امروز چهارمین سالگرد درگذشت دکتر حسن حبیبی است؛ مردی که از فعالان سیاسی مخالف رژیم بود و ١٢ بهمنماه ١٣٥٧ با پرواز انقلاب همراه امام از پاریس به ایران آمد. شگفت آنکه ٣٤ سال بعد در همان روز - ١٢ بهمن ١٣٩١ - دیده از جهان فروبست.
به گزارش «شرق»، حبیبی در این ٣٤ سال مشاغلی چون عضویت در شورای انقلاب، وزیر فرهنگ و آموزش عالی دولت شورای انقلاب، عضو حقوقدان و سخنگوی شورای نگهبان، نماینده مردم تهران در مجلس اول، وزیر دادگستری دولت مهندس موسوی، عضو شورای بازنگری قانون اساسی در سال ٦٨، معاوناولی دولتهای سازندگی و اصلاحات، ریاست فرهنگستان زبان و ادب فارسی، عضو ستاد انقلاب فرهنگی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام و عضویت در شورای انقلاب فرهنگی را برعهده داشت.
در ادامه، مشروح گفتوگو با «شفیقه رهیده» همسر آن مرحوم را میخوانید:
* بفرمایید چطور با دکتر حبیبی آشنا شدید؟
من با ایشان در فرانسه آشنا شدم. زمانی، ایشان برای گروههای مختلف سیاسی که در پاریس بودند در خانه ایران، واقع در شهرک دانشگاهی پاریس سخنرانی میکردند. در این سخنرانیها، همه اقشار حضور داشتند. اولینبار که ایشان را دیدم در جریان یک سخنرانی بود که دکتر حبیبی در رابطه با «مولوی، شاعر متعهد عصر خود» صحبت میکرد و با توجه به ازدحام جمعیت، من که دیر رسیده بودم، ناگزیر، در انتهای سالن ایستاده گوش میکردم. احتمالا سال ٤٩ یا ٥٠ بود.
* شما در پاریس تحصیل میکردید؟
من در مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی که وابسته به دانشگاه سوربن بود در رشته اقتصاد و علوم اجتماعی درس میخواندم.
* چه سالی ازدواج کردید؟
اواسط سال ٥٠ ازدواج کردیم.
* علت اینکه دکتر حبیبی به فرانسه مهاجرت کردند چه بود؟
او در ایران تحت نظر بود و ظاهرا بهخاطر فعالیتهای سیاسیای که داشتند، یک یا دوبار ساواک به منزل پدری ایشان آمده بود. ایشان در انتشار پیام دانشجو در دانشگاه تهران نقش داشت و ضمنا مکاتباتی نیز با دکتر مصدق داشت که موجود است.
* مهاجرت ایشان قانونی بود یا غیرقانونی؟
قانونی بود ولی به هر حال تحت نظر بودند.
* در ایران تا فوقلیسانس خوانده بودند؟
بله، دوره دکترای حقوق خود را در پاریس گذراندند. البته آن زمان فوقلیسانس نبود، از لیسانس به دکترا میرفتند که البته دو سال از دکترا را در ایران طی کرده بودند و ضمنا همزمان دانشکده ادبیات هم میرفتند.
* شنیدهایم که دکتر شریعتی در دوران اقامت خود در پاریس در منزل شما سکونت داشته است.
دکتر شریعتی قبل از فوت پیش ما آمدند و مدتی را در منزل ما اقامت داشتند که این مربوط به سال ٥٦ است. دکتر شریعتی با اسم علی مزینانی از ایران بیرون رفت و بههمیندلیل متوجه خروج ایشان نشدند. دختران ایشان، سوسن و سارا نیز با نام مزینانی از ایران بیرون آمدند و باز هم متوجه نشدند. وقتی مشخص شد که دکتر شریعتی از ایران رفته، همسر و دختر کوچکش مونا که خواستند از مرز عبور کنند، مانع خروج آنها شدند. دکتر شریعتی ابتدا به پاریس رفت و از آنجا به منزل ما در جنوب فرانسه آمد.
ایشان حدود ١١ روز منزل ما بودند و برنامهریزی میکردند که به صورت دائم در آن شهر زندگی کنند. این برنامهریزی را با آقای دکتر حبیبی انجام میدادند و شب تا صبح نیز در اتاقی که کتابخانه دکتر بود مینشستند و کتاب میخواندند. ما یک خانه کوچک ٦٠ یا ٧٠ متری داشتیم ولی یک اتاق آن کتابخانه آقای دکتر بود که دکتر شریعتی همانجا میخوابید و همانجا نیز از کتابها استفاده میکرد. در این مدت شاهد سیگارکشیدن زیاد او بودیم، طوری که کبریت نداشت و سیگار را با سیگار روشن میکرد.
