روزنامه ایران نوشت: به بازار معتادان خنزر پنزری خوش آمدهاید؛ فروشندههای معتاد، مشتریهای معتاد، رهگذران معتاد، همه در نمایشگاهی از آت و آشغالهایی که از سطلهای زباله بیرون کشیده شدهاند، درهم میلولند.
هرچیزی که به دردتان نمیخورد اینجا پیدا میشود. از تیغ چرخ گوشت زنگزده یک پر شکسته تا قاشق و چنگال تابهتا که سیاهی لجن رویش جایی برای خودنمایی برق استیل باقی نگذاشته. کتانیهای پاره پوره و سیدیهای خشدار و انگشترهای بدلی و شلوارهای لی کهنه و کتاب کمک آموزشی ریاضی پایه دوم و کاپشن رنگ و رو رفته کرهای... .
از اتوبان جوانه در جنوب غرب تهران که بپیچی سمت بزرگراه شهید کاظمی، زیر پل، شهر بزرگ و اوراق و زنگزدهای میبینی؛ انگار خوره به جان آسفالت خیابان و ستونهای پل افتاده باشد. فقر و اعتیاد این تکه از شهر را مثل موریانه جویده است.
معمولاً از ساعت 10 صبح به بعد سروکلهشان پیدا میشود. هرکسی باری به دوش گرفته و سلانه سلانه میآید. بعد هرکدام بساطش را با نظم و وسواس روی کارتن و گونی و نایلونهای بزرگ زباله پهن میکند و چمباتمه مینشیند و در آفتاب کمرمق بهمنماه چرت میزند. بعضیها سرشان آنقدر به زمین نزدیک میشود که مثل پاندول ساعت تا روی خنزرپنزرشان آویزان میشود.
بارها و بارها خواسته یا ناخواسته از کنارشان گذشته بودم ولی نه برای گزارش، بلکه در لباس شهروندی محترم که وقتی چنین بساطی را کنار گاردریل میبیند قفل درهای ماشین را میزند و پایش را روی پدال گاز میگذارد.
ولی امروز مجبورم ببینم زیر پوست این تکه از شهر چه میگذرد؟ بساط خنزر پنزرفروشان درست نزدیکی خانههای مردم و فروشندگان لوازم خانگی و مبلفروشان است. جمعشان درست مثل لکه سیاهی است روی فرشی کرم رنگ و خوشنقش.کمی آنطرفتر بچهها بیتوجه به دنیای افیون، دنبال توپ اینطرف و آنطرف میدوند و فوتبال بازی میکنند. یک همزیستی مسالمتآمیز، شاید هم بیخبر از هم. ماشین پلیس رد میشود و معتادان به فکر علم کردن سیخ و سنگ ظهرگاهیشان هستند. این صحنهها دیگر تکراری است و آژیری را به صدا درنمیآورد.
پای بساط خنزریها
از اصل مطلب نگذرم، برای تماشای نمایشگاهی از زباله آمدهام. درست زیر پل و کنار ستونهای دودگرفته ماشینم را پارک میکنم. در 10 متریام 40 - 30 نفری کنار هم بساط کردهاند. هر چیزی که به نظر بیارزش میآید روی زمین پهن است. سر و صدای ماشینهایی که با سرعت 90 - 80 کیلومتر میگازند بیشتر از صدای فروشندگان است. بهتر است بگویم صدای آدمهای اینجا در نمیآید. بیشترشان سر را لای زانوها بردهاند و زیر آفتاب سرد زمستان خماری میکشند. انگار لاکپشتهایی که در لاکشان فرو رفته باشند.
نخستین بساطکننده، چادر سرمهای گل منگلی را روی زمین پهن کرده و روی آن هم چند کتانی و کفش و کاپشن کهنهانداخته. به علاوه چند بشقاب ملامینی و یک رنده قرمز قدیمی. مشغول مرتب کردن است. بالای بساطش میایستم و طوری وانمود میکنم که مشتریام. در میان کتانیها یک جفت از بقیه تمیزتر است.
- داداش مارک داره. شماره پات چنده؟
- نه کتونی نمیخوام.
- چی بهکارت میاد؟
- از این چادر خوشم اومده. چند؟
- داداش اینو قلم بگیر. چادر ننمه. نمیفروشم.
وقت سرو کله زدن ندارم و باید از همه چیز و همهکس سردربیاورم. وقتی به طرف بساط دیگر میروم داد میزند: «مهندس بیا ببینم چند میخوای. بیا نرو.» به دو هزار تومان راضی است تا چادر ننه جانش را بفروشد.
