۲۳ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۳ آبان ۱۴۰۳ - ۰۶:۲۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۳۸۱۳۴
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۷ - ۲۸-۰۴-۱۳۹۹
کد ۷۳۸۱۳۴
انتشار: ۱۴:۱۷ - ۲۸-۰۴-۱۳۹۹
در مسیر زندگی/ به قلم روان شناس

دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...

این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است.

در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.

لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد.

پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام"دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.
سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.

دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...

اما وقتی که مستانه در نیمه های شب مشغول شیر دادن به نیلوفر بود، ناگهان از اتاق منصور صدایی شبیه افتادن یک جسم سنگین را شنید. نیلوفر را فورا به مادرس سپرد و به همراه پدر و خواهرانش به سمت اتاق منصور دویدند، منصور را نقش بر زمین دیدند، مستانه با نگرانی بالای سر منصور رفت و گفت: چی شده؟ چرا خوردی زمین؟

منصور اما نای جواب دادن نداشت، حسن آقا هم که این وضعیت را دید، فورا به اورژانس زنگ زد و درخواست آمبولانس کرد.

چشمان منصور باز بود و می دید و می شنید، اما توان صحبت کردن نداشت و انگار به سختی نفس می کشید. مستانه اولین بار بود در این مدت چنین اتفاقی را تجربه می کرد و به شدت نگران شده بود. دست و پایش را گم کرده بود و دستان منصور را سفت گرفته بود. مادرش هم نیلوفر را به فتانه سپرده بوده و سعی می کرد شربت بیدمشکی که درست کرده است را به منصور بخوراند اما منصور بین هوشیاری و بی هوشی بود و چیزی نمی توانست بخورد.

حسن آقا هم رفته بود جلوی در که اگر آمبولانس وارد کوچه شد، بتواند به سرعت راهنمایی اش کند، لحظات برای خانواده ی مستانه به کندی می گذشت و کم کم مستانه هم از شدت اضطراب و نگرانی داشت بی حال می شد. اشک از چشمان مستانه جاری و شد به مادرش گفت: چی میشه مامان؟ آخه چرا اینجوری شده؟

سیمین دخت: چیزی نیست مادر جان، حتما قندش افتاده، این شربت رو بخوره خوب میشه.
مستانه: پس چرا با خوردن شربت بهتر نمیشه.

سیمین دخت: صبر کن مادر جان، الآن اورژانس میرسه.

بالاخره بعد از نزدیک به بیست دقیقه صدای آمبولانس از کوچه شنیده شد. حسن آقا به سرعت تکنسین های اورژانس را به داخل خانه هدایت کرد و آنها هم مشغول معانیه ی منصور شدند. پس از چند دقیقه، آنها به این نتیجه رسیدند که منصور باید به بیمارستان منتقل شود.

مستانه به شدت ترسیده بود و مادرش سعی می کرد او را آرام کند. حسن آقا از خانواده اش خواست در منزل بمانند تا او همراه آمبولانس، به بیمارستان برود. مستانه خیلی اصرار کرد که او هم به بیمارستان برود، اما مادرش سفت او را چسبیده بود و نمی گذاشت خودسرانه کاری کند. بالاخره علیرغم تلاش های بسیار، با دور شدن آمبولانس و خارج شدنش از کوچه، مستانه هم با اشک و گریه راهی منزل شد تا منتظر سرنوشت بماند.

چشمان مستانه به گوشی تلفن خانه دوخته شده بود و تیک تاک ساعت، کندی گذشت زمان را به او یادآوری می کرد. هر یک دقیقه از گوشی تلفن، چشم بر می داشت و ساعت را نگاه می کرد و منتظر تماس پدرش بود. در سالن قدم می زد و راه می رفت و هر از گاهی با اضطراب از مادرش می پرسید: چی شد؟ چرا بابا زنگ نمی زنه؟ صبوری ها و آرامش دادن های مادر هم چندان فایده ای برایش نداشت.