* از قبل هماهنگ شده بود که دکتر شریعتی میخواهد پیش شما بیاید؟
من خبر نداشتم اما احتمالا آمدن دکتر شریعتی به فرانسه را به دکتر حبیبی اطلاع داده بودند، ولی او به من نگفته بود، زیرا عادت به حرفزدن درباره این موارد نداشت. حتی در مورد آمدن امام هم اطلاعی نداشتم. در همه زمینهها کم اطلاعات میداد و همیشه همینطور بود.
* خودتان دکتر شریعتی را میشناختید؟
دکتر شریعتی را از روی نوارها و کتابهای ایشان میشناختم. دوستی هم داشتم که شاگرد دکتر بود و نوارهای دکتر را به من داده بود. من با صدای ایشان و نوع مطالب و طرز تفکر ایشان آشنایی داشتم.
* آدرس شما را از کجا پیدا کرده بودند؟
آدرس ما را از دوست مشترکمان در پاریس گرفته بود. ما آن زمان در منزلمان دو چیز نداشتیم که یکی تلفن بود و یکی تلویزیون. همسایه روبهرویی آپارتمان ما خانم مسنی بود که در موارد ضروری از تلفن او استفاده میکردیم و شماره ایشان را به تعدادی از دوستان داده بودیم.
این خانم یک روز خبر داد که کسی تماس گرفته و با زبان عجیبی دارد حرف میزند و فکر میکنم مربوط به شماست. تلفن را جواب دادم و گفتند با دکتر شریعتی کار داریم. بعد از صحبت، دکتر شریعتی خیلی حالشان بد شد. پرسیدیم چه شده، گفت در فرودگاه مانع آمدن همسرش و مونا شدهاند و از آن بهبعد وضعیت روحی ایشان به هم ریخت. بعد از آن بود که نزد بقیه فرزندانش به انگلستان رفت تا ببیند در خصوص همسر و دختر کوچکترش چهکاری میتواند بکند و متأسفانه همانجا فوت کرد.
* شما چه زمانی خبر فوت دکتر شریعتی را شنیدید؟
دو روز بعد از رفتن ایشان به ما گفتند که دکتر شریعتی فوت کرده. من خیلی متأثر شدم. به همراه دکتر حبیبی و دکتر طباطبایی و خانم ایشان و دخترش که با دختر من همسنوسال بود، به لندن رفتیم. همه کسانی که دوستان دکتر بودند، در منزل یکی از اشخاص که فکر میکنم حاج آقا تحریریان بود، جمع شدند.
* برای دفن دکتر شریعتی شما و دکتر حبیبی به سوریه رفتید؟
خیر، آقای قطبزاده و چند نفر دیگر رفتند.
* وقتی امام به پاریس رفتند، شما هم در فرانسه ساکن بودید. از آن دوران بگویید.
تا جایی که به یاد دارم، در زمان آمدن امام به پاریس، رابط اصلی آقای دکتر بود. خیلیها به اشتباه فکر میکنند که امام خمینی وارد خانه ما شدند در حالیکه ما در پاریس زندگی نمیکردیم و در یکی از شهرهای جنوب فرانسه بودیم که تقریبا ٩٠٠ کیلومتر با پاریس فاصله دارد. آقای دکتر بهعنوان امین امام مطرح بودند و امام ایشان را از قبل میشناختند و با هم در ارتباط بودند. دکتر حبیبی، دکتر یزدی و بنیصدر مطلع بودند ولی چندان کسی متوجه نشد که امام وارد فرانسه شدهاند.
ایشان مدت کوتاهی در پاریس اقامت داشتند و همسایهها بر اثر رفتوآمد متوجه موضوع شدند. خانم آقای غضنفرپور که فرانسوی بود و زبان فارسی را خوب میدانست و معلم بود، یک خانه پدری در نوفللوشاتو داشت که در واقع منزل ییلاقی ایشان در نزدیکی پاریس بود. آن خانه را در اختیار امام و همراهانشان گذاشتند اما بعدها آرام آرام جمعیت آنقدر زیاد شد که خانه روبهرویی را نیز اجاره کردند.
* از روزی که امام وارد پاریس شدند، خاطرهای دارید؟
من بعدا رفتم، همانطور که گفتم ما ٩٠٠ کیلومتر از پاریس فاصله داشتیم. یک شب تا صبح یا صبح تا شب باید این مسیر را با قطار میرفتیم. بنابراین یک آپارتمان کوچک در منطقهای نزدیک نوفللوشاتو اجاره میکردیم و با مترو و اتوبوس خود را به نوفللوشاتو میرساندیم. صبح تا غروب در نوفللوشاتو بودیم و غروب به آن آپارتمان برمیگشتیم. من هم بیشتر با بیت امام در ارتباط بودم؛ یعنی از وقتی که آمدند، با خانم امام و همینطور خانم حاج احمد آقا.
