اشاره: «شالوده شخصیت و نظام رفتاری بزرگسالی در دوره
کودکی شکل می گیرد.» این تعبیری آشنا از دانش روان شناسی و علوم تربیتی
است و تعابیری مانند "انشالله زودتر از آب و گل دربیاید" و " بچه است، نمی
فهمد" تعابیر رایج در فرهنگ عامه در برخورد با شش سال نخست عمر انسان است.
تعجیل برای زودتر سپری شدن دوره کودکی، ذهنیت غالب در جامعه ایرانیست.
به
عبارتی؛ ما دوران صفر تا شش سالگی را بیشتر به چشم دورانِ مراقبت می نگریم
تا تربیت. علی رغم افزایش سطح تحصیلات، اما نگاه پدران و مادران کم تر
متوجه ظرافت های ویژه این دوره است. تلنگر به سطح آگاهی عمومی و نگرش
خانواده ها نسبت به دوره کودکی موضوع نخستین میز گفت و گوی اندیشکده آموزش و
پرورش عصر ایران بود. دکتر حسن عشایری، عصب شناس و استاد دانشگاه و دکتر
شیوا دولت آبادی، روان شناس و فعال حقوق کودک، دو میهمان
اندیشکده آموزش و
پرورش عصر ایران در این گفت و گو بودند. آقای مرتضی نظری، مدیر اندیشکده این میزگرد را مدیریت کرده اند.
اندیشکده با مقدمه فوق، از دکتر عشایری درخواست کرد آغاز کننده بحث باشند.
عشایری:
علوم اعصاب در این دو دهه نگرش ما را نسبت به رشد مغز به شدت تغییر داده
است. وقتی که یک نفر به یک گیاه نگاه می کند می بیند که باید آب و خاک و
نور وجود داشته باشد تا رشد کند. کاش برای رشد کودک نیز این حداقل نگاه نیز
وجود داشت.
برخی فکر می کنند که کودک خودش رشد می کند، غذا لازم
دارد و باقی موارد روبه راه است. برای آنکه این بینش تغییر کند باید مختصری
در مورد یک انسانی که تازه به دنیا آمده است دقت کرد. من به روان شناسی
قبل از تولد نمی پردازم که البته در نه ماهه بارداری هم می تواند اطلاعاتی
در مغز پردازش و مدارهایی ایجاد شود که بعدا می تواند به طور مثبت و یا
منفی در پردازش اطلاعات یادگیری اثر گذار باشد.
من یک مثال ساده می
زنم، برای مثال نوزاد انسان گریه می کند و مادر فکر می کند که این نوزاد
یا باید غذا بخورد یا بخوابد، اما واقعیت این است که این گریه می تواند یک
علامت و به معنی عدم تحمل دوری مادر باشد؛ تربیت از همین جا شروع می شود.
بنابر
این، کودک با دیدن مادر و مکیدن شیر، آرام می شود و وقتی این کار بارها
تکرار شود در آینده وقتی بچه مضطرب می شود انگشت خودش را می مکد، ناخن خود
را خواهد جوید که روانشناسان این موارد را نشانه های اضطراب می دانند.
خانواده
های ما چون تربیت را بلد نیستند، بیشتر محبت می کنند و این محبت مسئله
بسیار پیچیده ایست چرا که مغز انسان کامپیوتر نیست بلکه سیستمی دارد و به
صورت مادرزادی سالم است. حتی در کودکانی که ضایعه ی مغزی داشته اند این
سیستم تقریبا دست نخورده است، این سیستم همان سیستم هیجانی عاطفی است. بر
اساس این سیستم اولین زبانی که کودک یاد می گیرد همان زبان لیمبیک یا زبان
هیجانی است، اولین بازتاب اجتماعی، لبخند است و اسم آن را سوشیال رفلکس
گذاشته اند.
بچه ای که لبخند نداشته باشد بعدا یا اتیستیک می شود
یا اختلالات دیگری پیدا می کند. پس این ارتباط هیجانی اولین ارتباط انسانی و
فوق العاده مهم است و به قول عصب شناسان مدرن این هیجانات نیز رشد می کند و
در نهایت به سواد هیجانی می رسد که روانشناسان از آن به عنوان هوش هیجانی
نام می برند. به قول آنتونیو داماسیو اگر هیجان آسیب ببیند، از خرد خبری
نیست و عقلانیت رخت می بندد.
از آن سو، گاه دچار افراط هم هستیم؛
مثال می زنم: مقداری عسل برای بچه مفید است اما اگر سر او را در حوض عسل
فرو ببریم خفه می شود! ما امروز شاهد مسمومیت هیجانی هستیم. به همین علت می
گوییم ریشه بسیاری از مشکلات خانوادگی و اقتصادی به گذشته فرد باز می
گردد.
از نظر عصب شناسی، انسانی که به دنیا می آید یک سیستم هوشمند
ارزیابی کننده و انتخاب گر دارد و ما در تحقیقات می دانیم که صدایی که
توسط گوش ها وارد مغز می شود صداهای هارمونیک در زندگی انسانی بیشتر به نیم
کره راست مغز منتقل می شود و صدا های نا هنجار مانند بوق ماشین به نیم کره
چپ منتقل می شود و از همان ابتدا یک انتخاب پردازش اطلاعات در مغز کودک
اتفاق می افتد.
