«ملوک» خانم دیگر حتی نای گلایه کردن از اوضاعش را ندارد. بیشتر، به جایی نامعلوم خیره است. انگار دارد به جزئیات یک تصویر محو نگاه میکند؛ تصویری از خودش در اوج زیبایی، چابکی و جوانی.
۵۰ سال قبل مثل هر دختر جوان دیگری آرزوها و رویاهایی داشت که همه را پشت در همان خانه درندشت در دزاشیب تهران گذاشت و سرنوشتش را به سر و سامان دادن کارهای اهالی این خانه گره زد. هم میخرید، هم میشست، هم میپخت، هم میروفت، بدون یک ریال دستمزد. فقط مثل بقیه، غذایی میخورد و سقفی داشت؛ سقفی که هیچش متعلق به او نبود.
بعد از مدتی، خانم خانه گفت بیا با برادرم ازدواج کن. دیگر شد خدمتکاری که «زندایی» بچهها هم بود، اما خدمتکار بودنش به آن نسبت فامیلی میچربید و همچنان همان خدمات را ارائه میکرد. مثل خیلی از ازدواجهای ارباب و رعیتی، عقدنامه را هم بعدها گم و گور کردند، اما شانس آورد که توانست از همان محضری که عقدشان کرده بود، بعد از سالها عقدنامه را دوباره بگیرد.
حالا بعد از این نیم قرن، وکیل بچهها که هر کدامشان گوشهای از دنیا هستند، آمده و حکم گرفته برای تخلیه خانه. ملوک خانم هم که هیچ چیز جز یک جوانیِ از دست رفته و جسمی خسته و نزار ندارد، بدون گرفتن کوچکترین حقی بابت همه سالهایی که به خدمتگزاری خاندان فلان مشغول بوده است، باید بساطی را که بساطی نیست، جمع کند و بعد از ۸۱ سال زندگی، آواره کوچههای شمیران شود.
ملوک ایزدی، هیچ کس را ندارد. فقط خواهرزادهای دارد که همسر او دنبال کارهایش افتاده تا بلکه مهلتی بگیرد یا حداقل بابت ۵۰ سال زحمت این زن، بتواند پول اندکی را زنده کند تا وسایل این پیرزن گوشه خیابان نماند و بتوانند جای کوچکی را اجاره کنند. حالا، بعد از این همه سال آبروداری، باید استشهادنامهای را بقال و قصاب محل امضا کنند که بگویند «ملوک» را میشناسند و اصلا چنین کسی در این دنیا وجود دارد.
خانم امامی، همان همسر خواهرزاده ملوک، میگوید یک روز در کمال ناامیدی به دادگاه رفته که ناگهان دیده رئیس دستگاه قضا روبهرویش ایستاده است. این دقیقا همان روزی است که رئیس قوه قضاییه به مجتمع قضایی عدالت رفته بود. مشکل را میگوید و آقای رئیسی هم از او میخواهد که همه را بنویسد.
با شتاب و خوشحالی، همه چیز را در یکی دو برگه کاغذ مینویسد و میدهد. حالا تنها امیدش به این است که یک روز به او زنگ بزنند و بگویند قرار شده به مشکلش رسیدگی شود.
این روزها، اگر از کوچههای دزاشیب رد شدید، همان جایی که دیدن طبقات آخر ساختمانهایش کلاه را از سر میاندازد و عبور از کنار دیوار باغهای کهنهاش حوصله را سر میبرد، شاید پیرزنی را ببینید که در کنار وسایل ناچیزش نشسته و به جزئیات یک تصویر محو نگاه میکند؛ تصویری از خودش در اوج زیبایی، چابکی و جوانی. او «ملوک ایزدی» است.