* اولینبار کی امام را دیدید؟
تقریبا همان روزی که آنجا وارد شدیم و قبلا ایشان را ندیده بودم. آن زمان حدود ١٠ یا ١٥ نفر بیشتر آنجا نبودند.
* این ١٠ یا ١٥ نفر چه کسانی بودند؟
یکعده را من نمیشناختم ولی در آن موقع بنیصدر، دکتر یزدی و یکی دو نفر که از آمریکا خود را رسانده بودند، حضور داشتند. من چون در اندرونی بودم امام را کم میدیدم البته از کنار ایشان رد میشدیم و سلام میدادیم یا موقع نماز، پشت سر ایشان نماز میخواندیم.
* همسر امام آنجا حضور نداشتند؟
چرا ایشان هم آمده بودند. امام در یک اتاق بودند و ما خانمها هم در اتاق دیگری بودیم.
* کارهای مربوط به خانه امام در پاریس - مثلا خرید - را چه کسی انجام میداد؟
اوایل آقای دکتر بود، در واقع چند روز اول.
* شما هم با پرواز ١٢ بهمن برگشتید؟
در آن هواپیما هیچ خانمی نبود. امام اجازه ندادند هیچ خانمی سوار آن هواپیما شود؛ گفتند ممکن است این هواپیما را بزنند. در نتیجه فقط آقایان سوار شوند و انتخاب کردند. آخرین خاطره من از امام در پاریس مربوط به همان شبی است که امام به سمت فرودگاه حرکت کردند و در آنجا سپردند که از خانواده امام، خانمها همه میمانند و آقای اشراقی هم ماند. همه خانمها بعدا آمدند. آقای اشراقی که داماد امام بود، به دستور ایشان ماند برای رتقوفتق امور.
* هواپیما را صادق قطبزاده تهیه کرده بود؟
خیلی از برنامهریزیها با او بود.
* در هواپیما مرحوم صادق قطبزاده، دکتر حبیبی، دکتر یزدی و بنیصدر بودند؟
بله، این چهار نفر در هواپیما بودند.
* شما کی به ایران برگشتید؟
خیلی بعد از ١٢ بهمن چون دخترم به مدرسه میرفت.
* شما نگران نبودید که اتفاقی برای دکتر حبیبی بیفتد؟
آن روز که به ما گفتند شما نمیتوانید سوار هواپیما شوید، ما فاتحه همه چیز را خواندیم و تقریبا اینها وصیت خود را نوشتند.
* چقدر بعد به ایران آمدید؟
سال ٥٨ به ایران آمدم.
* زمان رفراندوم به ایران آمدید؟
خیر، زمان رفراندوم در پاریس بودم و در آنجا رأی دادم.
* بعد از انقلاب دکتر حبیبی وارد عرصه سیاسی شدند، عضو شورای انقلاب، وزیر علوم در دولت شورای انقلاب و نامزد انتخابات اولین دوره ریاستجمهوری بودند ... .
خود آقای دکتر خیلی اهل پست و منصب و این چیزها نبود ولی به هر حال ارتباطاتی با امام داشتند. هرازگاهی نزد امام میرفتند و یکی دو بار هم امام شماتت کردند که چرا ایشان وارد کارهای اجرایی نمیشود.
یک بار دکتر خیلی ناراحت بود و به من گفت من نزد امام رفتم و ایشان با عصبانیت به من گفت معلوم هست شما کجا هستی؟ این مربوط به همان دورهای است که بنا بر دستور امام شروع به نوشتن قانون اساسی کردند و آقای دکتر یک ارتباط عاطفی با امام پیدا کرده بودند. تقریبا هر روز با امام چندساعتی را میگذراندند زیرا امام متن را اصلاح میکرد.
* از دوران وزارت دادگستری و آموزش عالی ایشان چیزی به خاطرتان مانده؟
ما ایشان را خیلی نمیدیدیم که چیزی بیان کنند و اصولا در این موارد صحبت چندانی نمیکردند ولی زمانی که وزیر دادگستری بودند، یکی از بزرگترین کتابخانهها را در وزارت دادگستری تجهیز کردند. از جمله، کتابهایی به زبان فرانسه و نیز هر نوع کتاب مهمی که در رابطه با حقوق و مسائل مرتبط بود فراهم کردند.
* بعد از انقلاب ارتباط دکتر حبیبی با برخی از دوستان سابق خود مثل مرحوم مهندس بازرگان و همفکرانش قطع شد. میدانید چرا این اتفاق افتاد؟
آقای دکتر به آن معنا با کسی دوست نبود که بخواهد این دوستی را قطع کند. به اعتبار موقعیت و شرایط با آنها ارتباط سیاسی داشت. در واقع براساس مسائل مشترک، با هم ارتباط داشتند و رفاقتی نبود که به تبع آن رفتوآمد خانوادگی یا دوستی باشد که در اثر ورود به حاکمیت با آنها آن رابطه را قطع کنند.