اخیرا یک همایش در هلند نیز برگزار شده بود تا
ببینند پیام عصب شناسان و محققان مغز برای آموزش و پرورش چیست و این پیام
هنوز در کشور ما ترجمه نشده است و من احساس می کنم که در آموزش و پرورش ما
چنین رویکردهایی عملی نشده است و من این موضوع را مهم می دانم که بتوانیم
از این سیستم ها استفاده کنیم و اندکی مغز انسان را فراتر از یک کامپیوتر و
یک ارگان رشد کننده معمولی بررسی کنیم.
پس ما باید نگاهی مجدد به
مغز انسان داشته باشیم. در دوره اول زندگی انسان، اتم مولکول روانی در حال
شکل گیری است. اگر جوانی مشکل دارد باید به دوره کودکی و نوزادی آن بازگشت و
دید که در آن دوران چه اتفاقاتی برای او افتاده است.
بر این اساس،
مسئله رشد اولیه خیلی مهم است. امروز ما می دانیم که همانطور که اکسیژن،
غذا و محبت برای کودک لازم است، پردازش اطلاعات هیجانی، بینایی و ... در
این پروسه باید متعادل باشد تا مغز بتواند به صورت فیزیولوژیک رشد کند و
بتواند آرام آرام در سطح مدار های نورونی تحول اتفاق بیفتد.
دولت آبادی: تعریف
ما روانشناسان از فرزند پروری در ساده ترین شکل خود یک نگاه دو بعدی است،
محبت و راهنمایی یا هدایت. در حقیقت این مراقبت در شکل خوب خود بیشتر چاشنی
محبت دارد و البته در برخی موارد این مراقبت به اندازه کافی صورت نمی گیرد
و اگر خانواده سالم نباشد و مادر نقش خود در شکل دهی یک انسان را درونی
نکرده باشد، کودکان حتی مشکلات جسمانی نیز پیدا می کنند.
اگر هر یک
از این دو بر دیگری غلبه کند می تواند به کودک آسیب وارد کند. اگر که ما
از ابتدا فکر کنیم که داریم یک انسانی را با یک دیسیپلین خاص رشد می دهیم،
کاری که مثل آشپزی گفته شود چگونه با بچه خود رفتار کنید، می تواند طبیعت
عاطفی بچه ها را با مشکل روبه رو کند این طبیعت باید در زندگی تجربه شود و
نه آنکه به صورت پیام به بچه تحمیل شود. هر لحظه در درون کودک یک خودآگاهی
شکل می گیرد و این خودآگاهی هست که می تواند درونمایه شکل گیری شخصیت باشد و
کودک می تواند روابط خود را با هیجانات، به هم ریختگی درونی خود و حتی
روابط خود با دیگران را با این خودآگاهی تنظیم کند. بدانند که با این مغز
چه کار می کنند و آن را به چه سمتی هدایت و چه پدیده ای را جهت می دهند.
من
فکر می کنم وقتی که ما آموزش و پرورش را مخاطب قرار می دهیم تعریف خلیفه
الله از انسان تا چه اندازه می تواند عملیاتی باشد و در زندگی روزمره
انسان، قرار است چگونه جهت یابی پیدا کند تا به آن ایده آل مفهوم سازی شده
برسیم. در عمل دیده ایم که بعد از چهل سال این مهم محقق نشده و می بینیم که
آموزش و پرورش ما که قرار است کاستی های خانواده ها را جبران کند موفق
نیست. این سیستم با تمام زحماتی که متحمل می شود و با همه کمیت هایی که
مجبور است در پراکندگی مدارس و تنوع سرزمینی ما ایجاد کند ولی محصول این
سیستم در ارزیابی های جهانی زیاد برجسته نیست.
اگر به این سوال از
والدین بازگردیم که فرزند ایده آل شما چگونه باشد، دقیقا می بینیم که در
جاهایی از دنیا که انسان های مسئول، مستقل و تا حدودی سعادتمند تربیت شده
اند، والدین در پاسخ به این سوال گفته اند که می خواهند فرزند آنها مستقل
باشد و خیلی از نقاط جهان والدین می گویند می خواهند فرزند آنها حرف شنو و
سر به زیر باشد و راه خودش را راحت انتخاب کند.
طبیعی است که وقتی
ایده آل من از فرزند پروری، پرورش انسانِ حرف شنو است، یک هدایت خشک را
پیشه می کنم که برای سلامت روان کودک مضر است. ما پژوهش های زیادی در دنیا
در خصوص شیوه های فرزند پروری داریم که در کشور ما برخورد با این پژوهش ها
یا افراط است یا تفریط و نتیجه آن نیز هیچ وقت مناسب نبوده است.
اندیشکده:
در تربیت دوره کودکی ذهینیت های عوامانه زیادی وجود دارد. خانواده ها
عموماً این دوره را جدی نمی بینند. ما اغلب کودکی را دوره ای می بینیم که
باید زودتر بگذرد و به تعبیر عامیانه؛ «بچه از آب و گل در بیاید».
