۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۶۴۲۷۲۸
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۷ - ۱۱-۰۹-۱۳۹۷
کد ۶۴۲۷۲۸
انتشار: ۱۴:۱۷ - ۱۱-۰۹-۱۳۹۷

آرزوهای کوچک یخ زده

ردپایی از ظرافت و ناز و عشوه‌های زنانه در صورتش نیست؛ حتی آن ابروهای نازک تتو کرده و لاک جیغ قرمزی که روی ناخن‌هایش خوابیده هم نمی تواند زنانگی‌هایش را به رخ بکشاند. تند تند حرف می‌زند و صدایش زنگ دارد.

لیلا مقیمی- هوا سرد و ابری بود؛ ابری انبوه و فشرده. راننده گفت: «اینجا مگر جای آدمیزاد است؟!» این را گفت و میدان «استقلال» را پیچید سمت راست؛ پهلو به پهلوی بیابان و زمین‌های رها شده، ساعت 30/7 دقیقه صبح بود. جز اتوبوس‌ها و کامیون‌ها که برای رفتن شتاب داشتند و صدایشان روی اعصاب رد می‌انداخت، پرنده هم پر نمی‌زد. راننده از امتداد جاده گذشت. از در کرمی و بزرگ که یک لنگه اش باز بود و هیچ تابلویی بالای سر نداشت، عبور کرد. روبه روی در کوچک و مهر و موم شده ایستاد. دریچه مربعی شکل در که رو به روشنایی تلطیف شده روز باز می‌شد، تنها راه ارتباط با فضای داخل بود. روی در یک کاغذ چسبانده بودند:«این مکان مجهز به دوربین مدار بسته است.»

پیاده که شدم، راننده سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «فکرش هم ترسناک است. تصور چند دقیقه ماندن آن طرف این دیوارهای حصار گرفته و یخ زده، خون را در سلول‌های بدن منجمد می‌کند، چه برسد به اینکه بخواهی تمام طول روزت را اینجا طی کنی و شب هم یک گوشه اش بخوابی.» گفت و شیشه ماشین را تا ته بالا کشید. فرو رفت روی صندلی گرم و نرم ماشین و پدال گاز را محکم فشار داد و غیبش زد. راننده اینها را گفت و رفت. او اما از 10 زن و 50 مرد کارتن خواب و متکدی که دیوار به دیوار هم در مرکز ساماندهی متکدیان زندگی می‌کردند، هیچ نمی دانست.60 نفر شبیه به انسان با 60 خلق و خوی متفاوت که انگار ناف شان را با اعتیاد و خیابان خوابی بریده‌اند و بی هویتی شناسنامه‌شان است. در یک کاروانسرای بزرگ و قدیمی که تا چندی پیش، اردوگاه افغانستانی‌ها بود؛ جایی که سیستم گرمایشی ندارد، از لم دادن روی کاناپه و حظ بردن از گرمای مطبوع بخاری در سوز و سرما و نوشیدن یک فنجان چای داغ یا هوس راه رفتن زیر نم باران و قدم زدن روی برگ‌ها به هوای رسیدن سر قرارهای عاشقانه پاییز خبری نبود. «آن تو» فقط سرد بود؛ سرد. تنها دارایی کارتن خواب‌ها یک یا دومتر از سکوی مربعی شکل در فضای تاریک و بی پنجره و تو در توی کاروانسرا بود که یک متر از زمین فاصله دارد؛ با سقفی هلالی و دیوارهای چرک.به این اضافه کنید یک زیرانداز نازک، یک پتو، یک متکا و حمام آب گرمی که طبق نوبت می‌توانستند از آن استفاده کنند. سهم آنها از همه خوراکی‌های لذیذ و خوش آب و رنگ دنیا یک دانه خرما و سه پرس غذا بود؛ وعده‌هایی که توسط خیرین تامین می‌شد. غذاها در پلاستیک‌های زباله توی یخچال گوشه حیات نگهداری می‌شدند؛ یخچالی که بالای سرش نوشته بود: «اگر نیاز نداری بگذار و اگر نیاز داری بردار .» سالن آسایش کارتن خواب‌ها لخت لخت و بدون هیچ زیوری بود. تنها جای خواب یکی دوتا از کارتن خواب‌ها قدری متفاوت از بقیه بود. یکی شان بالای سرش یک نقاشی چسبانده، تصویری که خودش آن را کشیده. دیگری اما دیوار بالای سرش را با کاغذها و زرورق‌های رنگی آذین بسته. سه روز، چهار روز، پنج روز ... طول می‌کشد تا سم از بدن کارتن خواب‌ها خارج شود و آنها با کمک پزشکان گرمخانه و متادون‌هایی که رایگان در اختیارشان قرار می‌گیرد، ترک کنند. «آن تو» برای راننده وخیلی‌های دیگر شاید تنها دو قدم با جهنم فاصله بود، اما برای بی خانمان‌ها حکم بهشت را داشت؛ بهشتی که خودخواسته یا به اجبار به آن سر ریز شده اند ؛ از 18 ساله تا 70 ساله. در کرمی کنار می‌رود و قصه‌ها و روایت‌های تلخ، مثل سریالی دنباله دار و حوصله بر در شب‌های بلند پاییز شروع می‌شود.