* شنیدهام دکتر حبیبی در مجلس دوم در مقام دفاع از خود برای وزارت دادگستری وقتی نمایندهای میگوید شما عضو جبهه ملی یا نهضت آزادی بودی گفتهاند گاهی آدم شاید پایش در لجن برود. آیا این جمله را ایشان گفته است؟
من نشنیدهام. دکتر حبیبی شخص آرامی بود و ممکن بود با یک جریان همراهی کند و در جاهایی هم فاصله بگیرد. نکته این بود که دکتر از هر افراطی پرهیز میکرد. تا جایی که ایشان هم از سیر بدشان میآمد و هم از پیاز و میگفت این هم افراط است و از هر نوع افراطی بدش میآمد. در عین اینکه ایران را دوست داشت، بهشدت مخالف این بود که دین را کنار بگذارند و به جریاناتی بچسبند که فقط ملیت را در نظر بگیرند.
* در دوران ریاستجمهوری مرحوم آیت الله هاشمی و معاوناولی دکتر حبیبی، نامه معروف ٩٠ امضایی به آقای هاشمی نوشته میشود. واکنش دکتر حبیبی چه بوده است؟
آقای دکتر، علیالاصول هیچگاه خود را مطرح نمیکرد و حتی در نوفللوشاتو، از زمانی که سمت گذاشتند او خود را کنار کشید. یکی از خصوصیات آقای دکتر آشتیدادن بین همگان بود و تمام مدت تلاشش بر این بود که مبادا جداییها موجب ازهمپاشیدن کل ایران شود و بهشدت نگران چنددستگیها بودند. بهخصوص این اواخر مرتب راه میرفت و اشک در چشم داشت از اینکه مبادا اتفاق ناهنجاری بیفتد. دیگر اینکه رایزنیهایی را انجام میداد ولی خیلی خصوصی. مثلا آقای هاشمی با ایشان رفاقت داشت. اگر هم موردی بوده، احتمال دارد با آقای هاشمی خصوصی صحبت کرده باشند کمااینکه برای برخی از افراد میکرد.
* به صورت مصداقی نام ببرید.
نمیتوانم اسم ببرم. ایشان هیچوقت خاطرات نمینوشت. اما رایزنی میکرد و پیش آقای هاشمی خیلی درددل میکرد و ارتباطش با آقای هاشمی خیلی نزدیک بود و به طور مرتب آقای هاشمی را میدید به غیر از این اواخر که مریضاحوال بود.
* خاطراتی از دوران معاوناولی ایشان دارید که برای خواننده جذاب باشد؟
نمیدانم خواننده چقدر میتواند باور کند. آقای دکتر خیلی امانتدار بود و نسبت به این مسئله وسواس داشت ولی تظاهر هم نمیکرد که فلان چیز مال مردم است و مال ملت یا دولت است ولی بسیار وسواس داشت که مبادا کسی به اموال ملی و مملکتی تعرضی بکند.
یکی از این موارد را آقای مرعشی، رئیس دفتر آقای هاشمی به من گفت که چند روز پیش نیز ایشان را در حسینیه دیدم. آقای مرعشی میگفت ایشان زمانی گفته بود الان هشت سال است نتوانستهام برای زیارت آقا امام رضا (ع) به مشهد بروم. گفتند چرا؟ جواب داده بودند برای اینکه وقتی من میخواهم بروم که تنها نمیتوانم بروم هشت نفر پشت سر من میآیند؛ از راننده و محافظان. این چه زیارتی است که من از پول دولت بخواهم هزینه هشت یا ١٠ نفر دیگر را که هیچ ربطی به زیارت من ندارند، بدهم که میخواهم به زیارت امام رضا (ع) بروم؟ اسم این زیارت نیست.
در نتیجه نمیرفت. برای اینکه از اموال دولت هزینه نکند، نمیرفت. آقای مرعشی میگفت تا اینکه موضوع خط راهآهن ترکمنستان پیش آمد و گفتند رئیسجمهور ترکمنستان برای افتتاح آن خط به مشهد میآید. آقای هاشمی خیلی فرصت نداشت و برنامههای دیگری داشت و از من خواست به دکتر بگویم که او برود چون معاوناول و قائممقام رئیسجمهور بود. خودم شخصا رفتم و تلفنی نگفتم و گفتم آقای دکتر باید بروید مشهد. آقای دکتر گفته بود برای چه باید به مشهد بروم؟ گفتند برای افتتاح خط راهآهن. چون آقای هاشمی نمیتوانند بروند و خواستند شما بروید. آقای مرعشی میگفت آن موقع گل از گل دکتر شکفت و خیلی خوشحال شد.
