عصرایران؛ احسان محمدی - پریشب نتایج کنکور اعلام شد. حتماً خیلی ها با بُغض و سردرد و سرکوفت خوابیدهاند یا نخوابیدهاند و بعضیها هم اصلاً امروز «صبح خروس خونش» براشون «انگار یه آهنگ دیگه است»!
زمان ما مهمترین چیزی که این قدر دکمه داشت، ماشین حساب بود. کیبورد و کامپیوتر و اینترنت و این قصهها نبود. اگر هم بود سهم ما در آن انتهای دنیا نبود. نتایج را در روزنامه منتشر میکردند. زن و مرد و پیر و جوان صف میبستند جلوی دکه های روزنامه فروشی. خیره به پیچ خیابان که بالاخره روزنامه ها برسد. ما محرومتر هم بودیم. روزنامهها با یک روز تاخیر میرسید. یعنی وقتی در شهرهای دیگر مردم دستافشانی یا شیون کرده بودند تازه ماشین عروس یا آمبولانس حاوی جنازه میرسید دم دکه آهنی دیروزنامه فروشی شهر!
تعداد روزنامه ها محدود بود. واکنش ها اما نامحدود. مردم ولو می شدند کف پیاده رو. آن صفحههای بزرگ را پهن میکردند. هرکس دنبال حروف الفبای خودش میگشت. یکی می گفت «ر» دست کیه؟ آن یکی داد می زد تو را به خدا هرکسی صفحه دوم «م» دستشه بده به من! قیامت حروف الفبا. یکی می زد کف پیشانی اش. یکی می گفت خدا را شکر و مثل دیوانه ها توی خیابان می دوید. یکی دستش را می کرد توی جیبش و سیگاری در می آورد. یکی صفحه اسم خودش را می قاپید ... روزهای دشوار پیدا کردن یک راه به سمت آینده بود. هیچکس نمی خواست توی دریای آن روزها «نهنگ کوری» باشد، «علی کنکوری» باشد...
داستان کُد رشته و شهر قبولی و تشابه اسمی خودش حکایتی جدا بود! اینکه گاهی یک نفر فکر می کرد قبول شده اما وقتی نام پدر را چک می کرد یا شماره داوطلبی خنده روی لبش می ماسید! شک ندارم که بعدها در هیچ قرار عاشقانه ای این همه آدمها قلب شان تند نزده است که آن روزها جلوی دکه های روزنامه های فروشی می زد.
به خانه که می آمدی یا ماچ و بوسه و قربان قد و بالا رفتن بود یا خاک تو سرت و از پسر فلانی یاد بگیر که پزشکی قبول شده. دلت می خواست پسر فلانی اصلاً خلق نمی شد از ازل! یا «فدای سرت بود و دنیا به آخر نرسیده و تلاش کن برای سال دیگه» که خودت می دانستی پشتش یک آه و اندوه مادرانه - پدرانه نهفته است.
اگر قبول می شدی دوست داشتی به همه زنگ بزنی، اصلاً دوست داشتی همه فامیل یکدفعه بیایند خانه تان و مادر هی آن روزنامه چروک شده را بیاورد و نشان بدهد که بله! دخترم دانشگاه قبول شده ... اگر نمی شدی که آرزو می کردی دنیا بشود یک جزیره، تو رابینسون کروزئه ای بی کس و تنها، بی تلفن. بی آنکه لازم باشد جواب این پرسش لعنتی را بدهی که کنکور رو چه کار کردی؟
درد آنجا بود که معمولاً توی هر فامیل یک آدم زیادی کنجکاو بود که گاهی رنج خریدن روزنامه را به جان می خرید برای اینکه کشف کند تو قبول شده ای یا نه!؟ قبول شده ها هم البته تا فرصت دانشگاه رفتن وقت داشتند بر اساس کد رشته قبولی بگردند و باقی همکلاس هایشان را پیدا کند و بر اساس اسم شان برای خودش خیالبافی کند! چه لذتی بالاتر از تمام شدن کابوس کنکور و آن توصیه های آقای توکلی مرد جدی و تمام ناشدنی کنکورها؛ داوطلبان گرامی توجه داشته باشند از مداد ترجیحاً نرم برای پرکردن پاسخنامه استفاده کنند!
در واقع مجبور است تحمل کند.
سعید
36 ساله
دهه شصتی
عالی بود متن زیبایتان
خاطرات زنده شد..