روایت اول
آلا، 30 ساله، کارتن خواب با سابقه 14 سال مصرف موادرد تیغ روی دست‌هایش، شیار دربه دری است. دندان‌های نامرتب و جرم گرفته، گواه 14 سال اعتیاد به مصرف الکل است. می‌گوید 30 سال دارد. چشم‌های عسلی آلا اما صد ساله است. پیر از آوارگی و خیابان گردی. مملو از حسرت و رنج بی خانمانی. مانتوی آبی به تن دارد و شال مشکی به سر. تنها دلخوشی این روزهایش اینکه «امروز می‌روم دادستانی، نامه می‌گیرم و می‌روم بهزیستی ملاقات پسر شش ساله ام.» آخرین پک را به سیگار می‌زند و ته مانده را زیر پایش له می‌کند. حلقه‌های دود در هوای سرد و نمناک پاییز می‌ماسد. امروز، 29 روز است که آلا لب به شیشه و حشیش و مشروب نزده و فردا 30 روز می‌شود که متادون درمانی رازیر نظر پزشک گرمخانه شروع کرده. روی سکویی کنار سالن در حیات بی روح و یخ زده مرکز ساماندهی متکدیان، پشت حائل برزنتی که زن‌ها و مردها را از هم جدا می‌کند، پهن می‌شود و نگاهش زمین را نشانه می‌گیرد. می‌گوید: «مادرم که مرد خیلی افسرده شدم. بعد مرگش، بابام ازدواج کرد. 16 ساله بودم.بیشتر وقتم را بیرون از خانه و با دوستانم می‌گذراندم. با زن بابام نمی ساختم. دو برادرم هم معتاد بودند؛ یکی شان افتاد زندان و آن یکی هم حالا سرش به خانواده و کارش گرم است.» از اینجا به بعد قصه آلا، مثل فیلمی روی دور کند تکرار می‌شود: «دوستم معتاد بود. حشیش می‌کشید. عرق می‌خورد. غم و غصه ام رو که دید اصرار کرد مواد و الکل را امتحان کنم. کردم. حس خوبی بود. آرام می‌شدم؛ رها و بی خیال. نشئه که می‌شدم روی ابرها بودم؛ انگار نه انگار که توی این دنیا زندگی می‌کنم. بهش وابسته شدم.درس و مشق را کنار گذاشتم. مدام خانواده‌ام را تهدید می‌کردم و ازشان پول مواد می‌گرفتم. دو سال بعد از اعتیادم با دوست پسرم ازدواج کردم. توی محله‌مان آشنا شده بودیم. شیشه می‌کشید. منم یکی دو بار همراهش امتحان کردم. خوشم آمد. چند ماه بعد، شدم یک آدم شیشه ای که تا آمد به خود بجنبد صاحب یک دختر و پسر شد.» که ای کاش نمی‌شد: «بچه‌هایم دو ساله و سه ساله بودند که شوهرم افتاد زندان. یک روز مامورها ریختند توی خانه‌مان و به خاطر قاچاق بردنش. خانه را هم مصادره کردند. آن روز دخترم را گذاشته بودم خانه پدرم. با پسرم داشتم از بیرون می‌آمدم که مامورها را دیدم. فرار کردم.» چهار سال پیش. همان موقعی که بی خانمانی آلا و پسرش را آواره کرد. اسیر خیابان‌ها و پارک‌ها. روانه این خانه و آن خانه: «پیش یکی از دوست‌هایم بودم که مامورها سر رسیدند. فکر کنم همسایه‌ها شاکی شدند. من و دوستم را بردند کمپ و پسرم را بهزیستی.» چرا برنگشتی خانه پدرت؟ «به خاطر وضعیتم.» از شوهرت خبر داری؟ کی آزاد می‌شه؟ «نمی‌دانم. دیگر دوستش ندارم. یک بار تو خانه با یک زن دیدمش. به خاطر او هم قید بچه‌هایم را زد. نمی‌خواهم ببینمش.»بچه‌هایت چی؟ آنها هم معتادند: «نه. خدا را شکر. با اینکه پسرم همیشه دنبالم بود اما یک بار هم مواد دستم ندید. روزی که مامورها می‌خواستند ببرندم اشک می‌ریخت و می‌گفت مامانِ من، معتاد نیست. نبردیش. من دیوانه می‌شوم.» اشک می‌دود میان چشم‌هایش. سیگاری روشن می‌کند و آستین مانتویش را بالا می‌کشد. نگاهش را سر می‌دهد روی خط خطی‌های دستش: «می‌دانی چند بار خودکشی کردم؟ هشت بار. می‌دانی چرا از کمپ فرار کردم؟ دعوام شد. می‌دانی چرا؟ بهم می‌گفتند کارتن خواب.» سوال‌ها پشت سر هم و با نفرت از دهانش به بیرون پرت می‌شوند؛ بدون تامل پاسخ آنها را می‌دهد: «آره من کارتن خواب بودم، ولی قبلش خانه و زندگی داشتم. خانواده ام آدم حسابی بودند. وضع شان خوب بود. خودم لیاقت نداشتم. برای همین هم با پای خودم آمدم اینجا. جایی که همه مثل خودم هستند. تحقیرم نمی کنند. من را می‌فهمند. آنقدر می‌مانم تا پاک شوم.بعدش اگر پسرم را از بهزیستی بگیرم خانواده‌ام من را قبول می‌کنند. بهم قول دادند. برمی گردم پیش شان و همه چی را از نو می‌سازم. به خاطر خودم و بچه‌هایم و بابا و زن بابایم.»

روایت دوم
پرستو، 34 ساله، تن فروش با سابقه 10 سال اعتیاد
ردپایی از ظرافت و ناز و عشوه‌های زنانه در صورتش نیست؛ حتی آن ابروهای نازک تتو کرده و لاک جیغ قرمزی که روی ناخن‌هایش خوابیده هم نمی تواند زنانگی‌هایش را به رخ بکشاند. تند تند حرف می‌زند و صدایش زنگ دارد. پرستو 34 ساله، 29 روز است که به مرکز آمده؛ موقعی که مامورها به یکی از پارک‌های حصه ریختند و او و دوستش را در حین مصرف مواد گرفتند: «یکی از دوست‌هایم را بیرون دیدم. گفت برویم خانه و مواد بکشیم. گفتم نه، من حالم خوب نیست. همینجا بکشیم. نیم ساعت بعد، مامورها دستگیرمان کردند.»پرستو هم مثل90 درصد از آدم‌هایی که خودخواسته یا از روی اجبار، مهمان چند روزه این گرمخانه هستند، فرزند طلاق و اعتیاد است؛ دختر بزرگ خانواده‌ای که به غیر از خواهر فلج و مادرش، بقیه با اعتیاد غریبه نیستند و از همان کودکی و نوجوانی پا به پای پدرشان، مواد کشیده اند: «پدرم راننده بیابان است و معتاد. من و دو خواهر دیگرم را هم او معتاد کرد. آبجی بزرگم بعد از ازدواج، ترک کرد البته. 