آقای مرعشی پرسیده بود بالاخره مشهد میروید که دکتر گفته بود بله، این معنی میدهد و مأموریت دولت است و باید بروم کاری را انجام دهم که از آنجا میتوانم پیاده هم که شده به زیارت بروم. بههرحال این تنها حالتی بود که آقای دکتر پذیرفت به مشهد برود و میگفت من بعد از سالها زیارت امام رضا رفتم. یکی این طور وسواس به خرج میداد و برخی دیگر ... حتی در مورد سفر خارجی وقتی به او فهرست افراد همراه را میدادند، خود آقای دکتر یکییکی چک میکرد و اگر مثلا ١٢ نفر بودند ممکن بود آنها را برساند به پنج نفر.
هرگز هم برای سفرهای داخلی از هواپیماهای خصوصی استفاده نکرد. همیشه مانند بقیه مردم میگفت چند صندلی که باید بگیریم، بگیرید، بقیه را مردم سوار شوند. چه زمانی که معاوناول بود و چه زمانی که مناصب دیگری داشت، ما نه در سفرهای داخلی و نه در سفرهای خارجی، هرگز به صورت خانوادگی همراه او نمیرفتیم. یک مسافرت که همان ابتدا که به ایران آمده بودیم انجام شد که با ماشین خودم رفتیم به دیدن دو سه خانواده که فامیل ما بودند و با ماشین هم برگشتیم و من راننده بودم. دیگر هیچجا با آقای دکتر نرفتیم، سفر خارجی هم که هرگز.
* علائق شخصی دکتر حبیبی چه بود؟
قرآن، کتاب و موسیقی.
* چه کتابهایی؟
همه نوع کتابی را هر جا میدید، ورق میزد. همینطور در فرانسه که بودیم امکانات مادی محدودی داشتیم. بهراحتی از ایران نمیتوانستند برای دکتر پول بفرستند. خود ایشان یکسری کتاب ترجمه میکرد و براساس ترجمههایش پول به او میدادند. ولی هرچه بود، اگر در پاریس بودیم به کتابفروشیهای کنار رود سن که کتابهای دستِدوم میفروشند، میرفت و بخش عمدهای از کتابهای فرانسه ما متعلق به آنجاست.
یعنی ما یک کتابخانه داریم که حاوی کتابهای دستِدوم دستفروشهای کنار رودخانه سن است. پول نداشت اما دو یا سه یا پنج فرانک میداد و یک کتاب میخرید. موسیقی هم بهطور اخص نبود، بلکه کنار خانواده مینشست و گوش میکرد. خیلی از موزیکهای کلاسیک را دوست داشت و گوش میکرد.
* غیر از موسیقی و کتاب علاقه شخصی دیگری نداشت؟
قرآن را خیلی دوست داشت و صوتهای بسیاری از قاریها را میشناخت. چاپهای مختلف قرآنها را میشناخت که با خط چه کسی نوشته شده است و این موارد را تعقیب میکرد که خود قرآن چاپ کجاست. تعداد زیادی قرآن نیز داشت و مجموعه قرآنش موجود است.
* در عالم سیاست به چه کسی بیشتر نزدیک بود؟
آقای هاشمی را خیلی دوست داشت اما امام را یکجور خاصتری میدید. یعنی اگر میخواست با احترام از کسی صحبت کند و کسی میخواست برای او یک الگو باشد خود امام بود ولی رفاقتی، آقای هاشمی را دوست داشت.
* بهغیر از آقای هاشمی با شخص دیگری در عالم سیاست رفیق نبود؟
نه خیلی، به هر حال، با اشخاص دیگری رفاقتهای غیرسیاسی هم داشت. آقای دکتر عضو هیچ گروهی نبود. در واقع با همه بود و با همه همکاری میکرد اما عضو رسمی نبود.
* اما گفته میشود دکتر حبیبی عضو نهضت آزادی خارج از کشور بوده است.
خیر، ایشان عضو نهضت آزادی نبودند تا آنجا که من مطلع هستم.
* به هر حال، نامزد نهضت آزادی در انتخابات ریاستجمهوری دوره اول بود.
بله اما گروههای دیگر مثل حزب جمهوری و حوزه علمیه قم هم ایشان را کاندیدا کرده بودند.
* رابطه دکتر حبیبی با دوستانی که خارج کشور بودند مانند قطبزاده، مرحوم دکتر صادق طباطبایی، دکتر ابراهیم یزدی و بنیصدر چطور بود و با کدامیک بیشتر صمیمی بود؟
زمانی که خارج از کشور بودند با افرادی که در فرانسه بودند ارتباط داشتند که از جمله آنها قطبزاده و بنیصدر بودند و با صادق طباطبایی کمتر زیرا آقای طباطبایی آلمان بود. بعد از بازگشت به ایران وضعیت تغییر کرد.
