عصرایران؛ فاطمه استیری- غیربومی بودنم خیلی سریع به چشم می آید، اما نه نگاهی چپ چپ می شود نه صورتی از من برگردانده می شود. انگار بدشان هم نمی آید یکی از خیلی دورتر و بیرون تر از این حوالی بیاید و اگر شده چند دقیقه ای گوشش را به آنها قرض دهد.
غُر که نه اما دردِدل کنند، عصبانی که نه اما با بهت و درد کلمات را پشت هم ردیف کنند، التماس که نه اما با غرور و شرم بگویند کمک لازم دارند...اینجا پلدختر است، شهری غرق شده در گل و لای. زندگی درست در همین نقطه دنیا درست وسط همین گل و لای های برجای مانده از سیلاب متوقف شده است.
سکانس اول؛ از قشنگی بهشت پرت می شوی وسط دنیای زشت سیلاب!
از خرم آباد که به سمت پلدختر بروی بخواهی نخواهی ذهنت فراموش می کند خبرهای دردآور این روزهای سیل. خاصیت این روزهای بهار است شاید، که بهشت کرده این جاده را، که چشم تا چشم سبزی است و زیبایی. اما همین دو ساعت و چند دقیقه را میتوانی رها شوی...به شهر که نزدیک می شوی گویی بهار هم تمام شده، گویی بهشت را هم دیگر به خاطر نمی آوری.
کافی است چند فیلم جنگی و دفاع مقدسی هم دیده باشی که به سرعت ذهنت تطبیق دهد این صحنه هایی که جلوی چشمت رژه می روند را با همین شهری که می گویند اسمش «پلدختر» است...ماشین های نظامی و نفربرهای ارتش یکی بعد از دیگری از خیابان عبور میکنند، همانقدر که بومی و محلی می بینی نیروهای سپاهی، ارتشی و بسیج را هم می بینی. گویی شهر رنگ و بوی نظامی گرفته بعد از آمدن «هیولای سیلاب».
سکانس دوم؛ یک پل دنیای شرق و غرب پلدختر را جدا کرده است
شرق است، شرق پلدختر، همان بخش شهر که سیلاب امانش داده و چندان درگیرش نکرده است. شهر آنقدر کوچک است که نیاز نباشد مسافتی طولانی را طی کنی تا از شرق آن به غرباش برسی. هرچه به پلدخترِ غربی نزدیکتر می شوی نشانه های سیل را بیشتر می بینی، ماشین هایی که رنگ شان معلوم نیست آنقدر که سروشکل شان را گِل گرفته، فرش هایی که شسته و از دیوار آویزان شده اند، زن و مردهای چکمه پوش و ...
هرچه جلوتر می روی، غم سیل زدگی بیشتر خودش را نشان می دهد. اینجا درست بخش غربی پلدختر است، انگار یک سوی دیگر دنیاست اینجا...مردم چکمه پوش و بیل به دست که گل و لای را از خانه و مغازه خود بیرون میریزند، خانه و مغازه ای که بیش از نصف آن پر شده از گل و دیگر چیزی از آنها باقی نمانده است.
«بدون چکمه نمی تونی جلوتر بروی»، سر که برمی گردانم صاحب صدا را می بینم، می گویم خبرنگارم و... به سرعت با پوزخند می گوید« اینجا خبرنگار نیاز ندارد، کارگر چکمه پوش می خواهد»
سکانس سوم؛ داستان پلدختری ها، یک شب سیلاب و دیگر هیچ!
در نیمه باز تحریکم می کند که وارد شوم، در که میزنم با صدای بلند به داخل دعوت می شوم، یک حیاط پرشده از لیوان و بشقاب و چند تکه وسیله آشپزخانه دیگر و یکی دو مبل گل مالی شده، اشتباه است اگر تصور کنید این ها وسایل همین خانه باشند. نه! اینها تمامِ برجای مانده های خانه مریم است که از آن سر غربی تر شهر جمع کرده و به این سر شهر و خانه اقوام آورده است. همین چند تکه ای که حتی سرپناهی ندارد که آنها را در آن جای دهد. نه فقط از خانه خودش که از جهیزیه همین دختر نامزد کرده اش هم دیگر خبری نیست. سیلاب آمد و بعد دیگر هیچ.
