شد. پزشکان می‌گفتند برای آغاز درمان من باید ابتدا وزنم را کم کنم، اما دست من نبود. چاقی را از پدر خدا بیامرزم به ارث برده بودم و از طرفی هزینه‌های درمانی‌ام آن‌قدر بالا بود که نمی‌توانستم آن‌را پرداخت کنم و متأسفانه آموزش و پرورش هم هیچ کمکی به من نکرد.

پایی که دیگر پا نشد


مشکلات خانم معلم همچنان ادامه داشت.  او می‌گوید: زنی فعال بودم اما دیگر حرکتی نداشتم. ‌سال ٩٠ یک مشکل به مشکل‌های سودابه خانم اضافه شد. او دراین‌باره می‌گوید: مهرماه‌سال ٩٠ بود که کلیه چپم درد شدیدی گرفت و مجبور شدم از پزشک درخواست کنم برای معاینه‌ام به خانه‌ام بیاید. با آزمایشات مختلف مشخص شد دیابت هم دارم. بیماری جدیدم از یک طرف و نسخه‌هایی اشتباهی که پزشک عمومی برایم تجویز می‌کرد از طرف دیگر باعث شد ١٧ مهرماه به کما بروم. ١٠ روز تمام در کما بودم و در تمام این‌مدت به خاطر سنگین بودن وزنم، کادر پزشکی به خانه‌ام آمده بود. ١١ روز از این ماجرا می‌گذشت که به هوش آمدم اما پزشک عمومی ادعا داشت که دیابت بدنم را تسخیر کرده و باید پاهایم را که دچار زخم و عفونت شده بود قطع کنند.

وی اضافه می‌کند: آن موقع هم با تلاش آتش‌نشان‌ها به بیمارستان لقمان رفتم و از آن‌جا به دلیل نبودن امکانات کافی به بیمارستان ولنجک منتقل شدم.  پای سمت راستم را قطع کردند چراکه در غیراین‌صورت مریضی به قلبم می‌زد و جانم را از دست می‌دادم.  پس از قطع شدن پای سودابه خانم او دوباره به خانه بازگشت و تا همین چندروز پیش دیگر رنگ بیرون را ندیده است.

چشم انتظار زیارت


سودابه خانم عاشق طبیعت و حیوانات است. او در خانه‌اش از پرنده‌ها نگهداری می‌کند. کار روزانه خانم معلم این است که با نسرین خانم پرستارش سر به سر بگذارد یا قرآن بخواند. یکی دیگر از علاقه‌های این بانوی ١٧٠ کیلوگرمی برگزاری جلسات روضه و مولودی در خانه‌اش است. وقتی از او درباره آرزویش می‌پرسیم چشمانش پر از اشک می‌شود و بغضش می‌ترکد. او می‌گوید تنها آرزویم این است که قبل از مرگم یک‌بار دیگر به زیارت آقا امام رضا بروم.  شاید این آخرین خواسته من از خدا باشد.
 
اما مریضی سودابه خانم باعث نشده او اشتیاق به غذا خوردن را از دست بدهد او می‌گوید: من  از خورشت فسنجان خوشم می‌آید اما ماهی را هم خیلی دوست دارم و اگر شبانه‌روز هم به من ماهی بدهند، هیچ‌وقت سیر نمی‌شوم.

 پرستار مهربان در کنار سودابه

شاید تنها رفیق سودابه خانم پرستارش نسرین باشد که جریان آشنایی آنها هم ماجرای جالبی دارد  ماجرا را نسرین ستاری پرستار سودابه این‌طور تعریف می‌کند: وقتی شنیدم پرستار سودابه خانم او را رها کرده است خیلی ناراحت شدم و قبول کردم چندروز برای رضای خدا به کمکش بروم. اصلا قصد نداشتم پرستاری سودابه را قبول کنم چون حقوقش کفاف زندگی مرا نمی‌داد اما خواب عجیبی دیدم. دو خانم چادری در خواب از من خواستند تا پرستاری سودابه را به عهده بگیرم. می‌گفتند که  کمبود حقوقت را جبران می‌کنیم! وی می‌گوید: «روزهای اول او هیچ امیدی به زندگی نداشت و خود را فراموش‌شده حساب می‌کرد اما با شروع کارم در خانه سودابه تصمیم گرفتم هرطوری که هست او را خوشحال کنم به‌همین خاطر همیشه با او شوخی می‌کنم و سربه‌سرش می‌گذارم.  باوجوداین که خودم مشکل بزرگی داشتم اما برای این‌که سودابه ناراحت نشود، جلوی او خندیده‌ام.»

ماجرای سودابه و کمک از آتش‌نشان‌ها


هوشدار می‌گوید: ‌«چندوقت پیش تصمیم گرفتم خانه‌ام را عوض کنم و به یک جای دیگر بروم. به همین‌خاطر از آتش‌نشان‌ها کمک گرفتم.  مأموران با تلاشی ٧ ساعته توانستند سودابه خانم را از ساختمان قدیمی به ساختمان جدید منتقل کنند.

شاگردان در کنار معلم


سودابه از ناصر حقی و‌ هادی اکبری دو دانش‌آموزش می‌گوید که بعد از سال‌ها وی را پیدا کردند و حالا کمک حالش هستند. او می‌گوید: مدتی پیش بود که دو پسر جوان به خانه من آمدند و خود را معرفی کردند. من معلم کلاس اولشان بودم. آنها وقتی در جریان ماجرا قرار گرفتند با سختی زیاد آدرسم را به دست آوردند و حالا هراز‌گاهی برای کمک به خانه‌ام می‌آیند.
ارسال به دوستان