14 سالم بود که تریاک کشیدم. پدرم ذوق می‌کرد و پزمان را به این و آن می‌داد. مادرم خیلی تلاش می‌کرد که ترک کنم و پنج بار هم به کمپ فرستادم، اما بابام مخالف بود. می‌گفت بگذار بکشه. دست از سرش بردار. آخر دست هم مامانم را طلاق دارد و رفت تهران زن گرفت. الان دوتا پسر دارد که آنها هم قاچاقچی مواد هستند.» تو کجا زندگی می‌کردی؟ «پیش مادرم.» چی می‌کشیدی؟ «دوا، سورچه، شیشه و هر چی فکرش را بکنی.» چرا تو پارک مواد می‌کشیدی؟ «آنجا حالم بهتر می‌شد. فکر می‌کردم کار خوبی می‌کنم. با اینکه توی خانه برایم یک اتاق خالی گذاشته بودند، اما من همیشه دلم می‌خواست جلوی بقیه بکشم. اصلا بهم بر می‌خورد که یواشکی مواد مصرف کنم. برای همین می‌رفتم توی پاتوق‌ها.» توی همین پاتوق‌ها هم با شوهرش هم پیک شد: «25 سالم بود که با شوهرم آشنا شدم. پیشش مواد می‌کشیدم. بچه دار که شدیم یک بار فهمیدم می‌خواسته پسرم را چهار میلیون بفروشد. مامورهای بهزیستی هم سر مرز گفته بودند بچه را 20 میلیون می‌خریم. بعد که بچه را به آنها داده بود گفته بودند که مامور هستند. برای همین ازش طلاق گرفتم. بچه را هم بردند بهزیستی. گفتند اگر گواهی یک سالگی ببرم که اعتیادم را ترک کردم، حضانتش را می‌دهند.» چند سالشه؟ «7 سال» دوستش داری؟ «خیلی. قد چشم‌هایم.» پرستو کنار میز چهارگوشی که در سالن عریان و بی نور و پنجره سالن رها شده، ایستاده. سرمای موذی لای پوستش دویده و دست‌هایش مور مور شده. صندلی پلاستیکی را جلو می‌کشد و مچاله می‌شود روی آن. هیچ وقت نخواستی برگردی پیش شوهرت؟ «از خداشه. همه می‌گویند به خاطر بچه تان هم که شده، دوباره ازدواج کنید. نمی خواهم ولی. آدم نیست. کتکم می‌زد. یارانه‌ها را که می‌ریختند به مامانم زنگ می‌زد، می‌گفت یا برایم پول می‌آرید یا کتکش می‌زنم.خودش می‌نشست توی خانه و می‌فرستادم دنبال مواد.» چقدر در ماه پول موادت می‌شد؟ «روزی 70 تا 100 هزار تومان.»پول مواد را از کجا می‌آوردی؟ «از توی پاتوق‌ها مواد گیر می‌آوردم. از این و آن می‌گرفتم.» بابتش ازت چی می‌خواستند؟ «خودم را. بیشترشان مردهای مجرد بودند.» شرمی از گفتن این جملات ندارد. لحنش همان لحن است: «30 بار تن فروشی داشتم. می‌رفتم خانه‌هایشان.» شوهرت می‌دانست؟ «خودش وادارم می‌کرد. بعد از طلاقم هم راهی نداشتم. چون هیچی نداشتم. همه وسایل خانه‌ام را فروخته بودم. این آخری‌ها یک پیک نیک فقط برایم مانده بود که آن هم به ساقی فروختم که قبلا صیغه اش بودم.» پرستو از پشیمانی سال‌های گذشته می‌گوید و از اینکه حالا سرش به سنگ خورده و می‌خواهد زندگی اش را از نو بسازد: «خوشحالم که شهرداری من را آورد اینجا. تجربه ای اینجوری هیچ وقت نداشتم. فهمیدم که اشتباه کردم و لحظه شماری می‌کنم تا پاک شوم و برگردم به زندگی.»