دولت آبادی:
بله. ما یک ذهنیت عمومی درباره دوران کودکی داریم. ما بدتر این اصطلاحات،
جمله شیطان گولش زد را داریم و این جمله می تواند تمام مسئولیتی که بچه می
تواند داشته باشد خیلی زود از روی دوش بچه بر می دارد. شما می دانید که من
منادی حقوق کودک هستم و در حقوق کودک بیش از هر چیز گفته می شود که مسئولیت
بدهید و تکلیف بخواهید و شما خیلی زود می توانید این موضوع را در تربیت
بچه از بچه ها بخواهید، یعنی موضوعاتی مانند نظیف بودن، منظم بودن و بیان
به موقع هیجانات را می توان حتی از یک بچه سه ساله هم خواست. در پژوهش ها
می بینیم که یک کودک سه ساله نیز می تواند از عواطف یک کودک سه ساله دیگر
در حد ساده ذهن خوانی داشته باشد و این موضوع اگر بتواند درست هدایت شود می
تواند نوع دوستی، مهربانی، همدلی و خشونت کمتر را پایه ریزی کند.
امروزه
در روانشناسی کودک، بیشتر از هر چیز به این فکر می کنیم که چگونه می توان
در کودک هیجانات را تنظیم کرد، چگونه می شود هیجانات منفی آنها را از همان
ابتدای راه به طرف تامل در مورد هیجان پذیری های خودشان هدایت کنیم. ما نمی
توانیم بچه ها را خیلی زود در قالب های بزرگسالانه خودمان قرار دهیم. یک
کودک خردسال هم با کمال آرامش و شیرینی نیز می تواند مسئولیت پذیری را یاد
بگیرد.
اندیشکده: به
شدت احساس می شود که دوره کودکی در جامعه ما سرکوب می شود و قالب های
بزرگسالانه خیلی زود به کودکان تحمیل می شود و این دوره خیلی مظلوم واقع
شده است. رفتار ما به کودکان یک نگاه آمرانه از بالا به پایین است که این
دوره را خیلی جدی نمی گیریم و رفتار های ما به گونه ای است که منتظریم این
دوران سریعتر بگذرد و بعد از بزرگ شدن کودک می خواهیم کار را شروع کنیم.
نتیجه این نگاه بزرگسالانه، نفی فردیت کودک و سلب آزادی های او و قالب بندی
کودک برای همانندی با پدر و مادر شدن یا مجسمه ای از آرمان های تحقق
نیافته والدین شدن است. چه نگاهی و چگونه می تواند جایگزین این نگاه بشود؟
دکتر عشایری:
از دیدگاه عصب شناسی اگر نگاه کنم، ژان پیر می گوید بازی، پیش فکر بچه
است. بچه از طریق بازی، دنیا را کشف و لمس می کند، در مغز، مداری را ایجاد
می کند که به آن گفتار خاموش گفته می شود. توسط زبان درونی، ذهن ساخته می
شود و مغز آرام آرام به واقعیت عینی، ذهنیت می بخشد و بعد از آن هویت می
دهد و بعد از آنکه زبان آمد در مغزش مفهوم می سازد. اینجا یک انقلاب مهمی
در عصب شناسی رخ می دهد. به این دوره، دوره پیش زبانی گفته می شود. اینجاست
که باید به پدر ومادر گفته شود اگر کسی تا اینجا بیاید کاری نکرده است و
اگر از این دوره گذر کند تازه مغز دارد کار خودش را می کند و دنیا را یاد
می گیرد و بچه ها می توانند اشتباه کنند. این یکی از مسائل جامعه ما هست که
فکر می کنند نباید اشتباه کرد در حالی که به بچه باید اشتباه کردن را یاد
داد.
سیستم مغز به این شکل است که کسی که رنج می کشد، مجبور است
چاره ای بیندیشد و کسی که می اندیشد رنج می برد. اما ما می خواهیم سریعاً
راحتی ایجاد کنیم و به همین دلیل سریعاً نصیحت می کنیم و می گوییم مخالف
هستیم. نصیحت یعنی من می دانم و تو نمی دانی. در بسیاری از امور کودکانِ با
استعداد از نصیحت کردن نفرت داشتند. یکی از این افراد آلبرت اینشتین بود
که به همین دلیل از مدرسه اخراج شد ولی حرفی در سال 1919 زد که تازه امروز
اثبات می شود. ما همیشه یاد گرفته ایم که از تاریخ نمی شود آموخت و گرفتاری
ما نیز همین است. این موضوع را از رشد کودک یاد گرفته ایم که باید کودک را
نظارت کنیم تا اشتباه بزرگی مرتکب نشود ولی باید یک جایی دستش به گرمی
بخورد تا دنیا را یاد بگیرد و کشف کند. یعنی باید رابطه ساختار، مغز و
رفتار در محیط ایجاد شود. یاد گیری تنها در درون اتفاق نمی افتد و وقتی که
مادر به بچه می گوید راست می گویی؟ یعنی دروغ هم وجود دارد.
