۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۹۹۵۱۴
تاریخ انتشار: ۱۶:۰۲ - ۰۱-۰۶-۱۴۰۰
کد ۷۹۹۵۱۴
انتشار: ۱۶:۰۲ - ۰۱-۰۶-۱۴۰۰

خودت را با دشمن یکی نکن

یکی از دوستان افغانی‌ام که در تهران زندگی می‌کند و بین کابل و تهران زیاد در رفت و آمد بوده، می‌گفت وقتی چراغ‌های پایگاه نظامی آمریکا در افغانستان روشن است، این برای ما یعنی احساس امنیت.
عصرایران؛ اهورا جهانیان - این روز‌ها که ارتش آمریکا از افغانستان (من‌های فرودگاه کابل) خارج شده، کسانی که در دو دهۀ اخیر سعی داشتند بگویند ارتش آمریکا در افغانستان مشغول جنایت علیه مردم این کشور است، باید به این سوال جواب دهند که اگر این ارتش ۲۰ سال در افغانستان مرتکب جنایت شده، چرا مردم افغانستان به هر زور و زحمتی می‌خواهند خودشان را به فرودگاه کابل برسانند و سوار هواپیما‌های همین ارتش جنایتکار شوند و از کشورشان بگریزند؟
ارتش آمریکا
 
روز گذشته وزارت دفاع آمریکا اعلام کرد که تا به حال حدود ۱۷ هزار نفر از فرودگاه کابل تخلیه شده‌اند که فقط ۲۵۰۰ نفرشان شهروندان آمریکا بوده‌اند. اگر شهروندان سایر کشور‌های غربی را هم با حدس و گمان منها کنیم، طی چند روز گذشته دست کم ۱۲ هزار نفر از مردم افغانستان با کمک ارتش آمریکا از این کشور خارج شده‌اند. این رقم در روز‌های آینده چند برابر هم خواهد شد.
 
یکی از دوستان افغانی‌ام که در تهران زندگی می‌کند و بین کابل و تهران زیاد در رفت و آمد بوده، می‌گفت وقتی چراغ‌های پایگاه نظامی آمریکا در افغانستان روشن است، این برای ما یعنی احساس امنیت.
 
فارغ از حرف این فرد خاص، رفتار مردم افغانستان در روز‌های گذشته نیز به خوبی نشان می‌دهد که ادعا‌های مربوط به جنایات ارتش آمریکا در افغانستان، بیشتر مصرف سیاسی و ایدئولوژیک دارد و ربطی به واقعیت جامعۀ افغانستان ندارد.
 
واقعیت افغانستان این روز‌ها به تمامی عریان و عیان شده است: افغانستان بدون ارتش آمریکا جای امنی نیست. به همین دلیل مردم این کشور ترجیح می‌دهند با هواپیما‌های ترابری این ارتش "جنایتکار" از وطنشان بگریزند و در سایۀ حاکمیت "جنبش اصیل منطقه" زندگی نکنند!
 
اینکه عده‌ای در خارج از افغانستان، صرفا بر اساس علائق سیاسی و ایدئولوژیک خودشان بگویند حضور آمریکایی‌ها در افغانستان جنایتکارانه و مایۀ ناامنی بوده، کمکی به درک واقعیت نمی‌کند. دربارۀ امنیت افغانستان مردم این کشور هم قاعدتا حق اظهار نظر دارند؛ و چه اظهار نظری آشکارتر و چه فریادی بلندتر از آنچه این روز‌ها در فرودگاه کابل می‌بینیم؟
 
مردی که در تهران یا بیروت مشغول بدگویی از آمریکاست، نظرش دربارۀ حضور ارتش آمریکا در افغانستان، از بیخ و بن متفاوت است با نظر زنی که در کابل نوازنده و خواننده است یا به دانشگاه می‌رود یا در فلان اداره شاغل است.
تصاویر نمادین و حیرت‌انگیزی که در چند روز گذشته دیده‌ایم، به اندازۀ کافی گویا بوده‌اند و دروغ‌های ایدئولوژیک هم قادر به تغییر واقعیت نیست.
 
آن ششصد و چند نفری که داخل هواپیما کیپ تا کیپ ایستاده بودند، کسانی که بر بال هواپیمای آمریکایی نشسته بودند، آن سه نفری که حتی پس از سرعت گرفتن هواپیما حاضر نشدند پایین بپرند و با هواپیما راهی آسمان شدند و سقوط کردند، این چند هزار نفری که هر روز با هواپیما‌های ترابری ارتش آمریکا از افغانستان می‌گریزند، آن مرد افغان که لابلای ازدحام جمعیت، نوزادش را تحویل سرباز آمریکایی داد فقط برای اینکه بچه‌اش در سرزمین تحت حاکمیت اسلام‌گرایان افراطی (یا همان جنبش اصیل منطقه!) متولد نشود، آن زن افغانی که کودکش دیروز در هواپیما به کمک پزشکان ارتش آمریکا متولد شد، طپانچۀ واقعیت بودند بر صورت ادعا‌های پوچی که از فرط تکرار نخ‌نما و ملال‌آور شده‌اند. بی‌دلیل نیست که شاعر گفته است: سخن نو آر که نو را حلاوتی دگر است!
 