 

روایت سوم
فریبا، 52 ساله، متکدی و سابقه 17 سال مصرف مواد
سن و سالش از همه زن‌هایی که در مرکز ساماندهی متکدیان، حضور دارند بیشتر است؛ شبیه مادربزرگ‌های سریال‌های ایرانی؛ آرام و با وقار. نشسته روی سکویی سنگی با طول و عرض چهار و پنج متر؛ جایی که برای او و سایر کارتن خواب‌ها مثلا قرار است اتاق باشد؛ اتاقی بدون دیواریا هیچ فرش و زیرانداز گرم و نرم یا حداقل یک پرده خشک و خالی که حایلی باشد بین سه نفری که کنار هم پتوی نازک پهن کرده اند تا جای خوابشان را از هم جدا کنند. سهم هر کدامشان از این مساحت یخ زده، یک متر و نیم است؛ حجمی که کسی جز کارتن خواب‌ها که طعم سرما با دماسنج بدنشان آشناست، جرئت نشستن و خوابیدن روی اش را ندارد. سکو یک متر از زمین ارتفاع دارد و پیرزن واکرش را جلویش گذاشته و پاهایش را از آن، آویزان کرده. چشم‌هایش از پشت عینک ته استکانی به روبه رو خیره مانده؛ جایی که یک ال سی دی متوسط به دیوار قاب شده و شبکه آی فیلم، سریال پخش می‌کند. تلویزیونی که تنها زینت و وسیله لوکس در این سالن بزرگ و دالان وار است. صدای بلند زن بازیگر حجم فضا را پر می‌کند و پس زمینه حرف‌های زن 62 ساله می‌شود که می‌گوید: «من معتاد نیستم. سرپرست نداشتم و توی پارک می‌خوابیدم.» اصالت تهرانی دارد، اما 22 سال است که در اصفهان زندگی می‌کند: «30 سال پیش شوهرم مرد. سه تا بچه دارم.» چرا با آنها زندگی نمی کنی؟ «نمی‌خواستم.» می‌دانند اینجایی؟ سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. مادر خوبی برایشان بودی؟ «بودم. ولی ازشان راضی نیستم. همه شان می‌دانستند تو پارک می‌خوابیدم.» زن اینها را که می‌گوید دوباره نگاهش را می‌چرخاند سمت تلویزیون و خیره می‌شود روی صورت زن بازیگر. می‌گوید نمی خواهم حرف بزنم. خواهش می‌کنم برو سراغ بقیه با آنها صحبت کن و با دست به سمت فریبا اشاره می‌کند؛ فریبا 52 ساله، متکدی و سابقه 17 سال مصرف مواد. دهانش به حرف زدن که باز می‌شود بوی تند سیگارش می‌خورد به صورتم. همه دندان‌هایش ریخته اند؛ جز دندان جلویی فک پایین که مثل یک تکه کوچک زغال از لثه اش آویزان شده. مانتوی چروک نخی آبی پوشیده و ته مانده‌های لاک قرمز روی ناخن‌هایش، او را شلخته نشان می‌دهد. اهل تبریز است و 35 سال است که در اصفهان زندگی می‌کند. کنار در سالن می‌ایستد و بدون اینکه از او بخواهم سیر تا پیاز زندگی اش را می‌ریزد روی دایره؛ از بچه طلاق بودنش می‌گوید و از اعتیاد شوهر و پسرانش. از گدایی کردن و شب خوابی در پارک: «50 روز است که اینجاهستم و 29 روز که به جای مواد، متادون مصرف می‌کنم. شوهرم 17 سال پیش فوت کرد. هشت سال تکدی‌گری کردم و معتاد و کارتن خواب بودم. به خاطر پسرم کارتن خواب شدم. او هم اعتیاد داشت، ولی برادرهایش از خانه بیرونش کرده بودند. منم رفتم تا پسرم تنها نباشد. البته خودم خواستم معتاد شوم. ننه و آقای درست و حسابی نداشتم، نمی خواستم بچه ام را هم از دست بدهم.» پسرت الان کجاست؟ «کمپ». تو هم کمپ رفتی؟ «15بار، ولی از آنجا بدم می‌آید. اینجا همه با من خیلی مهربان هستند. برخلاف آن دو پسرم بهم زخم زبان نمی زنند. توی کمپ اذیتم می‌کردند. نگاهشان تحقیرآمیز بود. بچه‌هایم گفتند اگر ترک کنم برم می‌گردانند خانه. یک سالی اینجا می‌مانم تا پاک شوم و بعد بروم پیش شان.» نمی ترسی دوباره بری سراغ مواد؟ «وسوسه اش از بین رفته. دروغ نمی‌گویم من عاشق موادم، اصلا بهم آرامش می‌دهد، ولی دیگه میلی به کشیدنش ندارم. از این وضعیت خسته ام. می‌خواهم بروم سر خانه و زندگی ام. دیگر دربه دری بسه.»