اتفاقاً
در ایران پردازش اطلاعات بدنی و فرازبانی خیلی مهمتر از خود زبان است و
خود زبان به استراحت تاریخی رفته و واژه در جست و جوی معنا گم شده است.
واژگانی که ما با کودک استفاده می کنیم باید نظارت شود برای مثال «دروغ می
گویی؟» این عبارت در تربیت کودک باید حذف شود.
اندیشکده: در خانواده چطور می توانیم به رشد مغزی کودک کمک کنیم؟
عشایری: بخشی
از تربیت در ارتباط است، ارتباط بدنی و سلول های آینه ای است که این
سلولها تازه کشف شده، هم تقلید می کنند، هم همدلی دارند، هم یاد می گیرد.
در یادگیری اجتماعی این سلول ها یاد می گیرند با مناطق دیگر مغز ارتباط
داشته باشند و اگر رشد کنند و به اندازه کافی و استاندارد اطلاعات وارد
شود، رشد طبیعی مغز با تعادل روانی را در پی خواهد داشت. بر این اساس در
این ارتباط که یادگیری یک نوع ارتباط است، نقش والدین مهم می شود. متاسفانه
کودکانی که دچار عدم توجه می شوند می بینیم که خانواده با این کودکان، فقط
تماس داشته است و نتوانسته با کودک ارتباط برقرار کند و این ارتباط یک نوع
مهارت است. چون ما در ایران هنوز فردگرا هستیم همه در خانواده کار خودشان
را می کنند و هنوز به این نگاه نرسیده ایم که چهار چشم بهتر از دو چشم می
بیند، به همین دلیل، جامعه نگری و جامعه پذیری در کشور ما مورد قبول واقع
نشده است.
اندیشکده: دقیق بفرمایید چه نوع ارتباطی بین والدین و مربیان با کودک مورد نظر است؟
عشایری:
باید نوعی آسیب شناسی کنیم تا مشخص کنیم کدام یک از ارتباطات می تواند سوء
هاضمه اطلاعاتی ایجاد کند که من اسم آن را روان رنجوری اطلاعات گذاشته ام.
ما هر روز شاهد این اتفاق هستیم. به عبارتی اُوِر لود کردن سیستم عصبی
کودک بسیار مخرب شده است. ما شاهدیم که در دوران پیش از مدرسه می خواهند
بچه ها هم موسیقی یاد بگیرند هم زبان خارجه یاد بگیرند و در همه چیز بهترین
باشند. این بمباران اطلاعات که در گذشته در ژاپن و دیگر کشور ها هم اتفاق
افتاده بود نتیجه عکس داده است.
باید بپذیریم که هر چیزی که اثرات
دارد، عوارض جانبی نیز خواهد داشت و در روانشناسی امروز منابع زیادی وجود
دارد که نباید بچه ها را به سمتی هُل داد بلکه باید بیشتر پشت سر بچه رفت و
او را نظارت کرد و تنها در برخی موارد باید دخالت کنیم. ما باید ما بین
نظارت، مشاهده و دخالت تفکیک قائل باشیم. از ابتدا نباید در کار کودک
دخالت کرد. باید گذاشت دنیا را کشف کند و درآنجا که حد و مرز نزدیک می شود
باید پدر و مادر دخالت کنند. این موارد در آموزش مغز محور باید توجه شود.
ما
در مغزمان دو نیم کره داریم. یک نیم کرده بیشتر هیجانی است، کلی است و
دنیا را کلی می بیند و یک نیم کره آرام آرام در روند رشد بر دیگری غلبه می
کند که زبان، محاسبه، خردورزی و منطق آنجاست. نوروساینس یا علم اعصاب مدرن
عقیده دارد که این دو باید با هم کار کنند و آن جسم پینه ای که نیم کره
راست هیجانی، کلی و شاد را به نیم کره چپ منطقی و هنجاری متصل می کند به
نام پل تمدن شناخته می شود. حالا دیده می شود که ما بیشتر به صورت نیم کره
راست بچه را تربیت می کنیم.
اندیشکده: مهارت نقد و تفکر انتقادی را می توان از همین دوران آغاز کرد؟
عشایری:
به کودک باید یاد داد که نقد کردن چیست؟ در ایران وقتی کلمه نقد ذکر می
شود به معنی نفی تلقی می شود و یک نوع مرجعیت محوری در ایران دیده می شود
که می گوید هرچه بزرگان گفتند درست است. کودک باید یاد بگیرد که نقد کردن
چیست و این از همان سنین 3 سالگی شروع می شود. این زیر بنای زیبایی شناسی و
رشد معنویت است. می خواهم این را بگویم که تفکر انتقادی باید در مهد کودک و
خانواده شروع شود تا کودک بفهمد به چه دلیل نباید این کار را انجام دهد.
محکوم کردن یک کار ساده است ولی استدلال ورزی یک کار مشکل است و متقاعد
کردن کودک خیلی بهتر از محکوم کردن کودک است.
