عصر ایران- پس از انتشار نوشته ای از آقای عبدالنبی قیم – پژوهش گر و فرهنگنویس – در نقد سخنی از دکتر سید جواد طباطبایی، علیرضا افشاری کنش گر فرهنگی به این نقد پاسخ داد.
در پی آن آقای قیم به این مطلب واکنش نشان داد و در مطلبی با عنوان « حق دارید تعجب کنید چون نمی دانید» مواردی را مطرح کرد و طبعا برای آقای افشاری حق پاسخ گویی محفوظ بود منتها هم ایشان مطلب را دیر دید و هم ما در انتشار تأخیر کرده ایم اما با لینک هایی که در مطلب داده شده می توان به مقالات مراجعه کرد و مباحث هم فرهنگی و ادبی است و برای علاقه مندان فراتر از مباحث فی مابین می تواند جالب باشد:
پاسخ آقای قیم به نقد کوتاهم را دوستی به دستم رساند و خواست که چیزی بنویسم. نخست از این که ایشان وقت گذاشته و پاسخ مبسوطی را نوشتند سپاسگزارم.
فقط من متوجه نشدم که چرا نوشتهی من سبب تکدر خاطر آن گرامی شده و ایشان تأکید بر پاسخ گرفتن از جناب طباطبایی دارند؟!
من در نوشتار پیشینم عرض کردم قصد پاسخگویی به نقد ایشان بر سخن دکتر طباطبایی را نداشتم و فقط از قیاسی که میان معلقات سبعه با شاهنامه داشتند شگفتزده شدم.
طبیعتاً اگر ایشان تمایل به گرفتن پاسخ از سوی استاد یا دانشجویانشان دارند و تمایل دارند که پاسخدهنده، همانگونه که خود به من یادآوری کردند که «نویسندگان و مورخان و علما» چنین میکنند، موضوع را با ذکر منبع برایشان بنویسند نخست خودِ بزرگوارشان میبایست اصل نوشتهی دکتر طباطبایی را بخوانند و مستدل آن را نقد کنند نه آن که از روی یک پیامِ احتمالاً تلگرامی بخواهند نقدی را بنویسند.
من در نوشتهی پیشینام اشارهای به منبع نوشتهی استاد داشتم و بحثی در اینباره هم در مقدمهی دفتر نخست از کتاب «دیباچهای بر نظریهی انحطاط ایران» ایشان موجود است و به احتمال زیاد خود نشریهی مرتبط با آن نوشته هم، نقد ایشان را منتشر نماید.
صدالبته دانستههای من در برابرِ نادانستههایم همچون قطرهای در دریاست و از این که کسی به من چیزی را بیاموزد استقبال میکنم، اما واقعاً این را که چرا از شکلگیری گفتوگویی میانمان خوشحال نشوند و در نوشتهشان دائماً اظهار ناراحتی کنند به شخصه متوجه نمیشوم، و نیز این که جمله به جمله کوشیدهاند طرف گفتوگو را بنوازند.
به نظر من، این شیوه از سخن گفتن، اینگونه به طرفِ گفتوگو القاء میکند که سخن گفتن را همچون مبارزهای خونین میبینند که در نتیجه با هر ترفند، که برداشت میشود از «عصبیت» برخاسته باشد، میکوشند دیگری را از میدان به در کنند و در شرایطی قرار دهند که پاسخی ندهد!
بیپرده بگویم که سبک نگارشِ جناب قیم مرا به هفده هجده سال قبل برد و نقدی که بر گفتوگوی هفتهنامهی «امید جوان» با مرحوم ناصر پورپیرار داشتم و سپس پاسخهای عتابآلود و پر از طعن و تمسخر هر از گاهیِ ایشان به من، که البته در همان حد هفتهنامه هم محدود نماند و آن را در نشریهای دیگر هم ادامه دادند!
به گمانم این ارث شومی است که ادبیات و شیوهی بیان جریان چپ در ایران معاصر بر سبک نگارشِ ما گذارده، که به جای آموختن و آموزاندن در پیِ تخریب طرفِ گفتوگو هستیم. بگذریم.