روایت چهارم
مریم، 22 ساله، متکدی
«محض رضای خدا بهم کمک کن.» زن 22 ساله انگار هنوز هم سر چهار راه به گدایی ایستاده. هر چه قسم و آیه بلد است پشت سر هم ردیف می‌کند تا بگوید: «بچه یک ساله خانه دارم. پیش شوهر خواهر ناتنی‌ام است. به خدا ازم ماهی 300 تومان می‌گیرد و بچه را نگه می‌دارد. قربان دستت خانم، کاری بکن.» چقدر در روز کار می‌کنی؟ «30 یا 20 هزار.» صدای مریم می‌پیچد لای صدای تلویزیون و روی اعصاب رد می‌اندازد: «شوهرم به خاطر شیشه کمپ است، ولی من خانه دارم. توی حصه زندگی می‌کنم. سر چهارراه زینبیه گرفتندم و آوردندم اینجا. خانواده ام خبر ندارند. سواد ندارم. شماره‌هایشان را بلد نیستم.» اعتیاد داری؟ «نه متادون می‌خورم فقط.» پدر و مادرت اصفهان هستند؟ «بابام مرده. مادرم زن عموم شده. ارومیه زندگی می‌کند.» آنقدر جملاتش را تکرار می‌کند که صدای نک و نال زن‌های دیگر را در می‌آورد و مجبور می‌شود برود توی حیات. کاپشنش را بکشد روی زانوهایش و یک گوشه کز کند و منتظر باشد تا ببیند سرنوشت چه آینده ای برایش رقم می‌زند.

روایت پنجم
احمد، 38 ساله، متکدی با سابقه 18 سال مصرف مواد
زندگی اش شبیه فیلم‌های سینمایی می‌ماند؛ فیلم‌هایی که پسر هنوز پشت لبش سبز نشده، یک دل نه، صد دل عاشق دختر دانشجو می‌شود؛ عشقی نافرجام، اما دنباله دار که ردپایش را هنوز لابه‌لای حرف‌هایش می‌توان جست: «دم در دانشگاه باهاش آشنا شدم. شش سال با هم بودیم. خانواده‌هایمان می‌دانستند. پدرم البته مخالف ازدواجمان بود. توی خانه مان بابام حرف اول و آخر می‌زد.» پدری که هیچ وقت نخواست احمد را بفهمد: «بهم محبت نمی کرد. درکم نمی‌کرد. وقتی نگذاشت با عشقم ازدواج کنم برای یک سال از خانه زدم بیرون. بهشان گفته بودم خانه دوستام هستم. از همان موقع هم معتاد شدم و به گدایی افتادم. اوایل تریاک می‌کشیدیم و بعد شیشه و کراک. یک سال بعد که برگشتم خانه برای اینکه فکر دختره را از سرم بندازه از تهران آمدیم اصفهان. از همان موقع هم خانواده ام را رها کردم. بهشان خبر می‌دهم که کجا هستم، ولی میلی ندارم ببینمشان. ازشان کینه دارم، دختره هم ازدواج کرد. بچه دار نمی شه. بهش قول دادم به محض اینکه طلاق گرفت، باهاش ازدواج کنم.» مجید جلوی آرایشگاه ایستاده؛ روبه روی پنجره با نرده‌های سیاه که کارتن خواب تازه وارد بنا به قانون گرمخانه قرنطینه شده. می‌پرسم، از آن دختر خبر داری؟ صدای حمید هیراد که در فضا رها شده، می‌پیچید لای حرف‌هایش که می‌گوید:«بله. تلفنی. موبایل اینجا آزاد است.» می‌داند معتاد شدی و گدایی می‌کنی؟ «آره بهش گفتم.» اگر بهش نرسی چی؟ «اینقدر می‌روم جلو تا به مقصودم برسم. من عشق اولم را با هیچ چیز عوض نمی کنم. به خاطر او زنده ام و برای همین هم مواد را ترک کردم. الان پنج ماه است که پاکم.» کمپ هم رفتی؟ «سه بار. به اجبار خانواده ام، ولی آنجا بهم بی احترامی می‌کردند. زور بالای سرم بود. اینکه آدم خودش بخواهد ترک کند، با اینکه وادارش کنند خیلی با هم فرق دارد.» مجید از این می‌گوید که روزهایش را با درد و دل و حرف زدن با باقی کارتن خواب‌ها و آرایشگری پر می‌کند. از اینکه عاشق کتاب‌های جنایی و داستانی است و ای کاش که به جای دو ردیف کتاب اهدایی که اغلب از شریعتی هستند، کتاب‌های داستان و رمان‌های جنایی در کتابخانه گرمخانه وجود داشت. از محسن که تنها فرد مبتلا به ایدز در گرمخانه است. اینها را می‌گوید می‌رود ته صف تا سهمیه سیگار صبحش را بگیرد؛ سهمیه‌ای که شش نخ در روز است و از نان شب برای کارتن خواب‌ها واجب تر.