با محکوم کردن، دنیای
کودک را به بد و خوب تقسیم می کنیم و اتفاقا زیبایی شناسی از همین جا شروع
می شود بجای دنیای سیاه و سفید، با استدلال و تفکر انتقادی به بچه یاد می
دهیم که خاکستری هم وجود دارد. قرار نیست انسان ها تک ساحتی تربیت شوند. من
فکر می کنم که عصب شناسی این نوید را به ما می دهد که بالاترین هنر، هنرِ
زندگی است و هنرهای دیگر به آن کمک می کنند و در نتیجه از دوره مهد کودک هم
باید با هنر آشنا بشوند. هنر به معنی پردازش اطلاعات است که بار هیجانی
دارند چرا که برای مثال برای درک فرمول انیشتین باید ریاضیات یاد گرفت اما
هنر را حتی بی سواد نیز می فهمد.
باید توجه کنیم که ریشه هنر نیز
نقد کردن است در واقع، میکل آنژ سنگ را نقد می کند و آنقدر آن را صیقل می
دهد که تجسد یافتگی از آن خارج می شود. این موضوع را باید کودکان در جمع و
در ارتباط با کودکان دیگر یاد بگیرند. این موضوع مهمی است که کودک این
مفاهیم را باید در ارتباط با کودکان دیگر یاد بگیرد چرا که در آنجا کودک
یاد می گیرد که مانند خودش نیست تا بتواند آستانه تحمل خودش را بالا ببرد و
بفهمد در زندگی اشخاصی هستند که قد و وزن و رنگ مو و ... آنها با او فرق
دارد و همه نباید همانند او باشند و یاد بگیرد با آنها باشد و از آنها
نباشد و بتواند یاد بگیرد. این هم جزء پروسه آموزشی است که مادر و پدر و
مهد کودک می توانند خیلی کمک کننده باشند.
کودک کارهایی می کند که
فلسفه دارد و اگر آن را بفهمیم ما می توانیم این یادگیری را برای خودمان
نیز قائل باشیم و رفتارمان و بینشمان در این روند تغییر می کند. زندگی
سراسر حل مسئله است و اگر ما هم یاد بگیریم می توانیم در حل مسائل خودمان
از این روند استفاده کنیم.
اندیشکده: خانم
دکتر، در خیلی از مهد کودک ها از بچه ها می خواهند که شعر، داستان، قرآن،
کلمات انگلیسی و ... را حفظ کنند و این حفظ کردنی ها متاسفانه برای
خانواده جاذبه پیدا کرده. از طرفی سایه آزمون های تستی و کنکور به دوران
ابتدایی نیز رسیده است و این هم یکی از فاجعه های بزرگ نظام آموزشی ماست.
نظر جنابعالی درباره این بیراهه ای جریان تربیت در آن افتاده چیست؟
دولت آبادی: اجازه
بدید به سوال اول شما اشاره ای بکنم که ما نگاه بزرگسالانه به دوران کودکی
داریم آیا این درست است یا خیر؟ مشخصا این اشتباه هست و موثر واقع نمی
شود. سوال این است که ما چه کاری می توانیم انجام دهیم تا دنیای کودکی را
بفهمیم و بتوانیم نقش خودمان را به عنوان بزرگسال در این ساختار های ذهنی و
قانون مندی های کشف شده در مراحل مختلف کودکی به درستی بازی کنیم. مثل هر
چیز دیگری اگر دانش و بینش ما در مورد کاری که می کنیم در حد دانش زمان
حالمان باشد باید بفهمیم که کودک چه اطلاعاتی را که از کانال های مختلف به
او می رسد درونی می کند.
به هر حال ما مقداری اطلاعات مدون داریم و
قانون مندی های رشد را تا حدودی می شناسیم. این اطلاعات بسیار ساده در
اختیار والدین قرار می گیرد، یعنی شما می دانید که یک بچه برای آنکه بتواند
جمع ببندد باید اول بداند که سه بزرگتر از یک است، این موضوعی است که شصت
تا هفتاد سال است ما به عنوان قانون مندی یاد گیری ریاضی در کودکان می
دانیم.
گذشته از این ما الگوهای بسیار خوبی در دنیا داریم برای مثال نحوه
یادگیری استقامت در حل یک مسئله که ژاپنی ها در عمل به کودکان یاد می دهند و
همانطور که دکتر عشایری گفتند بر عهده خودشان می دانند که بگذارند بچه
اشتباه کند، سختی بکشد تا مسئولیت کاری که شروع کرده است را بپذیرد، تمام
این موضوعات می تواند در قالب بازی انجام شود، اینکه ما با بی حوصلگی وقت
کمی بگذاریم برای یادگیری بچه و بی حوصله باشیم که بچه سختی پذیرفتن یک
مسئولیت ذهنی را به عهده بگیرد، کار درستی نیست و باید آگاه باشیم به این
موضوع که داریم چه انسانی را رشد می دهم.