ساعت از یک شب گذشته بود و هنوز از بیمارستان خبری نرسیده بود. مستانه طاقتش را از دست داده بود و نمی توانست بیش از این در منزل صبر کند. بالاخره آماده شد و از مادرش خواست مراقب نوزادش باشد.

خودش هم پشت فرمان نشست و با عجله به سمت بیمارستان به راه افتاد. کمی بعد جلوی بیمارستان بود. از خلوتی شب استفاده کرد و به راحتی ماشینش را نزدیک در بیمارستان پارک کرد.

با عجله خودش را به اورژانس بیمارستان رساند و سراغ همسرش را گرفت. متوجه شد منصور در CCU بستری است و تحت مراقبت قرار دارد.

مستانه: CCU ؟ چرا آخه؟

پذیرش بیمارستان: نمی دونم خانم، تشخیص دکتره، خیلی آروم و بی سر و صدا برید پشت در CCU. اونجا شاید دکترو دیدید.

خودش را با سرعت زیادی به CCU رساند و پدرش را پشت در دید که روی صندلی نشسته است. حسن آقا هم با شنیدن صدای کفش پاشنه بلند مستانه، سرش را بالا گرفت و دخترش را دید که هراسان به سوی او می دود. از سر جایش بلند شد و خودش را به دخترش رساند. دستانش را محکم در دستانش گرفت و گفت: آروم باش بابا، منصور حالش خوبه. اصلا جای نگرانی نیست.

مستانه: پس چرا بستریش کردند؟ چی گفتن دکترا؟

حسن آقا: برای مراقبت بیشتر گفتند امشب اینجا بخوابه و فردا هم احتمالا مرخصش می کنند. اصلا جای نگرانی نیست.

مستانه: خوب چی شده یهو؟

حسن آقا: مشکل خاصی نیست، منم سر در نیاوردم چی میگن. اما گفتن مساله ای نیست و فردا می تونه مرخص بشه.

مستانه: چرا زنگ نزدی بابا؟

حسن آقا: شماره خونتون رو حفظ نیستم بابا. کتم رو نپوشیدم، شماره ها تو دفتر تلفنم تو کتم مونده.

مستانه: باشه بابا، حالا دکترش کجاست؟ بریم پیشش.

چند دقیقه بعد مستانه و پدرش در اتاق دکتر منتظر ایستاده بودند تا به سوالاتشان پاسخی داده شود. دکتر با خونسردی گفت: جای نگرانی نیست، داریم بررسی می کنیم و منتظر جواب آزمایش ها هستیم. اما فعلا احتمال میدمم همسر شما یک نارسایی قلبی مزمن داشته باشه. حالا باید آزمایشات و معاینات بیشتری صورت بگیره تا ببینم دقیقا چه وضعیتی دارن.

مستانه؟ نارسایی قلبی؟ خطرناکه؟

دکتر: نه خیلی. منتظر جواب آزمایشات هستیم تا ببینیم دقیقا مساله چیه. اما اگه نارسایی باشه، باید دید دقیقا از چه نوعی هست و راه حلش چیه. خیلی از نارسایی ها خطرناک نیستن. شاید دو درصد مردم نارسایی دارن، اما خطرش بستگی به شدت و میزان و نوعش داره. بعیده همسرتون نارسایی خطرناکی داشته باشه.

تمام وجود مستانه را نگرانی فرا گرفته بود. گونه هایش سرخ شده بود و کف دستش عرق کرده بود. انگار دنیا روی سرش خراب شده است، دلداری دکتر و پدرش هم فایده ای نداشت. او احساس می کرد اتفاق بدی در زندگی اش افتاده است.

پس از صبحت با دکتر، حسن آقا دخترش را به زحمت راضی کرد به منزل برود و استراحت کند. از او خواست شماره تماس منزل را روی تکه کاغذ بنویسد و دستش بدهد تا اگر کاری پیش آمد تماس بگیرد. حسن آقا هم بعد از رفتن مستانه، زنگ زد به همسرش و با او درباره ی اتفاقات صحبت کرد، از او خواست حواسش به مستانه باشد چون حال خوبی ندارد.