دربارهی پاسخ جناب قیم باید بگویم که با وجود تلاش ایشان برای پاسخ دادن به مسائل فرعی، که البته نکات چندی را از ایشان آموختم، شوربختانه پاسخی به اصل موضوع داده نشده است. در اینباره چند نکته را به کوتاهی عرض خواهم کرد.
1. موضوع اصلی در سخن من این بود که شاهنامه برای یک ملت نوشته شده است؛ یعنی برای ایرانیانی از کُرد و بلوچ و پارس و آذربایجانی گرفته تا مازندرانی و گیلک و سیستانی و عرب (طبیعتاً عربهای ایران؛ همانها که صدها سال بعد، از پیوستن به عثمانی خودداری کردند، در 1320 در برابر انگلیسیها و به تازگی در برابر سپاه صدام در کنار دیگر ایرانیان جنگیدند) که در گذر بیش از هزار سال همزیستی در زیر دولتهای یگانه، که خود حاصل زمانهای درازِ روابط و نزدیکیِ پیش از آن بوده، تبدیل به ملت شده بودند، اما معلقات سبعه، که من سخنی دربارهی کیفیتِ آن نزده بودم ــ و البته اشعاری لذتبخش هستند و حتماً آنچنان که این دوست فرهیخته تأکید دارند زیبا نیز هستند، هر چند آنکه حامل معنایی ژرف و ذهنی و فراتر از زندگی در طبیعت باشند جای پرسش دارد ــ در نهایت شعرهایی عاشقانهاند که مغازلههای سرایندگانشان را شرح میدهند و نه اشارهای به پیوستن قومها و قبیلههای شبهجزیره و ایستادگیِ آنها در برابر دشمنانِ خارجی دارند و نه مِهر آنان به کلیت بومشان را بازگو میکنند که در آن مردمانی مختلف و نه از یک قوم حضور دارند، و نه در مواردی داستان پیدایش قومی در درون این ملت بزرگ را بیان میکنند یا اسطورههای ملی یا سنتهای مردمی و آیینهای جاری را طرح و ثبت مینمایند...
اصولاً مردمان شبهجزیره در آن هنگام ملت نشده بودند که البته بعدها هم آنچه شکل میگیرد اُمت اسلامی است که هر چند امروزه به دست دولتهای عربی تلاش میشود آن یگانگیِ دینی را به نفعِ پیشینهی ملی عربی مصادره کنند و تصویری از ملت یکپارچهی عرب بسازند اما در واقع چنین چیزی رخ نداده و اگر هم ملتی شکل گرفته باشد از پیِ دولتسازیهای یک سدهی اخیر بوده که دولت ـ ملت، به شیوه و تعریفِ دانش سیاست، شکل گرفته و نه از روی طبیعت و تاریخ (البته، بر خلافِ نظر استاد طباطبایی و بخشی از دوستانِ ملیگرا، به شخصه بر این باورم اگر به فهرست اقوام برسازندهی ایران، در پگاهِ شکلگیری کشور ایران، بنگریم که در شناسنامهی این کشور بر صخرهی بیستون ابدی شده است و نام عرب نیز برای نخستین بار در آنجا ثبت شده میتوان تعبیر دقیقتری از موضوع داشت و اعرابِ گرامی در بیرون از مرزها را هم همچون قومی از اقوام شکلدهندهی ملت ایرانزمین دید ـ همچنان که در شاهنامه از اعراب دیگر، چون دختران شاه یمن که مادر نوههای فریدونشاه میشوند، نیز یاد شده و به این تعبیر میبایست نبرد عربها با شاهنشاهی ساسانی را همچون نبرد افغانیان با شاهنشاهی صفوی امری داخلی تحلیل کرد).