ایده آل ما برای رشد این
بچه چیست؟ آیا ایده آل این است که برود یک شعر یاد بگیرد یا یاد بگیرد؟ ما
باید برای بچه فضای تجربی ایجاد کنیم و بگذاریم که آزمون و خطا کند و با
جسارت و پیگیری به پیش برود. این موضوع نیز مانند هر بحث دیگری بر اساس
قوانین یادگیری اتفاق می افتد یعنی اینکه من با تایید و تقویت به صورت شرطی
و کنشگرانه می توانم کودک خودم را در راه چیزهایی قرار دهم که برای یک
انسان مسئول، مستقل و با جرأت برای حل مشکلات خودش نیاز است. برای این کار
کودک باید در این فضاها قرار گیرد، تلاش کند، به تلاش هایش امتیاز بدهیم،
خطا ها را به او بگوییم اما تنبیهش نکنیم به این کار پرورش مثبت می گویند.
برای
این کار نیاز به دانش داریم، یعنی باید بدانیم که بچه سه ساله بخشی از
رفتارهایش از جنس لجبازی است و این لجبازی با من نیست بلکه با ذهن در حال
رشد خودش است وقتی من این موضوع را بدانم این لجبازی ها من را برآشفته نمی
کند و درست مانند یک فیلسوف نگاه می کنم تا ببینم فرزند من الان باید از چه
مرحله ای عبور کند. یا وقتی که بچه ها بازی های باوری می کنند، بازی های
باوری که بخش عمده ای از حیات ذهنی و رشدی کودکان است و آنها می خواهند با
این بازی ها نقش خودشان را در جامعه پیدا کنند.
این خودآگاهی که به
آن اشاره کردیم یک ترکیبی است از تنظیم هیجان، تنظیم شناخت و تبدیل شدن آن
به رفتار اجتماعی است. یعنی من نگاه می کنم تا ببینم نقشی که فرزند من در
خاله بازی به عهده می گیرد حاوی کدام هیجانات، امیدها و اهداف است و وقتی
که من به این موضوع به عنوان یک انسان آگاه نگاه کنم، ساعت ها بازی کردن
کودک مرا خسته نمی کند و هم بازی شدن با او مرا به یک پژوهشگر آگاه تبدیل
می کند که همزمان یاد می گیرم نگاه کنم و شاهد انعکاس یک دنیای درونی فعال
زیبا باشد که فرزند با این کار خودش را عیان می کند.
بنابراین همه
این موضوعات نیازمند دانش و اگاهی هست و نیازمند حوصله است. اینکه وقتی
فرزند گریه می کند به او غذا می دهیم فرزند به تدریج فکر می کند که دنیا
تنها از راه تغذیه قابل تحمل است و این کار اشتباه است و خیلی زیبا هست که
والدین بعد از آن از بچه بپرسند حالا که آرام شدی توضیح بده که چه اتفاقی
برایت افتاد؟ تا کودک از این طریق، تامل و تفکر را یاد بگیرد. این چیزی است
که در نهایت می تواند در کودک تبدیل به شعور شود.
از سوی دیگر
باید توجه کنیم ما چه ارزش هایی را از ابتدا درونی می کنیم. قسمتی از این
ارزش ها خود ما هستیم با الگوهایی که به بچه انتقال می دهیم. باید توجه
کنیم که ما مشکلاتمان را چگونه حل می کنیم، ارزیابی مان از دیگران چگونه
است، این ها مواردی است که به صورت الگوهای رفتاری به بچه منتقل می کنیم.
بخشی از یادگیری با تایید و تقویت می تواند شکل بگیرد و بخشی هم با واقعیت
وجودی خود ما انجام می شود که کودکان نگاه می کنند و می بینند که ما
مشکلاتمان را چگونه حل می کنیم. پس اگر این دنیای آموزش به کودکان یک دنیای
درونی و با تامل شود، بسیار زیبا و ارزشمند خواهد بود، مخصوصاً وقتی که ما
با آگاهی و حوصله این کار را یک مسئولیت برای خودمان قلمداد کرده باشیم.
من
فکر می کنم که عین همین اتفاق زمانی که بچه ها در مهدکودک هستند اتفاق می
افتد. یعنی مربی آگاه خودش یک پژوهشگر است. او به تک تک بچه ها به عنوان یک
محصول بشری نگاه می کند تا ببیند مشکلاتشان چیست، کمبود اعتماد بنفس از
کجا ناشی شده و چگونه می توان آن را تقویت کرد. معلم آگاه به دنبال این می
گردد که چه چیزی در بچه قابلیت احساس توانمندی و تعلق و در نهایت رشد یک
انسان سالم را دارد.