«سیلاب و دیگرهیچ»؛ فقط قصه مریم و دختر و مادر عصابدستش نیست، بیرون که می آیم دقیقا همانجا که چشمم به رود وسط شهر می افتد که بلا از همان نقطه بر سر مردم نازل شده، چند مرد زل زده به رودخانه مرا گویی به سمت خود می کشند؛«شهر داغون شده، زندگی مان نابود شده، از خانه ام چیزی نمانده، فقط کافی شاپم که در قسمت شرقی شهر بوده سالم مانده، کمک رسانی خوب است اما این شهر دیگر شهر نمی شود، لااقل به این زودی ها» جملات را پشت هم ردیف می کند بدون نفس گرفتن، گویی این روزها دائما در حال زمزمه کردن همین جملات است و حالا کمی بلندتر فکر کرده است. می گویم این غم می تواند شما را دور کند از این شهر پر از گل و لای و کوچ کنید؟، چشم از رودخانه برمیدارد و نگاهم می کند؛ «از این شهر دل بکنم؟ کجا بروم؟ راحت است کوچ کردن؟» سکوت می کنم و دیگر هیچ.
پلدختر جزو نقشه ایران نیست، باور کنید!
دو خواهر، پدر و پدرشوهر و هایپرمارکت آساره. قصه بعدی از نقطه شروع شد. گلایه دارند، از هشداری که به موقع داده نشد و تمام دارایی شان را آب برد. از هایپرمارکت چیزی نمانده جز چند سبد چرخ دار خرید، زیرزمینی که سالن زیبایی بود هم که با گل پرشده و اثری از آن باقی نیست.
دختر بزرگتر رو به پدرش می کند و می گوید«خانه دو طبقه پدرم سمت ساحلی شهر است که نابود شده، گفته اند همینی که مانده هم باید تخریب شود، الان 70 سال دارد، به نظرت در این سن برود مستاجرنشینی؟ امان نمیدهد کلامی از دهانم خارج شود و جمله بعدی را می گوید، خود من 40 سال دارم و دو بچه، از خانه خودم هیچی باقی نمانده، بچه هایم را فرستاده ام روستا پیش اقوام و خودم اینجا دنبال خرده وسایلم می گردم، باور می کنید کارت ملی هم ندارم دیگر؟، چه هشداری؟ اگر هشدارشان جدی بود چرا خانه خود فرماندار و اقوامش زیر گل و سیلاب مانده است؟»
با کمی مزاح می گویم«بزرگی این هایپرمارکت می گوید شما تا قبل از سیل جز طبقه مرفه شهر بوده اید»، دختر کوچکتر سکوت را می شکند و می گوید«وام بود خانم، وام. الان هایپرمارکت نیست اما قسط هایش هست»
پیرمرد کناری با لهجه لری می گوید چادرها را می دزدند، جمله ای که مسیر گفتگو را عوض می کند و به کمک های مردمی و امدادرسانی ها می رساند،« هلال احمر چادر آورده اما برخی از شهرهای اطراف آمده اند و به اسم پلدختری آنها را گرفته و برده اندT الان شما در شهر چادری می بینید؟ کمک هست اما توزیع درست نیست، باید خودشان بدانند که کدام قسمت شهر بیشتر تخریب شده و همانجا کمک ها را توزیع کنند اما کمک ها را می آورند اول شهر و به دست برخی می دهند و می روند.البته از وقتی ارتشی ها و یگان ویژه امده اند وضعیت بهتر شده اما باز هم باید مدیریت بهتر شود.
دختر کوچکتر که صریح تر از بقیه اعضای خانواده هم است وسط حرف می آید می گوید«خانم یک جمله می گویم و تمام، پلدختر جزو نقشه ایران نیست، ما را فدا کردند، تمام!»
