حسام الدین مطهری در سایت الف نوشت: در بیست و هفتمین نمایشگاهِ کتاب تهران، فرصتی شد تا احمد بیگدلی را ملاقات کنم و با او برای ویژهنامهٔ نمایشگاه گفتگوی کنیم. مردی باهیبت که پرطمطراق سخن میگفت و روی برخی کلمات تأمل میکرد و برخی جملات را با تأکیدی در لحن ادا میکرد.
مردی که امروز دیگر در میانِ ما نیست و گفتگوی من با او شاید آخرین مصاحبهای باشد که در زمان حیات داشته است. مردی که به جرمِ شهرستانی بودن در ویترین نبود. نمیدانم چرا، ولی انگار هر دوی ما در آن ملاقات طوری سؤال و جواب کردیم که انگار گفتگویی خاص برای فردای درگذشتش آماده شود. و من چقدر در زمانِ تایپ این گفتگو آه کشیدم.
گفتگو با احمد بیگدلی را در ادامه میخوانید:
نام شما با وجود سابقهٔ داستاننویسیتان تا زمانِ دریافتِ جایزهٔ کتابِ سال چندان که باید مطرح نشده بود. در آن زمان به نقطهٔ عطف بودنِ این جایزه در زندگی ادبیتان اشاره کردید. بعد از آن بر شما چه گذشت؟قضیه دو شکل پیدا کرد. شاید باور نکنید و خیلیها هم باور نکنند. عدهای حمله کردند که فلانی بالأخره جایزهٔ دولتی گرفت. حتی در مواردی بایکوت شدم. بعضی منتقدانِ بیسواد هم که فکر میکردند اسمِ «نداف» یهودی است در حالی که یک اسم اصیل جنوبی است (در هر حال نداف اسم یک پیامبر الهی است، میخواهد یهودی باشد یا مسلمان)
نوشته بودند که فلانی به سازمان جهانی صهیونیزم تعلق دارد. یعنی تا اینجا پیش رفتند. بعضی هم اینطور بهانه کردند که فلانی نورچشمی بعضیها در ارشاد شده است. خودم معتقدم اینها هیچکدام درست نیست. «اندکی سایه» ارزشش را داشت که انتخاب شود. من در میان ممیزان و داوران ارشاد هیچ دوست و آشنایی نداشتم. این کتاب از نظرِ سبک، شیوه، تکنیک، نثر و نوع روایت و داستان معیارهای لازم را برای انتخاب شدن داشت.
پیش از این انتخاب آنچنان که باید جامعهٔ کتابخوان و حتی جامعهٔ ادبی ما با شما آشنا نبود. شاید به خاطر این باشد که سلیقهٔ جامعهٔ کتابخوانِ ما تابع برخی رسانههای خاص است و خیلی از نویسندگان ما در این رسانهها جایگاه ندارند. شما چطور فکر میکنید؟من دیدهام که میگویم. اول اینکه لابیبازی در تهران رواجِ فراوان دارد. من در شهری کوچک در کنارِ شهرستانی کوچک زندگی میکنم. در یزدانشهر، کنارِ نجفآباد و اصفهان. نه بلدم و نه میتوانم در این لابیها حاضر باشم. دوم اینکه امکاناتِ چاپ در محلِ زندگیام به نوعی که دلخواهِ من باشد هرگز برایم فراهم نشد. بنابراین باید بیایم تهران. در تهران است که میتوانی شخصیتهای خوب نشر را ببینی. وقتی اینها در دسترس نباشند، خواه ناخواه دور از اینها هستی.
یکی از دوستان میگفت «شما در ویترین نیستید.» و راست هم میگفت. الآن که با شما صحبت میکنم، اولین بار است که در ویترین هستم. اگر هر سال چنین اتفاقی برایم بیفتد، مطرح میشوم. ولی برایم پیش نیامده است.
من نویسندهٔ خوبی هستم. چهل سال برای نثر و داستاننویسیام زحمت کشیدهام. ذهنم پر از موضوعاتِ گوناگون و شگفتانگیز است. متأسفانه وقتی بخت به سراغ من آمد که شصت و سه سال از عمرم گذشته بود. اینجوری من لطمه خوردم. مدتها بعد از سال ۸۵ یادشان افتاد که من میتوانم داوری کنم.
گویا اخیراً با وبلاگنویسی و این روشها سعی کردید کمی سد دور بودن از فضای تهران را بشکنید.
بله ولی کافی نیست. شگردهای استفاده از رایانه را بلد نیستم. تازه یاد گرفتهام با رایانه تایپ کنم. نمیدانم چرا دوست ندارم داستانم را بفرستم آن ورِ آب. میگویم شکایتِ دوست را نباید برد پیش دشمن. این گناهِ من نیست، مرامِ من است. میخواهم آدم مستقلی باشم. بنابراین در لابیها نیستم. هرکس نوشتههای من را بخواند پشیمان نمیشود.
از کارهای آینده خود بگویید؟امسال یک مجموعه داستان دارم به نام «ارواح ماهِ مهر» که از کارهای من است. یک مجموعه نمایشنامهٔ کوتاه هم دارم به نامِ «دالو و چند نمایشنامهٔ کوتاهِ دیگر» که برخی از آنها را آقایانی به نامِ خودشان در تهران اجرا کردهاند. اسم نمیبرم. چرا؟ چون احمد بیگدلی در یزدانشهرِ نجفآبادِ اصفهان شاید زندگی میکند، شاید هم مرده باشد....