* دوست سابق قطبزاده بود، برای ایشان وساطت نکرد؟
آنموقع من ایران نبودم و مکه بودم وقتی این را شنیدم و حال و هوای دکتر را نمیدانم چگونه بود.
* بعد از این جریانات با دوستان سابق خود مانند دکتر یزدی ارتباط داشت؟
خیلی کم، ولی آنها رفاقت و هرچه که داشتند در پاریس ماند. وقتی به ایران آمدند اینقدر درگیر کارهای سیاست شدند که همه از هم جدا شدند. اوایل انقلاب، دکتر به مهندس سحابی سر میزد که یکی دو بار من هم بودم.
* بعد از دولت موقت، رابطهاش با مهندس بازرگان چطور بود؟
اینکه فکر میکنید اینها همه با هم خیلی صمیمی بودند، اینطور نبوده. مثلا مهندس بازرگان سن و سالی داشت که دکتر به احترام آن سن و سال در جمعهای مختلف به او احترام میگذاشت و در جلسات آنها شرکت میکرد اما اینکه به دیدنشان برود، خیر. ممکن است بابت کارهای دولتی به دیدن ایشان میرفتند ولی بهطور شخصی به نظرم خیلی بعید است، خیر، دیدن هیچ کسی نمیرفت.
* گفتید دکتر حبیبی با تندروی مخالف بود. پس چرا علیه تندرویها موضعگیری نمیکرد؟
دکتر اهل موضعگیری نبود و روح لطیفی داشت. شاعر بود. میگویند اقتضای انقلاب چیزهایی هست که خوشت بیاید یا نه، این اتفاقات میافتد. اصلا آقای هاشمی ایشان را انتخاب کرده بود بهعنوان رابط بین همه وزارتخانهها و افراد و رایزنیها را برای نزدیککردن آدمها انجام میداد. دو نفر از وزیران را چند وقت پیش دیدم؛ از وزیران دولتهای قبل که الان یکی از آنها هنوز وزیر است. خاطرهای تعریف میکرد و میگفت من با وزیر دیگری سر یک زمین دعوا داشتیم و هر کدام از وزارتخانهها خود را مالک آن میدانست.
بالاخره موضوع به آقای هاشمی رسید و آقای هاشمی آقای دکتر را حکم گذاشت که بنشینید و مشکل را حل کنید. آقای دکتر ما دو نفر را صدا کرد و از هر دو نفر پرسید بگویید مشکل چیست و یک وقت به یکی از وزیران داد تا صحبتهایش را کرد و یک وقت به من داد و من هم صحبتهایم را کردم و بعد دوباره وقت جواب داد و یکدفعه دیدیم چهار ساعت گذشته و نتیجهای حاصل نشده و دکتر گفت من جلسه دارم و فردا همین ساعت بیایید و بعد هم بلند شد رفت، ما ماندیم چه کنیم.
جلسه بعد باز همینطور گذشت و ادامه به جلسه دیگر موکول شد و روز سوم شد و دیدیم آقای دکتر رها نمیکند. وقتی آقای دکتر گفت من جلسه دارم میروم فردا دوباره بیایید، من با آن آقای وزیر نشستیم گفتم اینطور نمیشود بیا دو تایی با هم به یک نتیجه برسیم. خلاصه خودمان توافق کردیم و تمام شد. از دفتر آقای دکتر تماس گرفتند که فلان ساعت اتاق من باشند؛ گفتیم به ایشان بگویید که ما مسئله را حل کردیم.
* نظر دکتر حبیبی درباره موضوعاتی مثل حجاب یا موسیقی چه بود؟
اولا آقای دکتر حبیبی موسیقی را خوب میشناخت و به خیلی از کنسرتها میرفت و کنسرتی نبود که او را دعوت کنند و نرود؛ جزء محالات بود. با آقای چکناواریان دوست بود و هر وقت به ایران میآمد، حتما او را میدید. هم موسیقی کلاسیک را میشناخت و هم موسیقی اصیل ایرانی و هم موسیقی فعلی را. راجع به شاهنامه هر جا برنامه بود، میرفت؛ از این چیزها پرهیز نداشت. درباره حجاب نیز تندروی نداشت.
یکی از خصوصیات آقای دکتر این بود؛ چیزهایی را که داخل دولت میگذشت نمیگفت و ما هیچگاه نمیفهمیدیم چه گذشته و هرگز نمیفهمیدیم ایشان کجا به مسافرت میرود. رانندهاش به ما میگفت چمدان دکتر را آماده کنید و از حرفهای راننده دکتر میفهمیدیم که مثلا دارند به برزیل میروند. آقای دکتر راجع به مسائلی که به دولت ارتباط داشت، حرف نمیزد. در هر حال شخص تندی نبود در هیچ زمینهای و از هر نوع افراطی متنفر بود و بدش میآمد. حجاب را میگفت رعایت کنید ولی نوعش را تعیین نمیکرد.