اندیشکده:
خانواده های ما نسل فقیری تحویل جامعه می دهند. نسلی که نمی تواند با دنیا
تعامل کند و مهارت مواجهه با دنیای جدید را ندارند و در این مسیر خانواده
می خواهد با تزریق زبان انگلیسی و کلاس های مختلف، فرزند را به این مسیر
هُل بدهد. از سویی با کمال تاسف، دستگاه تعلیم و تربیت ما، مرحله پیش
دبستانی را رها کرده است، مهدهای کودک متولی مشخصی ندارد و این موضوع بین
بهزیستی و آموزش و پرورش همچنان در کِش و قوس است. به نظر شما، مهمترین
تغییری که ضروریست در خصوص اصلاح رویکرد به دوران کودکی در نهاد خانواده،
نهاد آموزش، رسانه ها و سیاست گذاری ها و قانون های ما انجام شود چیست؟
عشایری:
روح حاکم بر خانواده، آموزش و پرورش و رسانه و محیط با هم در تضاد قرار
گرفته است. خانواده از حالت افقی در حال عمودی شدن است. درِ این خانواده به
دنیای مجازی باز است و اطلاعات به راحتی ورود پیدا می کند. بنابراین
ارتباط باید بین خانواده و محیط و آموزش و پرورش و رسانه ها حفظ شود. رسانه
ها برای من خیلی مهم است چرا که امروز دیگر زیر چادرعشایر نیز رسانه وجود
دارد. احساس من این است که ما باید یک برنامه ای داشته باشیم که خانواده هم
یادگیرنده باشد.
بگذارید من دردی را بیان کنم! در شمال شهر
مهدکودک هایی هست که خانم ها با ماشین های شاسی بلند یک میلیاردی دقیقاً دم
در مهد پارک می کنند که اگر اجازه دهید تا داخل مهد هم می آیند کسی می آید
بچه را سوار می کند. این رفتار یک الگو است. سوال اصلی این است که این
کودک چه چیزی از این فضا خواهد آموخت؟ این مادر چرا نباید ماشینش را برای
دقایقی هم که شده رها کند و با فرزندش قدم بزند؟ بالاخره این اجتماعی شدن
چیست؟
ما باید آسیب شناسی را شروع کنیم و این موضوع خیلی مهم است.
من در کنفرانسی نزد یک عصب شناس ژاپنی در هیروشیما بودم. این استاد سوالی
را برای بچه هایش ایجاد کرده بود. به من گفت که جواب را به آنها نگویم.
یعنی این استاد یک بحران محدود برای بچه های خودش ایجاد کرده بود که اینها
بسیج شوند و آنجا کار کنند.
در مدرسه ژاپن من دیدم که عکس اژدهای
اسطوره ای خود را به دلار تبدیل کرده اند و به مادر بزرگ ها هم می گوید که
به بچه ها نگویند اژدها آدم می خورد. بگویند که؛ "در این شهر اژدها هیچ کس
را نخورد ولی باید بدانید که دلار دارد یِن را می خورد!" و به این طریق بچه
ها یاد می گیرند که با چه چیزی در آینده درگیر خواهند بود و من آنجا دیدم
که تخم یک عقاب بلند پرواز در مدارس در حال پرورش است و به همین دلیل است
که با غرور می گویند روی میز رییس جمهور آمریکا نیز گوشی پاناسونیک قرار
دارد.
من نمی خواهم بگویم که آنجا خوب است ولی می گویم آنها
کارهایی کرده اند که نتیجه آن خوب است. در ژاپن پیرزن صد ساله را به مدرسه
می آورند و به او یاد می دهند که برای بچه ها نباید داستان های اژدها تعریف
کند و باید داستان دیگری تعریف کند چرا که دنیا تغییر کرده است.
جمله
دیگری هم بود که من همه جا آن را عنوان می کنم. بچه ها باید شاد باشند اما
باید یاد بگیرند که شادی تقسیم نشده تنها یک اندوه بزک شده است و این را
باید در ایران آموزش دهیم. در ایران ز گهواره تا گور کنکور بخوان شده است،
خانم دکتر بر روی تیزهوشان کار کردند و درست است که این کودکان هوش و سرعت و
دقتشان بالا است اما این کودکان در جاهایی روان رنجور و آسیب پذیر هستند و
تک بعدی پرورش یافته اند.
آموزش پرورش ما طیف گسترده ای است.
خانواده و آموزش و پرورش باید خیلی به هم نزدیک تر عمل کنند و این کافی
نیست که تنها در جلسات اولیا و مربیان شرکت کنند و بعد از آن برای دریافت
کارنامه ها به مدرسه مراجعه شود. در همین ژاپن دیدم که خانه ها کوچک و
مدارس بزرگ شده اند. من یک مثال ساده بزنم، دانش آموزانی که در مهدکودک
هستند، یک کوله پشتی زیبایی پشتشان دارند و این بچه ها باید از مانعی
بگذرند که آب جاری هست و سنگ های عجیب و غریب وجود دارد و بچه ها باید
مواظب باشند نیفتند.
از چهار گروه فیلم برداری می شود. این ها می
روند و برخی در آب می افتند و با جیغ و داد بالاخره عبور می کنند و آن طرف
غذایشان را می خورند. بعد از آن 16 جلسه فیلم را می گذارند و با بچه ها و
والدین می بینند و می پرسند که وقتی فلان دختر افتاد در آب تو چرا خندیدی؟ و
به او می فهمانند که تو هم می توانستی در آب بیفتی و به او نشان می دهند
یک پسر بچه هم در آب افتاده است. ببینید خلاقیت چگونه به بچه آموزش داده می
شود. به جای آنکه برای بچه ها پل بسازند، آن ها را به خودشان واگذار می
کنند، آنها طناب به دو طرف می بندند و می گویند به هم کمک می کنیم و از
رودخانه می گذریم. این همان همبستگی و همزیستی مسالمت آمیز است و این ذهن
پیش ساخته بر علیه دختران نیز با این کار از بین می رود.