مستانه آن شب تقریبا تا نزدیک های صبح بیدار بود و از نگرانی در حیاط خانه قدم می زد. بالاخره حدود پنج صبح بود که مادرش راضی اش کرد کمی استراحت کند و او هم بعد از دراز کشیدن روی تخت از خستگی خوابش برد.

صبح اول وقت، سمین دخت با خودش فکر کرد باید با زری خانم، مادر منصور موضوع را در میان بگذارد تا او هم اگر قصد آمدن به تهران و دیدن فرزندش را دارد، اقدامی کند. اما پس از تماس با زری خانم و در حالی که سعی می کرد به آرامی و کم کم خبر بیماری منصور را به مادرش بدهد متوجه شد او اصلا غافلگیر نشده است.

زری خانم: قلبش گرفته؟ مشکل خاصی که نیست؟

سیمین دخت: مشکل که نمی دونم والا، فعلا بیمارستانه.

زری خانم: چیزی خاصی نیست، نهایتا یک شب بیمارستان می خوابه و فرداش مرخصش می کنن.

سیمین دخت: مگه قبلا هم این اتفاق براش افتاده؟

زری خانم: آره خوب، یه نارسایی قلبی خفیف داره از بچگی. اما چیز خاصی نبوده. فقط گاهی اوقات ممکنه از خستگی و کار زیاد یهو حالش بد بشه که تو همون خونه هم باشه، سریع خوب میشه.

سیمین دخت: خوب خدا رو شکر که زود خوب میشه، ولی ای کاش خودش یا شما به مستانه می گفتید که آمادگی داشته بشه، از دیشب نصفه عمر شده از ترس و نگرانی.

زری خانم: والا مریضی برای همه پیش میاد دیگه، اینم مریضی که حساب نمیشه بگیم، یه وقت دیدی پنج سالم چیزی پیش نیامد.

سیمین دخت: انشاالله که هیچ وقت پیش نیاد دیگه ولی اگه این اتفاق زمانی می افتاد که ما نبودیم اینجا، مستانه دست و پاش رو گم می کرد و خدای نکرده اتفاق بدی می افتاد.

زری خانم: حالا دیگه نفوس بد نزنید سیمین جان، خدا رو شکر که شما بودید و اتفاق بدی هم نیفتاده.

سمین دخت: بله، خدا رو شکر، سلام برسونید.

سیمین دخت پس از پایان مکالمه بالای سر مستانه رفت و دید بیدار شده و از پنجره به بیرون نگاه می کند. متوجه شد که مستانه حرف هایش با زری خانم را شنیده است. از پشت دستانش را روی کتف دخترش گذاشت و گفت: زندگی یک خط صاف نیست، بالا و پایین داره، زن اونیه که تو این بالا و پایین ها تعادلش رو حفظ کنه، وگرنه روی خط صاف همه می تونن زندگیشون رو حفظ کنند.

حرف های سیمین دخت بار دیگر دخترش را آرام کرد. مستانه برگشت و خودش را در آغوش مادرش انداخت و گفت: مامان! چه خوبه که تو الآن اینجایی. واقعا اگه نبودی، نمی دونستم چه کار کنم. الآنم حس دوگانه ای دارم. از یک طرف خیلی ناراحتم که منصور مریضه و قبلا هم مریض بوده و بهم نگفتن. از یک طرف هم خوشحالم که مساله ی مهمی نیست.

سیمین دخت: گذشته ها که گذشته. الآن مهم اینه که این مریضی چیز خاصی نیست و مشکلی برات ایجاد نمی کنه.

عصر آن روز منصور از بیمارستان مرخص شد و با پدرخانمش به منزل برگشت. در بدو ورود هم دسته گل بزرگ و زیبایی که برای مستانه خریده بود را تقدیمش کرد و گفت: از اینکه دیشب نگرانتون کردم معذرت می خوام. از همتون معذرت می خوام، به درد سر افتادید.

مستانه: این حرفا چیه عزیزم؟ مهم اینه که الآن حالت خوبه و تو خونه ای. حالا هم بیا برو دخترتو ببین که حالتو صد برابر بهتر کنه.