* این توداری دکتر ناشی از چه بود؟ بعد از انقلاب اینطور شد یا کلا اینطور بودند؟
ایشان بسیار شخص باحیایی بود و هرگز در جمعی شروع به حرفزدن نمیکرد. اگر سؤالی از او میکردند کوتاه جواب میداد. دلیلش هم این بود که میگفت طولانیشدن این صحبتها آخر به غیبت و بدگویی یا خوبگفتن میکشد.
یا آن فرد خوب هست که صحبتکردن ندارد و بدگویی هم ترجیح این است که بد کسی را در جمع نگویید. ولی در کل فرد ساکتی بود و در خانه هم همینطور بود. یک بار من گفتم فلان جا فلان سؤال را از تو پرسیدند، چرا درست جواب ندادی؛ گفت درست جواب دادن نداشت، چون بعدش میخواست چیز دیگری بگوید و من باید ادامه میدادم در نتیجه همان جا قطع کردم که دیگر ادامه ندهد چون ادامهاش به این کشیده میشد که بله؛ من میدانم این آدم چقدر آدم بیربطی است.
* میگویند پیشنویس قانون اساسی اول را دکتر حبیبی نوشته، درست است؟
بله، دکتر حبیبی آن را در پاریس نوشته بود. دکتر از ١٠ کتاب یا بیشتر استفاده کرده بود و بهعلاوه مشاوران دیگری هم بودند که همه خوانده و کم و زیاد کرده بودند. مهمتر از همه اینکه امام متن را میخواند، برخی چیزها را به آن اضافه یا برخی چیزها را حذف میکرد. متنی که چند حقوقدان نوشتند و براساس حقوق کشورهای مختلف تهیه شده که همه را تلفیق کردند، چیز خوبی بود که برای شروع یک جریان میتوانست بهترین روش باشد. ضمن اینکه حقوق همه افراد در آن دیده شده بود.
* زمان معاوناولی ایشان نشریه گلآقا خیلی ایشان را سوژه طنز قرار میداد. نظر ایشان چه بود؟
آقای دکتر با گلآقا (آقای صابریفومنی) دوست بودند و از ابتدا برنامه رواجدادن نقد دولت را با هم هماهنگ کردند. آقای دکتر خیلی به رواج نقد در مطبوعات اعتقاد داشت. بههمیندلیل گلآقا کاریکاتور آقای دکتر را میکشید و برای او میفرستاد. بعدها دکتر میگفت نفرست؛ به من بگویی راجع به چیست، کافی است. با هم روابط صمیمانه و دوستانه داشتند. از این کار هدف داشتند و این نبود که بیهدف این کار را انجام دهند. دکتر میخواست آزادی مطبوعات و نقد دولت شروع شود و بنابراین از خود شروع کرد.
* شنیدهایم دکتر حبیبی هیچوقت از دولت حقوق نمیگرفت؛ درست است؟
نه، میگرفت. پس با چه زندگی میکرد؟ نصف خرج خانه را من میدادم و نصف خرج خانه را آقای دکتر میداد.
* زمان معاوناولی آقای دکتر کجا زندگی میکردید و الان کجا زندگی میکنید؟
همان محلههایی که قبلا در آنها زندگی میکردیم. از خارج که آمدیم خانه شخصی نداشتیم و ٢٥ سال تمام مستأجر بودیم. به هر حال من امکانات مالی خانوادگی خود را داشتم و این ٢٥ سال مستأجری با عذاب خانواده من همراه بود. البته بالاخره در زمان حیات خود دکتر خانهدار شدیم. ولی آقای دکتر همواره با حقوق خودش زندگی کرد و من هم با حقوق خودم زندگی کردم.
* آقای دکتر خواهر و برادر دارد؟
بله اما در سیاست نیستند. یکی از آنها دانشگاهی بود که بازنشسته شده، یکی هم کارمند وزارت نفت بود که او هم بازنشسته شده و یکیشان هم فوت کرده که ایشان هم کارمند وزارت نفت بود. یک خواهر هم دارند.
* چطور شد که خود شما وارد کارهای دولتی شدید؟
من هرگز وارد هیچگونه فعالیت سیاسی نشدم. روزهای اول که آمدم به وزارت علوم رفتم و بعد از چند ماه به وزارت خارجه رفتم و آنجا رئیس اداره مراجعات عمومی بودم. همزمان به مجروحان انقلاب رسیدگی میکردیم. شرکتهای دارویی در آن زمان بسته شده بودند و مردم دارو میخواستند و ما هم از طریق وزارت خارجه داروهای خاص را وارد میکردیم. بعد وزارت خارجه به این کار اعتراض کرد و ناچار شدم محل دیگری را پیدا کنم.