با این حال، و در این موضوع، قیاسِ معلقات با شاهنامه قیاسی معالفارق بوده است. اصل موضوع این بود که از دایرهی پاسخ جناب قیم خارج شد، و هر چند جملهای از نوشتهی پیشینم که چرا در سخن ابناثیر شاهنامه با قرآن مقایسه میشود که دلیلش آن است که این کتابِ کریم نخستین کتابِ فراقومی در میان عربهای بادیه است ــ که البته آن «جمع» را در کنار دیگر مسلمانان هویتی مذهبی میدهد و «امت» میکند و نه «ملت»؛ که آن هم البته هویتی پسینی و مشترک با دیگران است نه همچون ملت ایران، پیشینی ــ حذف شده بود، اما باز هم به گمانم متن گویا بود.
2. سپاس از جناب قیم که مرا از اشتباه درآوردند و نقد دیگران بر نظر طه حسین را، ولو در حد یک نام، به من یادآوری نمودند. آری، من سواد زبان عربی را تنها در همان حد آموزش متوسطه و اندکی هم دانشگاه دارم و دربارهی معلقات سبعه هم ترجمهشان را خواندهام. خوشحالم که عربها چند قرن پیش از اسلام «مجمع ادبی سالانه» داشتند که طبیعتاً موضوع من در این گفتوگو نیست که مستندات گوستاو لوبون را جویا شوم. و امیدوارم جناب قیم همچنان که در مورد «معلقات سبعه» این باور را دارند که، قرنها طول می کشد تا شعر به چنان مرحلهای برسد و اذعان کردهاند که شاهنامه را خواندهاند این حد از انصاف را داشته باشند که نظر خودشان را تعمیم دهند و خیلی استثناگرا نباشند، هر چند تعبیر ایشان از شعر و این که دیگران شعر را از عربها یاد گرفتهاند خواننده را نومید میکند.
اگر همان تعریفها از شعر را که جناب قیم فهرست کردهاند پذیرفته و معیار قرار دهیم شعر، به سادگی، کلامی موزون و مقفی برای بیان عواطف و تخیل است. و باز ایشان مرا شگفتزده کردند که گمان میکنند وزن عروضی، که یک گونه از اوزان شعر است، تنها معیار شعر بودن است! و با این استدلال دیگر مردمان، و باز تأکید میکنم حتی بدویترین مردم، را فاقد شعر بدانند!
آری جناب قیم، مردمانی عادی که ذوق شعر گفتن داشته باشند کم نیستند و تا همین چند دههی پیش اگر به روستاهای کشورتان سری میزدید از این دست شعرها بسیار میشنیدید که قطعاً من و شما متوجه فرقِ آنها با سخن عادی میشویم (حال از این بگذریم که شعر سپید دیگر آن اندک سختیها را هم آسان و فاصلهگذاریها میان شعر و سخن را، به ویژه در متن، دشوار کرده است).
سخن از کیفیت نیست، آری شاید شعرهایی که مادربزرگ من میسرود کیفیت و زیبایی شعر معلقات سبعه را نداشته باشد اما این که شعر را فقط همان بدانیم واقعاً سخن عجیبی است.
از ایران نمیگویم که گویا جناب قیم حساسیت خاصی روی آن دارند و به کتاب «شعر در ایران پیش از اسلام» استاد بهتازگی درگذشته، ابوالقاسمی، اشاره نمیکنم بلکه از ایلیاد و اودیسه هومر نام میبرم (اکنون که نام کوچک جناب ابوالقاسمی را نیاوردهام البته جناب قیم نتیجه خواهند گرفت که کتاب ایشان را نخواندهام که واقعاً باید به اینگونه استدلال کردن، آنهم در عصر اینترنت که هر اطلاعی در دسترس است، دستمریزاد گفت!).
من زبان یونانی باستان را بلد نیستم که ببینم آیا آن اشعار وزن عروضی دارند یا خیر، اما این را میدانم که این اشعار طولانی و حماسی بیش از هزار سال پیش از سرایش معلقات سبع سروده شدهاند و در نتیجه نمیتوانند مردم ایونی، که مدتی بعد استانی از استانهای ایران هخامنشی شد، شعر گفتن را از عربهای عزیز آموخته باشند.
