کیفیت پایین:
کیفیت خوب:
عصر ایران؛ محسن ظهوری - سوز سرما بیداد میکند. پایتخت سرد است و گرسنه؛ گرسنه یک تکه نان. تهران آتش زیر خاکستر است؛ آتشی که ناگهان به دست زنان شعلهور میشود.
* تهران / ۲۰ اسفند ۱۲۳۹ خورشیدی
ناصرالدینشاه در راه تهران است؛ با خدم و حشم و همراهان نزدیک. چند روزی به شکارگاهش در جاجرود رفته بود و حالا به سمت ارگ شاهی میآمد تا قبل از غروب در کاخ باشد. شاه به ارگ که رسید خشکش زد؛ جمعیت زیادی جلوی ورودی کاخ تجمع کرده و فریاد میزنند که نان میخواهیم.
او میدانست مردم از نبود نان عاصی شدهاند. قبلا هم اعتراض آنها را در قحطی آرد دیده بود. در همین چند روز گذشته هم چندبار به نانواییها حمله شده و آردها را برده بودند. برای همین هم دستور داده بود هرطور هست از ولایات اطراف آرد بار بزنند و به پایتخت بیاورند. اما آن سال زمستان سختی داشت و برف و کولاک راهها را بسته بود. پس آردی به تهران نیامد و نانواییها هم یک من نان را که قبلا پنجشاهی قیمت داشت، دو قران میفروختند. مردم ابتدا سراغ امامجمعه میروند تا برود پیش شاه مشکل را بگوید. او را به زور از منبر پایین میآورند، اما برای رفتن پیش شاه راضی نمیشود. بعد سراغ سفارتخانهها انگلیس و روسیه میروند تا سفرای آنها گرسنگی مردم را به شاه خبر دهد. اما از آنها هم جوابی نمیگیرند. حالا مردم فقیر ماندهاند و خانه بینانشان. آدم گرسنه هم عاصی میشود؛ طبیعی است و این را همه میدانند، اما این اعتراض مثل قبلیها نبود. شاه میبیند که اینبار زنان میداندار شدهاند. زنانی که در آن روزگار بیشتر پا در خانه داشتند تا بیرون منزل، حالا تجمع کرده و فریاد میزدند. آن هم جلوی ورودی کاخش. هزاران زن که به نشانه عزا روی چادرهای خود گِل مالیدهاند.
ناصرالدینشاه به سمت کاخ میرود تا با کمک فراشان از سد معترضان بگذرد. اما زنان، فراشهای دربار را با سنگ میزنند و دورشان میکنند. زنان به شاه نزدیک میشوند و از فقر و گرفتاری خود مینالند. شاه هم وعده میدهد مشکل به زودی حل خواهد شد و وارد کاخ میشود. ولی برخی همراهان شاه که هنوز نتوانستهاند از میان زنان عبور کنند، از آنها کتک سختی میخورند.
هرچه بود این بلوا بالاخره با خشونت فراشها خوابید، اما زنان جرقه را زده بودند. فردای آن روز تهران شاهد یکی از بزرگترین اعتراضات زمان خود شد. عده زیادی از هر قشر و مسلکی به طرف ارگ سلطنتی راه افتادند و فراشها هم با چوب و چماق به سراغشان رفتند که سنگ و آجر از مردم نصیبشان شد.
جایی در بازار تهران که حالا نه میدانی است و نه سبز، روزگاری سبزمیدان نام داشت. همینجا ساعت دو بعدازظهر بود که مردم خشمگین را به خود دید و درگیری شدیدشان را با فراشهای حکومتی.
همزمان در کاخ، ناصرالدینشاه همراه با وزرا و امرا جلسه اضطراری گذاشته و محمودخان نوری کلانتر تهران هم دعوت بود. ولی موقع ورود به کاخ سنگ و آجر بود که سویش میآمد. نوشتهاند که یکی از زنان جلو آمد و سیلی محکمی هم به صورت این پیرمرد هفتاد ساله زد.
محمودخان نوری، آدم بدنامی بود. گفتهاند با جاهلها و لوطیهای شهر رفیق بود و برای همین، وقتِ گردنهگیری آنها، هیچ دخالتی از سوی مأموران او دیده نمیشد. این داستانها به گوش ناصرالدینشاه هم رسیده بود و حالا با صدای خشم مردم میفهمید که مأموران او توان مقابله با مردم را هم ندارند. برای همین به محض ورود محمودخان به تالار، دستور داد همانجا اعدامش کنند. میرغضبها طنابی دور گردنش انداختند و آنقدر این طرف آن طرف بردنش تا جان داد. به دستور شاه جسد محمودخان را به اسبی بستند و دور شهر گرداندند تا همه ببینند که مسبب کتک زدن مردم اعدام شده.
هاینریش بروگش شرقشناس آلمانی که کاملترین روایت را از این بلوای بزرگ نوشته، از دروازه جنوبی ارگ سلطنتی یک نقاشی کشیده و در کتاب خاطراتش گذاشته. او گفته که جسد محمودخان سه روز بر این دروازه آویزان ماند تا درس عبرت بقیه شود. البته شاه دستور داد تا حاکم تهران هم به زندان بیفتد. چند نفر از زنان معترض هم دستگیر شدند و گوش چند مرد معترض را هم بریدند تا بلوا آرام شد.
از این روزها، تصویری هم به یادگار مانده؛ طراحی جالبی از ناصرالدینشاه درباره ازدحام مردم جلوی یک نانوایی. شاه خاطره این روزها را یکسال بعدش با نثری متفاوت از خاطراتش نوشته:
«آه و نالۀ زن و مرد فقیر، از دست گرانی نان و غیره غیره، و یافت نشدن نان و برنج و سایر حبوبات. انتظار غَلِّۀ ولایات و دهات. رفتن رحمتاللهخان به دهات برای غَلِّه پیدا کردن و نکردن. اهمال نوکران در آوردن غَلِّه. اجماع مردم در مساجد و منابر، و بد گفتن به همه. چاپیدن زنها دکاکین نانوائیِ ده را. اِجماع قشون و سایرین درب دَکاکین نانوائی، برای خرید نان و همهمه و غُلغُله. کشیدن امامجمعه از منبر و زدن شهبازخان و زدن علی کچل و بردن یَراقِ طلای او را. گرسنه ماندن مردم. فرستادن سواره و قشون به خراسان، و فرستادن سردار کلّ به آذربایجان. فرستادن حکّام مازندران و اِسترآباد. دراز شدن ریش. نرفتن سه هفته به حمام.»
گرچه این شورش خوابید، اما بلوای نان در ایران آرام نشد. فقط در طول عصر ناصری ۷۲ بار قحطی و گرانی در کشور روی داد که مسبب ۴۷ بار بلوا و شورش در شهرهای مختلف شد. این بلواها مختص این دوره هم نبود و بعدها هم بارها تکرار شد، اما یک رفتار همیشگی ماند؛ اگر مأموران حکومتی میتوانستند شورشی را در روزهای اول بخوابانند، غائله فراموش میشد، اما اگر ادامه پیدا میکرد، حاکمی یا مسئولی را برکنار میکردند تا مردم راضی شوند. گرچه این کار موقتی بود. قحطی بعدی، همیشه بلوای بعدی را به همراه داشت و باز هم سرکوب بعدی، تا این چرخ معیوب مدام بچرخد.