بساطیها دیگر کف زمین را با موهایشان جارو میکنند. خماری امانشان را بریده. آنقدر با گردنهای چرک و کبره بسته خم شدهاند که میتوان یکی یکی مهرههایشان را شمرد. شاید یکماهی باشد حمام نرفته باشند. یکیشان از چرت میپرد: «دکتر چیزی میخوای؟ حراج آخر سال گذاشتیما»
میپرسم نوار جمعکن (همانی که در دهه 70 برای بازگرداندن فیلمهای نوار ویدئو به اولش استفاده میشد) چند؟
- 10 تومن خیرش را ببینی.
- کمتر.
- آخر آخرش 5 تومن.
پیش خودم میگویم چه مردمآزاری شدهام که چرت خلقالله را پاره میکنم بدون اینکه حتی بخواهم دست به چوب کبریتی بزنم.
مرد خمار با عضلات وارفته و پوست نمور و صورت سیاه درهم کشیدهاش داد میزند: «دیدی خریدار نیستی، مردم آزاری، خواستی خمارترم کنی.»
به ذهنم رجوع میکنم و میگویم نکند این بابا آنقدر مواد کشیده که میتواند ذهن آدمها را بخواند. آخه هر چیزی که به آن فکر میکردم نثارم کرد.
اینجا همه فروشندهها معتادند جز یک نفر. پیرمرد قدکوتاهی با سری نیمه طاس و چشمانی فرو رفته در جمجمه و لباسهایی مندرس؛ کتانیهای اسپرتکس قدیمی بهپا دارد، اما دستکشهایی که بهدست کرده بیشتر از همه مشخصاتش او را به چشم میآورد. دستکشهای ظرفشویی. همانهایی که ساق بلند و ساق کوتاه دارند. دستکش صورتی دسته بلند به دست دارد. گونی 10 کیلویی برنج... روی زمین انداخته و رویش چند قیچی سلمانی و تیغ اصلاح و چند پیچ گوشتی و انبردست زهوار دررفته.
برخلاف بقیه که آویزان آدم میشوند که جان مادرت بخر، پیرمرد فقط نگاهش را به نگاه آدم گره میزند. میشود غم را ته چشمانش دید. گرفتار است. میخواهد چیزی از او بخرم. در میان خرت و پرتهایش آچار چرخ دارد.
- عمو جان چند؟
-هر چه دوست داری بده.
- 5 تومن خوب است؟
-زیاد است.
- 3 تومن کفایت میکند.
و من همانی را که خودم گفتهام تقدیم میکنم ولی در عوض بقیه پول میخواهم به سؤالاتم جواب دهد.
انگار پاهایش درد میکند. مینشیند روی جدول کنار خیابان. من هم مقابلش مینشینم و میپرسم میان این همه معتاد که معلوم نیست چه مریضیای دارند، چه میکند؟ سرش را تکان میدهد و میگوید چارهای ندارد. سؤال پیچش میکنم. با بغض از معتاد بودن تنها پسرش حرف میزند که دمار از زندگیش درآورده.
فکر کنم مدتهاست منتظر کسی بوده که سفره دلش را باز کند و من در نقش جدیدی ظاهر میشوم و نقشم را به یک مونس غمخوار تغییر میدهم.
«پسرم معتاد است. کار نمیکند. درس هم نخواند. روزگار من و مادرش را سیاه کرده. اول تریاک میکشید و الان هروئین و کراک و کوفت و زهرمار. چندبار کمپ بردیم ولی فایده نداشت. بازنشستهام و نصف 700 هزارتومان حقوقم برای اعتیاد پسرم خرج میشود. اگر پول ندهم وسایل خانه را میدزدد و به قیمت 2 - 3 هزار تومان میفروشد تا خرج نشئگیاش دربیاید. واقعاً نمیدانم چکار کنم. به زنم گفتم خرت و پرتهایی را که به درد نمیخورند کنار بگذارد تا خودم به قیمت بفروشم. وسایلی که به دردمان نمیخورد اینجا میآورم بفروشم و خرج مواد پسرم را جور کنم. شدهام گاو پیشانی سفید. آبرویم توی فامیل رفته. چندبار خواستم از دست پسرم خودکشی کنم ولی دلم به حال زنم سوخت. بعد از من حتماً زیر مشت و لگد پسرخمارم جان میدهد. واقعاً نمیدانم چه کنم!»
