آنقدر لحظه به لحظه ی بودن با تو رو دوره کرده ام
که همه از دستم خسته شده اند …
_______________
خسته ام از تکرار شنیدن ” مواظب خودت باش "
تو اگر نگران حال من بودی!
که نمی رفتی
_______________
دیگر از تنهایی خسته شده ام
به کلاغ ها زیر میزی میدهم
تا قصه ام را تمام کنند
_______________
همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار
بدون تو نمی تونم راهو ببینم ، خدا منو تنها نذار
_______________
وقتی قرار شد من بی قرار تو باشم
و تو تنها قرار زندگیم باشی
از هرچی قرار غیر تو باشد خواهم گذشت
_______________
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت؟
تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت؟
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟
بهر دیدار محبت تابه کی در انتظار؟
خسته ام از زندگی با غصه های بیشمار
_______________
عشوه نکرده می کشی عاشق جان نثار را
عشوه کنی چه می شود این دل بی قرار را
_______________
دیگر چرا به فصل نگاهت بهار نیست؟
چشمت برای دیدن من بیقرار نیست؟
افتادم چو اشک از چشمانت ای دریغ!
دیگر مرا به چشم تو هم اعتبارنیست
_______________
به بعضی ها چیزی نباید گفت :
چون آدم فقط خودشو خسته می کنه
_______________
عاشقش بودم کولش کردم که خسته نشه
پیاده که شدگفت : عجب خری بود
_______________
زندگی باید کرد گاه با گلی سرخ
گاه با یک دل بی قرار
گاه باید رویید در پس یک باران
گاه باید خندید با غمی بی پایان
_______________
مهلت بده میروم
فقط پایت رو بردار تا غرورم را جمع کنم
_______________
خوش به حال کسایی که قرار بی قرار هم شن
_______________
بعضی ها فقط برای این می آیند
که عاشقمان کنند و بی قرار
یک مشت خاطره به آغوشمان بریزند و بروند
و با هرچه یادمان داده اند تنهایمان بگذارند
بعضی ها فقط می آیند که زود بروند
که داغ شوند و روی دلمان بمانند
_______________
قطره های اشک بی قرار نوازشگر گونه هایم است
چه کنم که اشک قشنگترین بهانه است برای گفتن از بی تو بودن
برای بیان دلتنگی و برای بیان غربت