سیل دلش نیامد لباس عروس ها را نابود کند
وسط همین گل و لای دیدن چند لباس عروس سفید و تمیز نه فقط متعجبت می کند که شاید امید کمرنگی هم وسط این غم به آدم بدهد. امیدی که نزدیکتر که می روی کمرنگ تر می شود. درست زیر همین مزون لباس عروس که سیلاب نتوانسته نابودش کند، قصر گل با خاک پر شده و فقط چند شاخه گل پلاستیکی بیرون زده از خاک از آن باقیمانده است.
علی از تهران آمده، خانه پدرش پلدختر است و خودش تعطیلات را در شهر پدری بوده که سیل آمده و نه فقط خانه پدر و اقوام را خراب کرده که از قصر گل هم که می گوید برای شوهرخواهرش است چیزی باقی نگذاشته است. می گویم«انگار مردم آنقدرها هم که می گویند عصبانی نیستند، حتی ببخشید یک بی خیالی در چهره شان است؟ قبول دارید؟» می خندد و می گوید«کنارآمدند خانم، فقط همین. این درد با بی خیالی درمان نمی شود ولی واقعیتی است که باید آن را بپذیرند و کنار بیایند.»
میلیاردی ضرر کردم میلیاردی...
سردر مغازه بزرگ نوشته شده نمایشگاه اتومبیل، پیرمرد با لباس لری با کمک چند نفر دیگر درحال بیرون ریختن گل و لای از داخل نمایشگاه است؛«خیلی ضرر کردم خانم، میلیاردی، کلی از ماشین ها آسیب دیدند یا آب آنها را برده، آمدند گفتند تخلیه کنید خطر سیل است اما مگر چند ساعت به سیل می شد این همه ماشین و وسیله را خالی کرد؟ برادرزاده ام که سریع مدارک و چِک های مردم را جمع کرده بود و داخل ماشین درحال فرار بود هم اسیر سیل شد و چیزی باقی نماند. میلیاردی ضرر کردم خانم میلیاردی.»
سونامی؟ وضعیت یاحسین گونه بود، فاجعه...!
اینبار او به سمتم می آید و بدون سلام و علیک می گوید«بیا این فیلم را ببین...مسجد تا نصفه زیراب رفته، سیل را ببین چطوری به سرعت وارد خانه ها می شود، من از بالای پشت بام این فیلم را گرفتم»...می خواهم داستان آن لحظه ورود سیل به شهر را بگوید«سیل از پشت ساختمان آمد و غافلگیرمان کرد، اگر این میدانگاهی وسط نبود الان چیزی از این محله نمانده بود، شانس آوردیم میدانگاهی مسیر سیل را به چهار قسمت منحرف کرد.خودم زن و بچه ام را از روی دیوار بلند کردم و انداختم روی پشت بام، مردم هر خانه دو طبقه ای می دیدند درمیزدند و فرار می کردند طبقه بالا. بروید آن سمت شهر گریه می کنید انقدر که عمق فاجعه زیاد است.محله سازمانی رانش کرده و زندگی مردم نابود شده است.»
هنوز هم انگار حیرت زده و بهت زده آن ساعتی است که سیل آمد و همه چیز را بُرد«سونامی چیه خانم، وضعیت یاحسین گونه بود، خدا شاهد است یک روز مردم بالای پشت بام ها بودند اما نه امدادگری آمد نه هلی کوپتری.فرماندار چند روز پیش آمده می گوید مشکلات تان چیست؟ خب ما چه بگویم؟ این سوال است وسط این زندگی گل گرفته؟
تا می گویم کمک هم می آید برایتان نگاه می کند و می گوید« خدا شاهد است زن و بچه من چهار روز است طبقه دوم خانه هستند و پایین نیامدند، چیزی هم گیرشان نیامده که درست و حسابی بخورند، کجا کمک می آید؟ از شهرهای اطراف می آیند خودشان را گلمالی می کنند و اقلام کمکی را می گیرند و می برند»
بغض هیچ است در مقابل غم زنان لُر!