واژه، بذر
فکر است و عمل، فرزند سخن، پس با عمل و در عمل باید آموزش داد. تئوری لازم
است ولی در عمل باید این تجربه ها را ببینیم و طرح مسئله کنیم. طرح مسئله،
حل مسئله را نیز با خودش دارد.
تلویزیون حق ندارد برنامه ای پخش
کند که بعد از وقوع یک اتفاق بگوید بی خیال! و این بچه با ذهن باز نیز
ببیند و بپذیرد اتفاقا باید گفت با خیال باشید! چطور در تلویزیون برای بچه
ها برنامه ای پخش می شود که فرهنگ بی خیالی ترویج می دهد؟ این برنامه نباید
پخش شود چرا که مثل سیانور، یک ذره اش می کشد، زیادش هم می کشد.
اندیشکده: توصیه مشخصی در رابطه با برخورد خانواده و مدرسه و رسانه برای دوره دوره کودکی دارید؟
عشایری:
من تاکیدم بر استفاده از نیم کره چپ مغز کودک است. برخی برای آنکه بچه ها
شلوغ نکنند، دستگاه جلوی آنها می گذارند که بازی کنند. این فقط استفاده از
نیم کره راست مغز است ولی وقتی شما داستانی برای او می گویید نیم کره چپ
باید آن را بسازد. پیام فقط برای نیم کره راست که بخندد و زمانه را با
فراغت بگذراند نیست، بلکه زندگی مسئله است و باید خانواده با کودکی که
برنامه خاصی را دیده، صحبت کند و او را با مسئله مواجه سازد تا مغز کودک
سوء هاضمه پیدا نکند.
من مخالفتی ندارم که بچه های ما فیلمی مثل تایتانیک
را هم ببینند ولی در آلمان بعد از این فیلم در مدارس مدتها جلساتی گذاشتند
که ببینند قضیه چیست، انشا و مقالاتی در این خصوص نوشته شد و نشان داد که
این پایان ورشکستگی پدیده عشق در هالیوود است و این نتیجه ای بود که بچه ها
خودشان گرفتند. پس اینطور نبود که فقط فیلم را ببینند و آن را الگو قرار
دهند. نقد کردن یعنی همین که بفهمیم.
دعوای ما در عصب شناسی این
است که این واژه ی "خود" چگونه ساخته می شود. خود بدون آیینه دیگران معنی
ندارد و انسان خودش را در آیینه دیگران می شناسد و در نتیجه هیچ کس اجازه
ندارد بگوید که من می اندیشم باید بگوید که من را پدرم، مادرم و آموزش و
پرورش می اندیشانند. یعنی یک احساسی داشته باشند که در خاک ایران چطور شکل
گرفته اند و چطور همبستگی دارند و چه چیز هایی از خود دارند چرا که این از
خودبیگانگی، کالازدگی و مصرف گرایی که در جامعه بیداد می کند در آموزش و
پرورش باید روی این موضوعات به شدت کار شود. باید دید که این خود که شکل
گرفته است چه بخشی از آن توسط پدر و مادر، چه بخش از آن توسط رسانه و آموزش
و پرورش است تا در نهایت این خود یکپارچه شود.
از نظر عصب شناسی
کودکی را سالم می دانیم که یک چشم و گوشش باز باشد، اطلاعات را دریافت کند و
همه اطلاعات را ما فیلتر نکنیم در اثر این موضوع کودک تحریک شود و بعد این
محرک را تحلیل کند و در نهایت پاسخ متعادل به آن محرک بدهد. تعادل روانی
همان سلامتی است نه آرامش. آرامش تنها در بهشت زهرا حاصل می شود، چرا
آرامش؟ من مخالف آرامش هستم! من موافق تعادل روانی و شور زندگی هستم. یعنی
فرد به صورت انتخابی بتواند اطلاعات را پردازش کند و بتواند از کارش دفاع
کند و مهارت های ارتباط سالم را یاد بگیرد.
ایمیل اندیشکده آموزش و پرورش عصر ایران:
[email protected]
همه مشکل به دوره کودکی ما ایرانیها برمیگرده
خیلی از رفتارهای نادرست و قانون گریزی ها و خیانتها و فساد گسترده امروز ریشه در تربیت کودکی ما داره
راهتان پررهرو
درود بر اهالی عصر ایران
متاسفانه امروزه به بهانه وقت نداشتن همه آموزش و پرورش بچه رو هم خصوصی سازی کردیم! و به مهدکودکها سپردیم که دیگه عذاب وجدان هم نداشته باشیم که وقتی برای بچه نگذاشتیم. مهدها هم که در رقابت کنکور به سر می برند و متاسفانه کسی برای آینده این مرز و بوم تربیت نمیشه و چهل سال بعد هم میگیم در این چهل سال کاری نکردیم.
نمیدونم کی قراره به قول دکتر سریع القلم از امید به افراد منجی رها و به سوی تدوین ساختارها بریم.