سعید افشار*
عصر ایران - پنجم دی ماه زادروز استاد بهرام بیضایی است. به عدد فکر نمی کنیم، به فلسفه با فضیلت زیستن، انسان بودن، مسئولیت اجتماعی پذیرفتن و عاشق فرهنگ و تاریخ و تمدن مردم بودن می اندیشیم که استاد یادمان داد.
به همین بهانه سفری کردیم به گذشته های دور، سفر به دهکده سبز جوانی، سفر به دنیایی که مبارزه، رنگ و بویی دیگر داشت.
سفر کردیم به آن روزگاران که باور داشتیم قدرت از لوله تفنگ برمی خیزد، سفر کردیم به زمانی که برخی مبارزه مسلحانه را تنها راه رهایی می دانستند. سینما هم همراهی کرد.
قیصر استاد مسعود کیمیایی انتقام فردی را تجویز می کرد و ظلم را از دریچه کوچک انتقام فردی حل می کرد و در کنارش حرمت و رفاقت را یاد می داد.
سپس تنگنا و تنگسیر امیر نادری صفحه دیگری باز کرد، با علی خوش دست همدرد شدیم، لحظاتی از زارمحمد به شیرمحمد تبدیل شدیم و فکر کردیم که پس از گذر دوران قهرمانی خودمان، تفنگ را باید به دست دیگری داد. برای Z و حکومت نظامی گوستاگاوراس دست زدیم و مشت گره کردیم.
دراین تلاطم بود که صحنه دیگری آغاز شد. نسیمی غیرمتعارف وزیدن آغاز کرد. نسیمی که با «رگبار» شروع شد، آقامعلم یاد می داد که بجای شعارهای معمول سرکلاسی و زیرزمینی می توان کار موثرتری بهمراه شاگردان انجام داد، کلاس را نقاشی کرد و رنگ و رویی تازه داد، عاشق شد و صبور بود.
منادی این عمل، استاد بهرام بیضایی بود، در ادامه راه او با کلاغ و غریبه و مه، چاقو را از قیصر گرفت و کلام، گفتار، تصویرسازی و سمبل را جایگزین کرد. شناخت ریشه درد آغاز شد.
جوانی که عادت کرده بود که انتقام فردی از زمین و زمان، تنها راه رهایی است و تصور می کرد که با خواندن ده صفحه اول کتاب کل آن را آموخته و یا با کشتن یک پاسبان به جنگ حاکمان رفته است، در پس آینه هایی که استاد بهرام بیضایی در روبرویش قرار داد، مباحثه و عمل را یاد گرفت، جوان میانسال شد، انقلابی اجتماعی او را از جا کند، در گرد و غبار حاصل، خیلی ها خود را گم کردند و در آن گیرودار سینما هم که زمین خورده بود و با «دوزخی ها»یش تلوتلو می خورد، دوباره با فیلمنامه های استاد در آغاز دهه شصت شمسی سر بلند کرد.
«آینه های روبرو»ی بهرام بیضایی باز تلنگری دیگر به جمع مان زد که به گذشته مان نگاه کنیم. با «دنیای مطبوعاتی آقای اسراری» به شکافتن ریشه درد پرداخت و با «خاطرات هنرپیشه نقش دوم» نقبی زد به زوایای پنهان شخصیت انسانها و ..
زمانی دیگر سکانس جدیدی از سناریوی حرکت اجتماعی و سیاسی در طول مسیر تاریخ ایران آغاز شد. جنگ و سینمایش، دوباره از فیلم ها، قهرمان سازی ها سربلند کرد. موج جدیدی بر سر نسل جوان شروع به باریدن گرفت، دوباره قیصرها از دورها صدا زده شدند، به نسل جدید نوجوان و جوان خواستیم بگوییم که می توان با تفنگ به جنگ تکنولوژی روز دنیا رفت و آدرس ها اشتباه دیگر.
دوباره استاد بیضایی به دادمان رسید با باشویش، «باشو غریبه کوچک». او قصه دیگری از جنگ روایت کرد، تبادل فرهنگ، گفتگو و تحمل همدیگر. باشو و نایی، جنوب و شمال، جنگ و خشونت در کنار سبزی و عشق و تحمل و مدارا و با هم بودن.
استاد بیضایی به ما نهیب زد که کجای کارید، جنگ مجرد نیست، جنگ تبعات فراوانی دارد که سالها با ما خواهد بود، بیگانگی، تنفر، ترس و جدا از هم بودن و این قصه ادامه دارد تا همه دوباره درسهای استاد را مرور کنیم، اما استاد ناچار به ترک دیارمان شد، به دلایلی نتوانست تریبونی برای انتقال تجاربش فراهم کند، چون در جایی فرموده بودند: اگر نتوانند فیلم و تئاتر کار کنند، فیلمنامه می نویسند یا کتاب و مقاله کار می کنند و ...
به عنوان یک شاگرد می خواهم درسی تحویل بدهم، باور کنیم که زندگی ادامه دارد، استاد اگرچه «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» ولی حضور سبز و گرم شماها امید و حرکت آفرین خواهد بود.
روزی به امیر نادری که از زمین و زمان گله داشت، گفتیم که بزرگوار، حداقل از «امیرو» ی خودت در دونده بیاموز و میدان را خالی نکن، دیدید که چگونه امیرو «الف ـ ب ـ پ ت» را فریاد زده و رهایی از جهل را تکرار می کرد ولی او گوش نکرد و رفت بدون اینکه باور کند ریشه در این خاک دارد.
رفت و قلب امیرو را در بدن منهاتان پیوند زد بدون اینکه بیندیشد که بدن غریب منهاتان قلب امیروی خونگرم جنوبی ما را پس می زند و زد.
اما استاد این بار با شماییم. برگردید و حرکت را ادامه بدهید. استاد، بمانند «سگ کشی» دردهای جامعه را درخانه های شیشه ای قرار دهید.
آخر از اساتید آموخته ایم که هرگاه علت درد را بشناسیم نصف راه را برای درمان رفته ایم، برخی شما را به تخت جمشید تشبیه کرده اند، نه استاد، شما سپیدرودی، شما کرخه و کارون مایی. ما با شما به دریا خواهیم پیوست.
استاد چه کنیم که غریبه کوچک، حال به غریبه های بزرگ تبدیل شده اند، نایی ها را صدا بزنید. ما به همدلی نیازمندیم و مرادها و مرشدهایی مثل بهرام بیضایی...