درست تا همین نقطه شهر سرم را گرم دیدن و شنیدن کرده بودم بدون بغض بدون حتی دلسوزی. درست تا همین نقطه شهر که یکباره چشمت بخورد به زن چهارزانو نشسته وسط بلوار، وسط این همه گِل ...«سیل که نبود فقیر بودیم، الان دیگر نمی دانم وقتی دیگر هیچی نداریم اسم مان فقیر است یا چیز دیگری. جایی ندارم بروم، از صبح نشسته ام و شوهر و برادر شوهرهایم که گل ها و خاک را از خانه بیرون می آورند نگاه می کنم، آنجا را می بینی خانه پدرشوهرم بود اما الان خراب شده، چهاربرادر شوهر دارم که این اطراف بودند آنها هم نابود شدند، چیزی نماند خانم هیچی.» می آیم جمله کلیشه ای انشالله سرپا می شود اینجا را کامل کنم که حرفم را می بُرد و می گوید«امید دارید پلدختر سرپا شود؟»
بی تعارف نسیه نمی دهم....
گفته اند به سمت پایین تر شهر بروم، همانجا که سیل هرچه هنر داشته رو کرده است. در همان مسیر هم سر می کشم به یک مغازه که نصفه و نیمه از سیل جان به در برده است، بطری آب را که برمیدارم می گویم این روزها حتما خیلی ها می آیند برای گرفتن نسیه و وسیله ارزان تر و ...می گوید« بی تعارف خانم نمیتوانم نسیه بدهم یا ارزان تر، خانه ام صددرصد نابود شده، وسایل مغازه هم همینطور. وقتی خودم گیر کرده ام چطور کمک بدهم؟» موقع رفتن می گویم لااقل گرانفروشی نکنی برادر، می گوید«اینجا همه خواهر و برادریم اما بیچاره و درگیر مشکل، گرانفروشی نمی کنم»
به والله که عصبانیت مردم بخاطر آب و نان نیست!
تا می آیم از مدرسه که فقط ساختمان وسط حیاط از آن باقیمانده عکس بگیرم، به سمتم می آید و می گوید بیاید از چاپخانه من هم عکس بگیرید: «آن همه سال در دانشگاه دولتی درس خواندم، آخرش که دیدم کاری پیدا نمی کنم چاپخانه را راه انداختم، 15 سال شب و روز کار کردم،ولی الان هیچی از آن باقی نمانده، با سه تا بچه نمی دانم قرار است چه بلایی سرمان بیاید.»
می گویم اینکه می گویند قبلش هشدار تخلیه داده بودند درست است؟، با دست سمت رودخانه را نشان می دهد و می گوید« سالی چندبار در این منطقه هشدار می دهند که خطر سیل است، بعضی مواقع سیل هم می آید اما یک مقدار آب بالا می آید و سریع هم تخلیه می شود. اینبار اما وضعیت شبیه آن سیل ها نبود.کدام هشدار؟ شب آمدند گفتند بارندگی است مراقب باشید. بچه که بودم گاهی تا یک هفته باران می آمد ولی سیلی راه نمی افتاد اینبار یک روز و نصفه ای باران امد و شهر نابود شد.
به سمت فرمانداری که روبرویمان است می چرخد و می گوید«اگر هشدار بود خود اینها چرا غافلگیر شدند، نیروی انتظامی همین بغل است اما ماشین هایشان را نبرده بودند و لحظه آخر فرار کردند، خودشان هم نمی دانستند چه خبر است.»