روایت ششم
مجید، 40 ساله متکدی با سابقه پنج سال اعتیاد
نگاهش روی موزائیک‌های لخت کف کتابخانه سر می‌خورد و همانجا خیره می‌ماند. روی مبل زهوار در رفته، کنار قفسه کوچک که دو ردیف کتاب در آن چیده شده، فرو رفته و موقع حرف زدن، سرش را ابدا بالا نمی آورد. نور تلطیف شده سه چراغ مورب که از سقف آویزان شده، روی پوست تیره اش می‌افتد و سایه روشنی از رنج و در به دری‌هایش را نمایان می‌کند. مجید 40 ساله، اصالتا خوزستانی است، اما «پنج سال است که به اصفهان آمدم.» مدام دست‌هایش را توی هم قلاب می‌کند تا انگشت شست قطع شده دست چپش را مخفی کند. زندگی برای مجید موقعی متوقف شد که همسرش را از دست داد:«همه چیزم را باختم. افسرده شدم. پسر 15 ساله ام را گذاشتم پیش پدر و مادرم. بعد برای کار آمدم اصفهان. توی کارگاه آرموتوربندی می‌کردم. پیمانکارم هفت میلیون ازم خورد و غیبش زد. شکایت هم فایده ای نداشت.» مجید بی پول شد و دیگر روی بازگشت به خانه نداشت: «نمی توانستم. یکدفعه بیکار شدم.» برای التیام دردهایش سراغ افیون رفت: «یک نفر آمد بهم مواد پیشنهاد داد. گفت درد را از بین می‌برد. اولین بار حشیش کشیدم، ولی خون دماغ شدم. رفتم سراغ شیره و دوا و تریاک. جایی برای خواب نداشتم. شب‌ها هر کجا که می‌شد می‌خوابیدم. شیشه ماشین پاک می‌کردم. گدایی می‌کردم. تا اینکه مامورهای شهرداری آوردندم اینجا، الان 30 روزه مواد را ترک کردم و فقط متادون مصرف می‌کنم.» خانواده ات ازت خبر دارند؟ «نه. تا سه سال پیش می‌دانستند کار می‌کنم. اما گوشی ام را برای مواد فروختم. بروم از اینجا بیرون کار می‌کنم تا دو سه تومان جور کنم. بعد پنج سال، نمی توانم دست خالی برم. » چه کاری؟ «اینجا یک قول‌هایی بهمان دادند.» آرزوت چیه؟ «پسرم را ببینم.» بعد این همه سال بی خبری انتظار داری تو را قبول کند: «خیلی بچه با معرفتی هست، به مادرش رفته.» کارتن خوابی یعنی چی؟ «دربه دری. بی کس و کاری. توی باران و سرما وسط پارک خوابیدن و سگ لرز زدن. نگاه‌های تحقیرآمیز را تحمل کردن. کارتن خوابی یعنی روزی هزار بار مردن . یعنی آرزوی مرگ...» نگاهش را می‌چرخاند به سمتم؛ یعنی نوشتن اینها چه فایده ای دارد؟ می‌گوید: «بنویس اینجا سرد است؛ سرد.»

ارسال به دوستان