بنابراین داوطلب جمعیت هلالاحمر شدم و به صورت داوطلبانه مدتی میرفتم آنجا و بقیه ساعات هم در وزارت خارجه بودم. تا اینکه جنگ شروع شد و بیشتر به هلالاحمر میرفتم. بنابراین در هلالاحمر ماندم و تعدادی مؤسسه راهاندازی کردم که بتوانند کمکرسان به منطقه جنگی باشند. این کمکها شامل مواد غذایی و دارو بود.
البته این جریان خیلی طولانی و مفصل است. در واقع هشت سال را در خدمت جنگ بودم. حتی به اعتبار ارتباطی که با شهید چمران داشتیم رفتوآمد در منطقه جنگی و دیدن شهید چمران اتفاق میافتاد. با خانم ایشان هم مراوده داشتم. در دوره آقای هاشمی بعد از اتمام جنگ، داستان این خریدها را برای ایشان گفتم و گزارش دادم و بعد به من مجوز دادند که نهایتا چند کارخانه تولید دارو و تجهیزات پزشکی را برای هلالاحمر بسازم که خوشبختانه موفق به انجام این کار شدم.
* درباره بنیاد امیرکبیر بگویید.
آقای دکتر تصمیم گرفتند تمام آنچه از پدرشان به ایشان رسیده بود - چه کتابهای خطی و چاپ سنگی و چه مواردی را که خود تهیه کرده بود - بهعلاوه هدایایی که از داخل یا خارج کشور به او دادهاند جمعآوری کند و در اختیار بنیاد فرهنگی عامالمنفعهای به نام بنیاد امیرکبیر قرار دهد؛ اساسنامهای هم برای آن نوشت. قرار شد که هم کتابهای پدر را و هم اجناسی که خود در دوره دانشجویی و بعد از آن تهیه کرده بود از جمله دورهای که معاوناول رئیسجمهور بود یا وزیر بود در آنجا بگذارد.
یک بعد آن هم این بود که فرهنگ مربوط به صنایع دستی و زمینههای دیگر همچنان ادامه پیدا کند و زنده بماند؛ برای مثال با گذاشتن کارگاه یا کلاسهای متفرقه و دعوت از استادان و دانشجویان و انتشار کتاب و کنفرانس و از این قبیل امور که البته هنوز موفق به انجام این کار نشدیم.
* دکتر درس طلبگی هم میخوانده؟
بله، خوانده بود ولی سطحش را نمیدانم.
* علت فوت دکتر حبیبی چه بود؟
ایشان قند داشت که البته مقداری کنترل میشد. یک روز به او گفته بودند روزه نمیتوانی بگیری و این مطلب ایشان را بهشدت ناراحت کرد. روز شهادت حضرت علی (ع) در ماه رمضان ما برای شرکت در مراسم شب قدر بیرون بودیم. وقتی آمدیم دیدیم نیامده چیزی بخورد. متوجه شدم مشکلی پیش آمده. به دفترشان سر زدم، دیدم روی زمین افتاده و از هوش رفته که احتمال دارد به خاطر افت قند بوده باشد.
به ایشان که رسیدگی کردیم مشخص شد عفونت خونی پیدا شده و از همانجا شروع شد و چهار سال و نیم دچار بیماری بودند. اول در حالتی مانند کما رفتند و با تلاش گروه پزشکان که دکتر لاریجانی گرد آوردند و از جمله با حضور دکتر فاضل، از کما بیرون آمد. بعد از آن مشکلات مختلفی داشتند از جمله اینکه کلیه ایشان از کار افتاد؛ البته در مجموع دوباره به امور بنیاد ایرانشناسی رسیدگی میکردند و میتوان گفت بیماری جدیای که ایشان را زمینگیر کند نداشتند.
در نهایت در اواخر عمرشان - شاید مدت یک هفته - ضعف بیشتری پیدا کردند و تقریبا بستری بودند و نهایتا دچار ایست قلبی شدند. بعد از حوادث سال ٨٨ افسردهتر شده بودند اما ایشان هیچوقت بیان نمیکرد و یکی از خصوصیات ایشان این بود که هیچگاه مشکل یا دردی را بیان نمیکرد.
* ارتباطات خانواده شما بیشتر با کدامیک از خانوادههای مطرح سیاسی بوده و هست؟ مثلا با خانوادههایی مثل خانواده آقای هاشمی یا امام (ره) یا آقای خاتمی رفتوآمد دارید؟
ارتباطات خانوادگی ما با همه این بزرگواران بوده و هست ولی جنبه سیاسی ندارد.
* دکتر حبیبی چند فرزند دارند و فرزندانشان به چه کاری مشغول هستند؟
یک دختر دارند که تخصص او بیوشیمی است و در حال حاضر در پژوهشگاه علوم غدد و متابولیسم دانشگاه علوم پزشکی تهران عضو هیئت علمی است.