منصور هم با خوشحالی و البته آرام آرام به سمت اتاق نیلوفر رفت تا دخترش را ببیند و انرژی تازه ای دریافت کند. سیمین دخت هم اسفندی دود کرد و بالای سر همه و از جمله منصور چرخاند و با ذکر صلواتی سعی کرد فضای خانه را مثبت تر از قبل کند.

این روزها و شب هایی که پدر و مادر مستانه آنجا بودند، حس آرامش عجیبی بر مستانه حاکم بود. احساس می کرد همه ی خوشبختی های دنیا را با هم دارد و هیچ چیزی برای نگرانی و ناراحتی در دنیا نیست.

از آن شب، سخت و نگران کنند، چند شبی گذشته بود و همه چیز به حالت عادی در آمده بود. مستانه از اینکه صبح امروز خانواده اش به تفرش برگشته بودند، ناراحت و دلش گرفته بود. منصور هم از سر شب سعی کرد با کارهایی حال و هوای مستانه را عوض کند. بنابراین به پیشنهاد منصور، بیشتر شب را در یک باغ رستوران گذراندند و نیمه شب به خانه برگشتند.

آن شب منصور و مستانه وارد رابطه ی زناشویی شدند، اما در میانه ی رابطه منصور ناگهان رنگ از رخش پرید و بی حال به گوشه ی تخت افتاد. مستانه سریع از جایش بلند شد و گوشی تلفن را برداشت که زنگ بزند به اورژانس، اما منصور گفت: زنگ نزن جایی، حالم خوبه.

مستانه: نه یه وقت حالت بدتر میشه، بذار زنگ بزنم بیان چک کنند.

منصور: نه بشین، زنگ نزن. خوبم، برو برام یه لیوان آب بیار.

منصور یه لیوان آب خورد و نفس راحت تری کشید و گفت: خوبم عزیزم! خوبم. نمی دونم چرا دوباره حالم بد شد. انگار نفس تنگی گرفتم.

مستانه: باشه، اشکال نداره، دراز بکش استراحت کن یه کم.

منصور بعد از چند دقیقه استراحت به خواب رفت، اما مستانه تا صبح نتوانست بخوابد و بالا سر تختش نشست. یک چشمش به نیلوفر بود و یک چشمش به منصور. انگار امشب از آن شب هایی بود که منصور هم درست مثل نیلوفر باید مراقبت می شد.

کم کم هوا داشت روشن می شد که مستانه هم خوابش برد و از خستگی انگار که بی هوش شد. صبح ساعت هشت منصور بیدار شد و دید مستانه خوابش برده. بلند شد سماور را روشن کرد و رفت نان داغ بخرد. یک ربع بعد هم برگشت و چای دم کرد و میز صبحانه را چید. هر چه منتظر ماند دید مستانه بیدار نمی شود. صدایش کرد اما باز هم بیدار نشد، نیلوفر اما از از صدای پدرش بیدار شد و گریه می کرد، اما مستانه با صدای نیلوفر هم بیدار نشد.

ادامه دارد...

قسمت های قبلی:

*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا

*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!

*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته

از همین نویسنده:

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت

مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز

***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

 

 

 

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۳
غیر قابل انتشار: ۰
نقی
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۴۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۸
3
8
داستان سکته داره ، اضافات زیاد داره و بعضی جا ها هم به غلط حذف شده( جا واسه پارک ماشینش بود ) ، بعدم بیش از اندازه تخیلیه و آدما رو صفر ویک و نشون میده
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۵۷ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۸
0
4
اي بابا
علی
Iran (Islamic Republic of)
۲۲:۰۵ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۸
0
7
شبیه کارای هیچکاک دلهره و تعلیق نداشته باشه یهو وسطای داستان قهرمان اصلی داستان (مستانه) کشته باشه و داستان وارد یه فاز دیگه ای بشه... مثل سرگیجه و سایکو !!
بهار
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۵۳ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
0
3
ای وای