عصرایران، احسان محمدی- پانزده سال پیش زیر شیشۀ میز اتاق کارم این جمله را نوشته بودم: «هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع میکند یک غزال شروع به دویدن میکند و میداند سرعتش باید از یک شیر بیشتر باشد تا خورده نشود.
هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع میکند یک شیر شروع به دویدن میکند و میداند که باید سریعتر از آن غزال بدود تا از گرسنگی نمیرد».
پانزده سال جوانتر بودم و «آینده» انگار یک تصویر محو در افق بود. نوشته بودم که هر روز چشمم به آن بیفتد و توقف نکنم، بدوم. حالا آن کاغذ زیر شیشه میزم نیست، در عوض تعداد غزالهایی که هر روز میدوند تا شیر «تورم» آنها را نخورد بسیار بیشتر شده است. غزالهای کمامید، غزالهای خسته، غزالهای جان به لب آمده ... فقط میدوند. غزالهایی که از نفس میافتند، جا میمانند، خورده میشوند.
امیدوارم این مقایسه موجب خشم کارکنان پارک ملی سرنگیتی تانزانیا، غزالهای محترم، عالیجنابان شیر و برخی در داخل نشود اما غیر از این است که هر روز صبح بسیاری از ما برای فقیرتر نشدن، برای له نشدن زیر فشار تورم، برای بقا، برای بدهکار نشدن به بانکها و ... بیدار میشویم و شروع به دویدن میکنیم؟ اسم این کار هر چه هست «زندگی» نیست. تلاش برای «زنده ماندن» است.
قصه، قصۀ اقتصاد است و زندگی. نیم قرن پیش تِد رابرت گِر، در کتابی تحتِ عنوانِ "چرا انسانها عصیان میکنند؟" نوشت، ریشۀ خشونت و عصیان، در به ستوهآمدگی، محرومیت و تجمیع عقدههاست.
این بیثباتی اقتصادی خُردکننده است. آدمها را به ستوه آورده. دکتر محمود سریعالقلم در یادداشتی مینویسد طی 25 سال نرخ تورم در کشوری مثل آلمان بین یک تا سه درصد بود. یعنی هم دولت و هم بخش خصوصی تکلیف خودشان را میدانند.
در چنین فضایی کمتر کسی دنبال یک شبه ثروتمند شدن است. نه کسی از ترس گران شدن، پوشک و ربگوجه انبار میکند، نه در صف خرید دلار و پراید میایستد، نه شب با رؤیای میلیاردر شدن میخوابد، نه صبح از سقوط بورس تا مرز سکته پیش میرود. کسی از حال و روز آنها که در سقوط بورس زندگیشان متلاشی شد آماری دارد؟ قصدم دفاع از طماعهای فرصتطلب نیست اما بسیاری از آنها که در بورس زمین خوردند میخواستند پای اضافی قرض بگیرند تا سریعتر بدوند. تا خورده نشوند.
این بیثباتی اقتصادی، این شب خوابیدن و صبح چند برابر شدن قیمتها، این جهش ترسناک بهای زمین و مسکن و اجاره و خودرو و مواد غذایی، این آب شدن ارزش پول ملی، این هر روز بیدار شدن و یک نفس دویدن و شب تنِ خسته و افسرده را به رختخواب کشاندن، مگر مجال زندگی هم به آدم میدهد که کسی بخواهد به آینده فکر کند، دست کسی را بگیرد و توی زندگیاش بیاورد، فرزندی اضافه کند، لبخندی ذخیره کند؟
تا روزی که «ثبات» به یک کلیدواژه طلایی در سیاست و اقتصاد و اجتماع تبدیل نشود و جای تصمیمات فردی هیجانزده و حزبی و جناحی را نگیرد، «زندگی» معنایی ندارد، ممکن است زنده بمانیم اما زندگی نمیکنیم. فقط هر روز صبح باید سریعتر بدویم تا خورده نشویم ... همین!