3. در مورد سرودههای زرتشت اجازه دهید با این حساب که جناب قیم فقط وزن عروضی را شعر میدانند وارد این بحث نشوم که افزون بر داشتن وزن هجایی و تقارن در هجاها و صور خیال شاعرانه، که این شعر بودن را شماری از دانشمندان این حوزه (میلز، کانگا، وِستِرگارد، یاکوبوس کویپر،...) تأیید کردهاند، گفته میشود واژه «گاه» در برخی دستگاههای موسیقی ایرانی از همان «گاهان»ِ او گرفته شده است و اصولاً اگر چنین متنهایی شعر نمیبودند در خاطر نمیماندند و سینه به سینه پاس داشته نمیشدند، و در پاسخ فهرستِ نقلقولهای منفیِ گزینشدهشان، که فرد علاقهمند را به یاد نوشتههای همو که نامش را در آغاز آوردم میاندازد، فهرستی از نقل قولهای مثبت دربارهی آن اندیشمند بزرگ را نقل نکنم که سببِ پریشانی خاطر آن بزرگوار شوم و ایشان را به سوی خواندن متنهایی دربارهی ریشه و آغازگاه جدایی خیر و شر که سرآغاز شکلگیری اخلاق است، تکخدایی (آنهم خدای خرد) و نفی همهی خدایان، وجود جهان دیگر و پادافره یا کیفر دادنِ مردمان، پل صراط، برزخ و بهویژه ایدهی همسرشتی انسان با آفریدگار، که سرآغاز عرفان ایرانی است، راهنمایی نکنم چرا که گمان ندارم این سخنان، اگر خودشان تمایلی نداشته باشند، تأثیری نیکو بر جای گذارد.
حتماً اگر علاقهمند باشند خود آن را پیگیری خواهند نمود. فقط امیدوارم کتابهای همانهایی را که از آنها نقل قول کردهاند خوانده باشند، هر چند با اشتباه گرفتن اسطورهها با آنچه زرتشتِ پیامبر گفته، و در گاهان و نه در دیگر بخشهای اوستا آمده، چنین نتیجهای مستفاد نمیشود.
4. آنچه جناب قیم از شادروان تفضلی آوردهاند دقیقاً در راستای تأیید سخنان پیشینم و نیز سخنی است که در بخش دوم از نوشتار کنونیام آوردهام، که از ایشان سپاسگزارم. در ضمن از خواندن ترجمهی اشعار حاتم طایی بسیار لذت بردم و ای کاش جناب قیم نظر لطفی هم به شاعران ایرانی که شعرهایشان در زبان عربی زبانزد است داشتند و اینقدر موضوع را قومیتی نمیکردند (نمیگویم نژادپرستانه) و نیز یادی میکردند از کسانی که عروض عربی را، که یکی از حالتهای صورتبندی وزن و ارکان شعری است، هم برای شعر پارسی و هم عربی استخراج کردهاند.
اما متوجه ارتباط سخنشان با تبلیغ بردگی مردم و فرّ ایزدی نشدم که واقعاً شگفتانگیز بود و نمیخواهم برداشت کنم که ایشان موضوعشان در این بحث فقط نقد سخن استاد طباطبایی نیست.
بهویژه طرح موضوع بردگی معنادار است، هر چند اگر کسی تاریخ جنگهای جاهلی و حتی رفتار سلاطین بعدی را بخواند که چنان بردهداری را رونق دادند که سبب بزرگترین قیام بردگان در تاریخ جهان شدند و از آن سو با تاریخ ایران آشنا باشد که هیچگاه بردهداری در آن نبوده و تبلیغ هم نمیشده، و حتی برای ساختِ بزرگترین بنای حکومتیِ تاریخاش در آن کسی کار رایگان انجام نداده است، چنین سخنی نمیگوید مگر آن که برای خواندنِ تاریخ، نه تنها از منابعی قدیمی بلکه از منابعی ایدئولوژیک و استالینیپسندِ کسانی چون دیاکونف بهره ببرد و سخنِ آنان را حجت بگیرد.
با این سخن عنتره موافقم که: «کسی که بلندمرتبه است کینه در دل ندارد / و آن که خشم خوی اوست گرانقدر نخواهد شد». امید که جناب قیم دیر زیند و بیش بنویسند.