چین پیشانیش که راوی سالهای پردردی است جمعتر میشود، سرش لقوه میگیرد و فکهایش چفت هم میشوند و ناگهان بارانی از درد. شانههایشان تند و تند بالا و پایین میشود مثل بچهای که خانوادهاش را گم کرده.
نقشم را تکمیلتر میکنم و شانههایش را میگیرم و او را به آرامش دعوت میکنم، تنها کاری که از دستم برمیآید. پولی را مچاله میکنم و داخل جیب کاپشن قدیمیاش فرو میبرم تا لااقل امروز را به زحمت نیفتد.
از فروش به مصرف
وقتی پیرمرد را به امان خدا میسپارم صحنه عجیبی میبینم؛ به مغزم فشار میآورم که این چرخ زاپاس چقدر آشناست!!! ای داد چرخ زاپاس ماشین خودم است. سرم را برمیگردانم و با وحشت میبینم که در صندوق عقب ماشینم در میان پایههای دود گرفته رو به بالاست و چند معتاد در حال غارت آن. بدو بدو و با سر و صدا به سمت ماشینم میدوم و همزمان موفق میشوم میهمانان ضیافت ماشین را از آنجا دور کنم.
دوباره برمیگردم به سربساطها. چشم میچرخانم تا چرخ زاپاسم را پیدا کنم. برای چه آمدهام و حالا به دنبال چه چیزی هستم؟ در چشم فرو بستنی خودم قربانی سرقت شدم. همچنانکه بساطها را میکاوم در نقطهای دورتر از جمعیت و نزدیکی باغچهای با شمشادهای بلند چرخ زاپاس را همراه با مجرم پیدا میکنم.
بالای سر معتاد میایستم و قیمت چرخم را با مسخرگی تمام میپرسم.
- لاستیک مارک ... 50 هزارتومان. میخوای؟
- از کجا آوردی پهلوون؟
- برای ماشین داداشمه.
- به نظرت ارزون نمیفروشی؟
- پایین گفتم که بخری.
مجرم متملق از رو نمیرود و با صدای بلند میگویم باید به پلیس زنگ بزنم. خیلی پررویی که چرخ زاپاسم را دزدیدهای و حالا میخواهی 50 هزار تومان آن را به خودم بفروشی. چنگی به چرخ میزنم و به سمت ماشین خودم میبرم و طرف هم پشت من راه میافتد و هزار قسم و آیه که چرخ خودش است. سیخی داخل لباسش است که معلوم میشود ابزار جرم است و از آن برای بازکردن صندوق عقب استفاده کرده. به هر ترتیبی است از شر دزد دروغگو راحت میشوم. کم مانده بود جای دزد و شاکی عوض شود!
ساعت یک ظهر است و فروشندهها به جای صرف ناهار سراغ سیخ و سنگ و تنگ شیشهای و گرد سفید میروند. همان ابتدای بساطیها مرد درب و داغانی که افیون پوست بدنش را به قفسه سینه و دندههایش چسبانده با آن لباسهای ژندهاش بساط دیگری را میگشاید. فندک اتمی چرک گرفته با پایپ و بعد...
سه معتاد نزار که حتی نمیتوانند خودشان را از روی زمین جمع کنند آنچنان درگیر دم گرفتن از وافور شیشهای هستند که به نگاه رهگذران و سرنشینان و رانندگان خودروهای عبوری اهمیتی نمیدهند، اصلاً شاید برایشان مهم نیست. آنطرف هم بچهها دست از بازی نکشیدهاند. گهگداری هم نگاهشان به بساط افیونی میافتد.
از کوککنندگان ساز میپرسم مواد را از کجا گیرمیآورند. هر سه انگشتشان را به آنسوی بساطها دراز میکنند. مردی همشکل خودشان که روی یک موتور گازی نشسته و بساطی با دستمال رنگباخته جلویش پهن کرده.
چه چرخه عجیبی! چه حقیقت چندشآوری! وسایل دزدی یا چیزهایی که بهعنوان زباله دور میریزیم برمیگردند به اینجا و شاید کسی پیدا شود تا بخرد و بعد پول آن همینجا در یک لحظه دود شود، نه دودی که به هوا برود. دودی است که یکراست میرود توی مخ و آخرش میشود توهم و قتل و غارت و دزدی و بیخانمانی.
انگار اعتیاد خرده خرده استخوانهای این آدمها را میجود. انگار نمیشود کاری کرد. یعنی کار تمام است؟ چند متری با ماشین فاصله دارم و اتفاقهای امروز را مرور میکنم و مثل یک اسفنج افکارم بیرون میریزد.پیش از جویده شدن برمیگردم به سرزمین خلسه!