عصر ایران؛ مصطفی داننده- وقتی به دنیا آمدیم، جنگ بود. موشکها همچون شهاب سنگ از روی سر شهرها عبور میکردند و ما آنها را با دست نشان میدادیم گویی یک بازی کودکانه است.
پدرهایمان به جنگ رفته بودند و مادرها با طعم نگرانی، زندگی را بدون مرد اداره میکردند. بسیاری از ما کودکیمان را در اتاق بالای خانه پدربزرگ سپری کردیم. در جمع شلوغ خانواده.
اسم بسیاری از ما شبیه هم بود. کلی محمد، کلی علی، کلی حسین و فاطمه، زهرا و زینب در آن سالها به دنیا آمدند.
ما کهنه به پا داشتیم و کمتر شیر خشک میخوردیم. ما در پر قو بزرگ نشدیم، شرایط جامعه نمیگذاشت ما عادی زندگی کنیم و بزرگ شویم.
دوران نوجوانی ما هم در مدارس شلوغ و دو شیفته سپری شد. هفتهای صبح و هفتهای ظهر به مدرسه میرفتیم. تمام سرگرمی ما در کوچههای تنگ و یک توپ پلاستیکی خلاصه میشد. اگر بچه پولداری هم در کوچهمان بود و توپ تنیسی هم داشت، هفت سنگ هم بازی میکردیم. ما با گاز گرفتن دست برای خود ساعت میساختیم و ذوق میکردیم.
بسیاری از ما تجربه نشستن بر نیمکت های سه نفره یا چهار نفره را داریم. نیمکتهایی که آنقدر تنگ بود که در زمان امتحان، دانش آموز وسط نیمکت باید به پایین میرفت و امتحان میداد تا کسی نتواند تقلب کند.
آن روزها شلوار پاره مد نبود. شلوارمان که پاره میشد بعد از خوردن کتک، مجبور به پوشیدن شلوار وصله دار میشدیم.
ما در نوجوانی در صف نفت بودیم. کپسولهای گاز را به در کف خیابان میغلتاندیم تا به ماشین گازی برسیم.
آن روزها برای ثبت نام در کنکور هم مجبور به ایستادن در صف بودیم. هنوز پاکت قهوهای کنکور جلوی چشمهایمان رژه میرود.
بعضی از ما به دانشگاه رفتیم و برخی دیگر راهی سربازی شدیم. این یعنی نسل کهنه پوش، کم کم در حال بزرگ شدن بود. همه آن حسینها، فاطمهها، علیها و ... بزرگ شده بودند.
کار بود، کار نبود و زندگی برای ما ادامه داشت. بسیاری از ما فکر میکردیم دوران سخت کودکی؛ نوجوانی و جوانی حداقل در بزرگسالی به پایان میرسد. حداقل فکر میکردیم میتوانیم زندگی خوبی برای بچههایمان بسازیم.
گویی اما داستان ما دهه شصتیها قرار نیست روی خوش به خود ببیند. حالا که بسیاری از ما پدر و مادر شدهایم باید صبح را به شب برسانیم تا بتوانیم برای پسرمان و یا دخترمان پوشک بخریم. بسیاری از ما هنوز در استرس خرج ازدواج هستند. در استرس خرج زندگی.
آری، استرس. استرس بخشی مهم از زندگی ما دهه شصتیهاست. گویی قرار نیست استرس، پای زندگی خود را از زندگی ما بردارد. کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی با استرس سپری و در حال سپری شدن است. به نظر میرسد اگر به پیری رسیدیم هم باید طعم زندگی با استرس را بچشیم. تصور انداختن پا روی پا در دوران بازنشستگی برای ما بیشتر شبیه یک رویاست.
ما دهه شصتیها عادت کردهایم. ما به کهنه پوشیدن، به کتک خوردن، به صف ایستادن، به گرانی، به بیکاری عادت کردهایم.
دهه پنجاهیها بدبخترن چون حتی به حساب نمیان و کسی از سختی هاشون نمیگه.
بهش گفتم یه دهه شصتی رو از باخت نترسون
و خودم ناگهان بغضم گرفت
ممنون
تازه به ما می گویند باید صبر کنیم.
تیله بازی
خرپلیس بازی
بازی زوو در کوچه یا موقع زنگ تقریح مدرسه
تابستونها می رفتیم بعضی وقت ها جعبه های شانسی می گرفتیم و کنارش هم قطاب می فروختیم.
یه بازی دیگه هم داشتیم توی کوچه که یکی اوستا می شد و جلو حرکت می کرد و بقیه پشت سرش هر کاری اوستا می کرد تقلید می کردند که مثلا تف کردن روی زمین خیلی خنده دار بود و همه تف می کردن.
کاغذ دیواری درست کردن برای مدرسه
بادبادک درست کردن توی کوچه با سریشم
ترقه درست کردن هم از نوع پرتابی و هم از نوع چوبی که در دو موردشون از گوگرد کبریت استفاده می کردیم.
یه کار دیگه هم می کردیم که تابستون ها با دمپایی مون می زدیم به درخت توت که توت بخوریم.
غلتاندن لاستیک موتور یا دوچرخه با چوب در کوچه
و نظاره گر دعوا های محلی توی کوچه که معمولا پنجه بوکس، چاقو یا زنجیر توش بود
دغدغه ای نداشتیم
بعد از ظهرها همش فوتبال بازی میکردیم...از درختا بالا می رفتیم و عسل میخوردیم.... تو چشمه ها ماهی میگرفتیم و شنا میکردیم
الان چی؟ نه چشمه ای مونده نه درختی و نه عسلی و نه زمینی برای فوتبال
سال 65 اسباب کشی داشتیم، وسایل را جمع کردیم بردیم خانه جدید سازمانی، حمله هوایی شد و آژِیر قرمز و استرس و .. فرودگاه شیراز را بمباران کردن
هر روز با استرس حمله هوایی و موشک باران به مدرسه می رفتیم
محله قالیشویی را باموشک زدن نزدیک خانه پدر پزرگم در شیراز، بیمارستان مسلمین را هم که یک هفته قبلش آنجا رفته بودیم آزمایش و ...
ما متولد 60 هم درک کردیم اون زمان را
داداشم میگه ما هر جا می رفتیم باید سریع میرفتیم تا پل پشت سرمون که داره خراب میشه به ما نرسه منم بهش گفتم من که اومدم و پل خرابه چی؟
شاید عده ای بچه های اول دهه شصت رو با آخرش یکی بدونن ولی واقعا فرق داره.سشاید ما یکم امکانات مون از اوایل جنگ بیشتر بود (البته واسه من که کمتر بوده) اما ما به جوانی که رسیدیم و رفتیم دانشگاه قشر دانشجو رو به عنوان بدبخت می شناختند.دیگه از اون کلاس گذاشتن های دانشجویی خبری نبود.دیگه همه یاد گرفتن دانشگاه واسه درآمد و کار دیگه نیست. دهه هفتادی ها ما رو دیدن و راحت درس رو گذاشتن کنار. توجه کنی اونا موفق تر و حتی تیزتر از ما هستن.
اینکه بگیم دهه ۵۰ هیچی نداشت و .. حرف الکی هست آخه متناسب با زمانش رو نگاه کن.
کناری ات داره تو نداری ! اون کلاس میره تو نمی ری!
اما کلا دهه شصت بزرگترین چیزی که نداشت امید در دوران جوانی بود.
این چند خط ساده خود خود خود واقعیت بود.