فریدون صدیقی در روزنامه اعتماد نوشت:
گاهي لذت ميخي را دارم كه امكان سينهريز شدن به قاب عكسي روي ديوار داده است و گاهي امتنان يك دكمه را كه توانسته است توازن بين دوپاره كت را فراهم كند. راست اين است معلمي كردن فقط درس دادن نيست. يعني هست، مشروط برآنكه سواد بتواند شعلهور شود و روشني بخشد؛ يعني تبديل به شعور شود و تبلور شعور در زيست اجتماعي ما يعني آفرينش مناسبات متوازن، پويا اما همه جان سپرده به حسن سلوك، رفتار و منش و كنش انساني.
با اين باور تصور ميكنم معلم كسي است كه براي مفيد بودن بايد در جواني پير شود تا صاحب شخصيت شود و اگر چنين بود معلم بودن تنها ميخ بودن و دكمه بودن نيست. لذت معلمي در رنجبري است چون احساس ميكنيد كمدانيد و آنچه را هم كه ميدانيد فرصت بايسته براي انتقال آن را نيافتهايد؛ يعني نتوانستهايد بين خود و شاگرد، توازن معنيدار برقرار كنيد. لذت معلمي در جايي است كه پذيرفتهايد و باور كردهايد مفيد بودهايد و اينرا نه خود كه شاگردانتان بايد بگويند. يعني آنان دانسته باشند كه بايد آدم مفيدي باشند و نه آدمي مهم، اما غيرمفيد.
لذت معلم بودن وقتي باورپذير است كه در خيابان يكي از پشتسر صدايت ميكند و وقتي برميگردي متوجه ميشوي پنج نفرند. بانوي محترمي خود را شاگرد هزارسال پيش شما معرفي ميكند و همراهانش را همسر و سه فرزند.
ميگويد همان كسي هستم كه در سالي دور در همين نزديكيها سركلاس به من گفتيد تو مادر خوبي ميشوي، از بس كه دلسوز همكلاسيهايت هستي. من يادم ميآيد و او ميگويد استاد دانشگاه هستم و اين آقاي همسر يكي از همان همشاگرديهاست. آقاي همسر را كه نگاه ميكنم، يادم ميآيد هميشه ته كلاس مينشست و لاغرتر از نيلوفر بود و حالا فقط چشمهاي رنگياش را حفظ كرده و تنومند شده است.
اكنون گاهي كه شاگردي از سالهاي دور و دير يا از ميانهها يا اواخر، چيزي گفته يا كاري كرده قابل تحسين است، باور ميكنم در باشعور بودن او، منهم به عنوان معلم سهم ناچيزي دارم، آنوقت يادم ميآيد جايي خواندهام ميخي ميتواند نعل را نجات دهد، نعل ميتواند اسبي را نجات دهد، اسب ميتواند سوار را و سوار ميتواند مملكتي را نجات دهد. اميدوارم به اندازه يك ميخ مفيد بوده باشم، گرچه از توسري خوردن با چكش درد كشيده و مغموم شدهام. و ميدانم خود چكش هم درد برده و ديوار هم بهشدت زخمي شده است.
روز معلم را به همه معلمان باشعور تبريك ميگويم.