اما فرض کنیم مو لای درز ادعا‌های بنیادگرایان و آمریکاستیزان منطقۀ خاورمیانه نمی‌رود و ارتش آمریکا دشمن مردم افغانستان بود نه حامی آن‌ها. در این صورت باید پرسید بین شما و "ارتش جنایتکار آمریکا" چه تفاوتی وجود دارد؟
بهرام بیضایی در فیلم‌نامۀ "عیار تنها" اضطراب و سرگشتگی ایرانیان در مواجهه با هجوم مغولان را روایت می‌کند. در سکانسی از این قصه، "سرباز" که در جنگ مغلوب شده و به شهرش برگشته، در حال فرار از چنگ قشون مغولِ سرازیر شده به شهر، دست محبوبش "مارال" را – که قرار بود با او ازدواج کند - می‌گیرد و با هم به یک انبار می‌گریزند.
 
مارال از ترس تجاوز مغولان همیشه خنجری پنهان در جامه‌اش دارد. در خلوتِ انبار، سرباز که می‌داند خودش و محبوبش به زودی به دست مغولان کشته می‌شوند و روزگار فرصت ازدواج را به آن‌ها نمی‌دهد، می‌کوشد با مارال معاشقه کند. بد نیست این قسمت فیلمنامۀ خواندنی بیضایی را با هم بخوانیم:

«سرباز – فرصت فرار گذشت! ندیدی کسی به کسی نیست؟ مغول آمده! مغول!
مارال – نه اینطور! نه اینجا!
سرباز – دوستم نداری؟
مارال – چرا-چرا-
سرباز – من برای تو آمدم. می‌گفتم دوستم داری!
مارال – صدبار بیشتر از جانم؛ اما این‌که راهش نیست!
سرباز – ته همۀ راه‌ها درآمده؛ دست کم بیا خوب تمامش کنیم!
مارال – من دو سال منتظر این نبودم.
سرباز {داد می‌زند} – مغول آمده، نمی‌فهمی؟
مارال – نه عزیز دلم، التماست می‌کنم؛ کاری نکن پشیمانی بخورم. من همیشه دختر خوبی بودم.
سرباز – اسیر که شدی، پشیمانی‌ات صد برابر، اگر از من دریغ کنی!
مارال – خودت را با دشمن یکی نکن. دشمن است و دشمنی! به من معلومه. او که عاشق من نیست!
سرباز شرمنده دست می‌کشد، می‌ماند. راه می‌افتد که برود؛ ولی کنار در ناگهان تصمیمی می‌گیرد.
سرباز – خیال کن من دشمنم – {به طرف مارال برمی‌گردد} دشمن نه منتظر می‌ماند نه التماس می‌کند! {وحشیانه} اگر دشمن حقی دارد که من ندارم پس دشمن بودن چه خوب است! آره، من دشمنم – {به او حمله می‌برد} حرف دیگری داری؟ من دشمنم!
مارال جیغ کشیده و به گوشه‌ای گریخته. سرباز او را گیر می‌اندازد.
سرباز – کجا ماه‌پیکر؟ - من دشمنم، با دشمن چه می‌کنی؟
حرفش در دهانش می‌ماند؛ ناباور و ضربه‌خورده از مارال جدا می‌شود؛ خنجر کوچک مارال در شکمش مانده. سرباز پس می‌کشد؛ خنجر در دست مارال می‌ماند. سرباز با دهان باز جلوی پای او به زمین می‌افتد. مارال بی‌اختیار جیغ می‌کشد و خنجر را می‌اندازد. از این فریاد مغولی که در کوچه می‌دوید به انبار سر می‌کشد. مارال وحشت‌زده برمی‌گردد و با تازه‌وارد روبرو می‌شود؛ مغول دهنش را به خنده باز می‌کند؛ مارال در لحظۀ از پا درآمدن در آغوش مغول می‌افتد. مغول روی او خم می‌شود و هر دو از تصویر خارج می‌شوند.»

قصۀ مارال، قصۀ زنان افغانی است. نه تنها قصۀ زن افغانی، که قصۀ انسان منطقۀ خاورمیانه است. طالبان متجاوز داخلی است.
 
بنیادگرایان جهان اسلام که دشمنی با آمریکا را دستمایۀ توجیه اقدامات خودشان می‌کنند، می‌خواهند این واقعیت را در پرده‌ای از غفلت و تغافل مخفی کنند که تصمیمات و اقداماتشان، در بسیاری از موارد عین دشمنی در حق هموطنانشان است و هیچ چیز کمتر از دشمنی دشمن بیگانه ندارد.
 
دشمنان یک ملت کسانی هستند که به آن ملت ضربه می‌زنند. چه فرقی می‌کند که ضربه‌زننده، داخلی باشد یا خارجی؟ ضربه‌زنندۀ داخلی، سرانجام هموطنانش را همانند مارال در آغوش بیگانه می‌اندازد. هیچ بعید نیست که خودش هم به عاقبتِ "سرباز" دچار شود.
 
بیضایی در نمایشنامۀ "تاراج‌نامه" می‌گوید: «گیرم از مغول گریختی از خود می‌توانی گریخت؟ تاتار همین دَم از شش دروازه می‌رسد و شهری می‌بیند که پیش از جنگِ با تاتار، از پا درآمده.»
ارسال به دوستان