آن پیرزن بیوه، بیکس و تنهاست. اگر آن راز نبود، تمام مردم محله برای مردن او جلوی در شکستهاش جمع نمیشدند. قبل از اینکه زبانش بند بیاید، بزرگ و کوچک، زن و مرد، فقیر و ثروتمند به او التماس میکردند:
- خالهجان، خدا را خوش نمییاد، بچههای محل بدون گز و حلوای شما بیچارهمان میکنند، بذار یک نفر دیگه هم شیوهی درست کردنش را یاد بگیرد.
- عجله دارید بمیرم، ای خدا نشناسا!
- نه، ولی هیچ کس هم عمر نوح نداره ...
- خوب میشم، نترسید.
- خب اگه ...
- اگه نمیخواد ...
غروب وقتی بچههای در و همسایه پیشم بیان، قصه را به برایتان تمام میکنم.
سر غروب، یکدفعه زبانش بند آمد، بعد از تب و لرزی مرگبار، آن راز را هم با خود برد، شب، مردهای محله کنار جنازهاش کشیک میدادند، صبح زود به خاکش سپردند، تا غروب هم هر چه ارث ازش مانده بود، غارت کردند، گز و حلوای توی سینی و کاسهها، صندوق رنگ ورو رفته، چند پالتوی نخنما شدهی نمدی، لحاف و تشکهای پوسیده و ریشریش، یک ساک سفری، یک دیگ سیاه شده، حلقه و گوشوارهی مسی، شیشهای پر از آب زمزم تبرکهای سیدها، سنگ پا و موچین و میل سرمهکشی، آینهای زنگزده، سه تا پیراهن و چهار قبای آبی رنگ، چمدان خاکستری، که این آخری نصیب بیوه زنی که غسال پیرزن بود، شد. همان شب قفلش را شکست و وای از آن چیزهای عجیب و غریبی که در آن بود، قرآن و یک کلت کمری که لای یک تکه پارچه پیچیده شده بود و بعد چند تکه پارچهی قماش و نخی هم روی آن. بوی مطبوع و قدیمی داخل چمدان، بیوه زن را مدهوش کرده بود، ای داد از عمر به باد رفته، این پارچه چیت و کودریهای گل منگلی قسمت پیرزن نشدند، چرا آنها را ندوخته برای خودش؟
تا غروب چیزی از خانه نماند، جز ویرانهای خالی، آن بیغولهای که دم صبح مردم برای گز و حلوا جلوی در لت و پارهاش صف میبستند. روز دوم تیرک چوبی و تختههای به درد بخور را هم دزدیدند، سقفش هم به کلی پایین آمد. دزدکی همه دنبال چیزی میگشتند، مردهای محله، زنان، و وقتی بیزار شدند، بچهها را به خانهی ویران شده فرستادند، داخل حیاط و سوراخهای داخل دیوار، اما گنجی پیدا نشد، بین چوبهای پوسیده و تیر و تختهها میآمدند و میرفتند، چاله کندند، دیوارها را هم خراب کردند.
روزها گذشت و خانهی پیرزن به لانهی سگها و گربههای محل تبدیل شد، هر چه آشغال و زبالهی خانهها هم بود، آنجا تلمبار شد. خروس و مرغ و جوجهها هم جا خوش کردند.
بعد از یک سال زن و مردی غریبه و تر و تمیز، مردم محله را جمع کردند و به آنها گفتند که میراث آن پیرزن، این ویرانه است، این زبالهدانی است!