صبح عملیات رمضان خیلی خسته برای یک ساعتی رفته بودیم داخل سنگر استراحت کنیم، شب خیلی سختی گذشته بود، چندین شهید داده بودیم، با آنکه تعدادی عراقی هم اسیر گرفته و مقدار زیادی ضربه به نیروهای دشمن زده بودیم، اما نتوانستیم مواضع جدید را نگه داریم.
خاکریز مناسبی برای دفاع در برابر پاتک عراقی ها فراهم نشده بود، برای همین نصفه شبی به جای اول برگشته بودیم. هوای گرم تابستانِ جنوب، باد و طوفان توام با خاک، خستگی شدید، گفته بودیم ماشینی برای عقب بردن اسرا بیاید آنهم نیامده بود!
همه حالشان گرفته بود، با این همه، کریم، پیک گردان که از بچه های لشکر آباد بود و عرب، و دو سه تا از بچه های پر انرژی را نگاه داشته بودیم مواظب اسرای عراقی باشند تا ماشین بیاید، و ما هم کمی استراحت کنیم... هنوز چشمهایم گرم خواب نشده بود که دیدم کریم با سرعت و استرس داخل سنگر آمد و التماس که بیایم بیرون ! می گفت اتفاق بدی دارد می افتد... با عجله و گیج بیرون رفتم، خدایا... ! نیرویی تازه وارد که اتفاقا ریش بلند و چهره با هیبتی داشت، یکی از اسرا را داشت از بقیه جدا می کرد ببرد... لباس پلنگی تن این نیرو بود و کلی هم به خودش نوار تیربار ماهرانه پیچانده بود، ظاهرش جوری بود که فکر می کردم از مسئولین جنگ باشد.
با تعجب پرسیدم: "کجا؟! اسیر رو کجا می برین؟! که دیدم با لهجه ای محلی و با همان عصبانیتی که چهره اش را گرفته بود گفت: "می برم به سزای اعمالش برسونم این بی پدر مادر رو..."
بیچاره اسیر عراقی که از چشمهای تازه وارد فهمیده بود چه خبر است، پشت سر هم التماس می کرد "دخیل خمینی، انا مسلم، اخی... اَنَا شیعه، بالعباس..." و مثل باران گریه می کرد.
لباس پلنگی اما عین خیالش نبود، مثل گوسفند می کشیدش ببرد پشت خاکریز و کارش را تمام کند!
صدایش کردم و گفتم: "داداش جریان چیه ! به ما هم میگی چی شده؟"
بصورت غضبناکی نگاهی به من کرد و گفت: "من قسم خوردم حتما باید یه عراقی بکشم، رو قرآن دست گذاشتم که تا عراقی نکشم برنگردم، و هنوز نشده... همین یکی رو می کشم میرم، نگاه سبیلاش کن به خدا از اون بعثی هاست!"
مطمئن شده بودم از نیروهایی است که حتی یک عملیات جبهه نبوده و تنها با دیدن یک فیلم دنبال قهرمان بازیست.
به کریم گفتم: "یه قدم دیگه عراقیه رو ببرد اون طرف، دو تا پای این آقا رو میزنی و سوراخ می کنی... این دستورِ فرماندهیه، فهمیدی؟!"
آنقدر هم جدی گفتم که خودم هم داشت باورم می شد فرمانده ام! کریم هم از خدا خواسته و خوشحال، محکم گفت چشم! و بلافاصله گلنگدن کلاشینکفش را کشید و دقیق نشانه گرفت به پاهای آن پهلوان پنبه... .
جوری جدی به طرف پایش نشانه گرفت که با عجله گفتم: "نه الان..." طرف واقعا ترسید و اسیر بی نوای عراقی را با ترس ول کرد و آمد طرفم، اما این دفعه با التماس گفت: "من قول دادم عراقی بکشم، قسم خوردم..."
بردمش بالای خاکریز، خط عراق را نشونش دادم، گفتم "ببین دلاور، نترس، سرتاسر اینجا عراقی اند، دیشب همین تیربار 7-8 نفر از بچه های ما رو شهید کرده، عراقی می خوای؟ برو اونجا هر چند تا می خوای بکش..."
گفت: "نه از همینا بهتره..."!!
...از دیشب حمله دلاورانه بعضی پهلوان پنبه ها به سفارت عربستان را که می دیدم، نمی دانم چرا همه اش یاد آن قسم خورده می افتم! چقدر هم قیافه های اینها شبیه همان است! چفیه دور گردن، ریش بلند، چشمهای غضبناک، آستین ها ور زده، اما جرات یک شب همراهی بچه ها را نداشتند... اصلا بسیجی ها آن شکلی نبودند، ساده، خنده رو، با صفا، متواضع، مهربان، و البته جسور و نترس و با خدا...
جنگ که تمام شد این پهلوان ها یکی یکی پیدایشان شد، همه هم قسم خورده، همه با هیبت، صدایشان ده برابر بلندتر، ادعایشان صد برابر، تیپشان هزار برابر، اما جرات و جربزه و نیت خالصشان... خدا می داند! می خواهید انتقام شیخ نمر را بگیرید؟ از بی احترامی به دو نوجوان ایرانی در جده غضبناکید؟ تقاص کشته های منا را می خواهید بگیرید؟ نیروهای عربستان با حوثی ها دارند می جنگند، بفرمایید یمن! بفرمایید سوریه، بفرمایید موصل، عربستانی های آماده جنگ آنجا هستند.
نمی دانید حفاظت سفارتخانه ها و کنسولگری ها به عهده کشور میزبان است؟ نمی دانید بابت هر ورق کاغذ و هر آجر سوخته، فردا شمش طلا از جیب این ملت بینوا باید غرامت بدهیم؟!
نمی دانید آبروی ما و شیعیان مظلوم را در جهان می برید؟ نمی دانید حمله به یک ساختمان دیپلماتیک شجاعت نمی خواهد؟!
کوکتل مولوتوف نمی خواهد، عربده نمی خواهد؟! نکند شما هم قسم خورده اید... ! قسم خورده اید ما حصل زحمت رزمنده ها و شهدای بی نام و نشان، و آبروی امام و جمهوری اسلامی را ببرید که بگویید خیلی قوی هستید... همه سرمایه ملت را به باد بدهید که بگویید قدرتمندید؟! اصلا شما اهل جنگید...؟! اهل مبارزه اید...؟! البته همه چیز گویاست.
* خاطره از آزاده دفاع مقدس، رحیم قمیشی
لینک منبع: کانال انتخابات آزاد- حامیان ظریف
خخخخ
خو مطلب می خوای بگی چرا خاطره درست می کنی؟
همه می دونن کوچک ترین تعرض به سفارت هر کشور ، بزرگ ترین اشتباهه
خخخخخ
لباس پلنگی
ریش داشت
پهلوان پنبه
عصری جون! فیلم و تیتاتر سی ما درس نکن عمو
جایگاه عصر ایران خاطره گویی و خواب نما شدن نیست
اصلا قبح حمله به سفارت و ضعيف كشي و غريب آزاري از بين رفته.