آن روز دردناک را مرور می کند و می گوید«باور کنید 4 تا 5 هزار نفر بالای پشت بام بودند، چیزهایی از بالا می دیدیم که اشکم درآمد اما کاری از دستمان ساخته نبود، می گفتند هلی کوپتر می آید اما شب شد و خبری نشد. آب که یک متر پایین تر رفت خود مردمی که آن ور پل بودند و لودر و کمپرسی داشتند ماشین هایشان را به خیابان ها انداختند و مردم را از سر پشت بام ها سوار می کردند می بردند آن ور پل. کدام هلال احمر کدام نیروی امدادی، خود مردم به داد هم رسیدند.فکر می کنید عصبانیت مردم برای نداشتن آب و نان است؟ به والله درد ما این نیست....
این لبخند آن لبخند نیست....
نشسته یک گوشه خیابانی که از بالا تا پایینش پر شده ازنیروهای مردمی و نظامی که درحال دست و پنجه نرم کردن با گل و لای هستند. نگاهشان می کند، گاه بلند با آنهایی که رد می شوند حرف می زند، گاهی هم می خندد گاهی هم...می بیند که نگاهش می کنم و بلند می گوید«خدا قوت»...به سمتش که می روم می گویم این لبخندتان یعنی شما خیلی آسیب ندیده اید یا بی خیال شده اید یا ...«واقعیت زندگی ما شده همین خانم، اینجا خانه پدری مان است فقط همین ظاهر ساختمان است داخلش همه چی نابود شده و باید تخریب شود، من خرم آباد زندگی می کنم ولی 5 روز است آمده ام اینجا.مغازه را ببین، اجاره بوده ولی چیزی از آن باقی نمانده است.»
به سمت حیاط خانه پدری می رویم، می گویم بگذارید تصور کنیم لبخند شما یعنی امید دارید پلدختر بازهم پلدختر شود، بازهم لبخند می زند«نه امیدی ندارم، راستش کمک رسانی زیاد است، حتی باور کنید اندازه سه تا پلدختر کمک می آید ولی چیزی به مردم نمی رسد، از اطراف می آیند و همان اول شهر کمک ها را می گیرند و می برند، معلوم نیست چه کسی توزیع می کند، یک چادر این مدت به دست ما نرسیده است، هلال احمر آمده دفترچه پخش کرده که کمک هایی که می گیرید را بنویسید، بیا این دفترچه پدر و مادر من چیزی گرفته که بنویسد؟»
برادرش به جمع مان اضافه می شود و می گوید«نماینده شهر هم نیست، انگار گم شده، باید جایزه بگذاریم پیدایش کنند. هیچ مسئولی نیامده برای سرکشی، مطمئنم الان همه شبکه های تلویزیون زیرنویس کرده اند که مسئولان در منطقه هستند، خب نشان بدهند کجایند؟اصلا در شخصیت من نیست برای یک غذا در صف بایستم، اگر کمک هست باید بیاورند درب همین خانه های خراب شده کمک به دستمان برسانند.باور کنید کمک هم نمی خواهیم، لوبیا و کنسرو نمی خواهیم فقط بیایند همین گل و لای را از وسط خیابان و کوچه جمع کنند. به والله زندگی مان تعطیل شده است.»
سکانس آخر؛ نبض زندگی اینجا کُند می زند اما...
اینجا پلدختر است، شهری غرق شده در گل و لای...سیل هرچه بوده برده و آنچه که مانده گویی با منت برای پلدختریها برجای گذاشته است. نبض زندگی اینجا وسط این گل و لای نه که نزند اما کُند می زند، کُند کُند...
مردم گویی در حال و هوای بعد از سوگ سیلاب هستند، نه که بی خیال اما گویی آرام دارند مرور می کنند با خودشان روزهایی که قرار است بیاید و بدانند تکلیف شان چند چند است با زندگی بعد از سیلاب.
اینجا با بغض نباید وارد شد یا حتی حس دلسوزی، اینجا مردمش هنوز هم لُرصفت هستند، میهمان نواز، مهربان و خوش رو...اینجا نبض زندگی اگرچه کند می زند اما حیات، وسط همین حیاط های پرگل و لای جریان دارد.
عکاس: حسن نوروزیان