۲۴ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۳۷۸۶۴
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۳ - ۱۲-۰۲-۱۴۰۱
کد ۸۳۷۸۶۴
انتشار: ۱۴:۱۳ - ۱۲-۰۲-۱۴۰۱

مدرسه‌ای در قزوین که امید کودکان افغان است

مدرسه‌ای در قزوین که امید کودکان افغان است
هدایت با شیطنت می‌پرسد تو از کجا آمدی دایکندی؟ هدی اما می‌گوید «شهرک ابوالمصطفی» جایی که کسی از بچه‌های در جمع نمی‌داند کجاست و همه زیر گوش هم حرف می‌زنند، زکریا می‌گوید اینجا دیگر مال کدام ولایت است؟

هرچه با کودکان بیشتری صحبت می‌کنم، بیشتر درک می‌کنم که آن‌ها آینده‌شان را بر مبنای حال امروز افغانستان ترسیم کرده‌اند یکی می‌خواهد پلیس شود که انتقام بگیرد، دیگری می‌خواهد معلم شود که صلح را آموزش بدهد و برخی هم می‌خواهند دکتر شوند که مجروحان جنگی را دوا کنند، کودکان افغان به این مدرسه چشم امید بسته‌اند و نه‌تنها آینده خود بلکه راه نجات کشورشان را در این مدرسه جست‌وجو می‌کنند.

به گزارش ایسنا، این روزها در یکی از مناطق محروم قزوین (اقبالیه) به همت سازمان دانشجویان جهاد دانشگاهی قزوین فضایی برای کودکان افغان فرار کرده از دست طالبان ایجاد شده است، فضایی که در حال حاضر داخل مسجد است و شمایلی از مدرسه ندارد، اما محلی است که کودکان آرزوهایشان را دوباره بسازند.

درب مسجد باز است، زنان افغان خبردار شده‌اند که اینجا قرار است مدرسه‌ای برای افغان‌ها دایر شود، کودکان یکی پس از دیگری وارد حیاط مسجد می‌شوند و از خوشحالی چشمانشان برق می‌زند.

پیرزنی دوان‌دوان خودش را به مسجد رسانده و به دنبال مسئولین طرح می‌گردد، به اولین نفر که می‌رسد، می‌گوید: «نوه‌های من در تاکستان زندگی می‌کنند، زنگ زده‌ام که بیایند، آن‌ها را به مدرسه راه می‌دهید؟» تأیید مسئول را می‌گیرد، اشک از چشمانش جاری می‌شود و ادامه می‌دهد: «سه نفر هستند یکی کلاس دوم، یکی کلاس سوم و آن‌یکی هم هفتم، همه را می‌توانم بیاورم؟» جواب مثبت را که می‌گیرد با خیال راحت و به‌آرامی از مسجد دور می‌شود.

وارد حیاط مسجد می‌شوم، برخی از زنان افغان به همراه کودکانشان لب حوض داخل حیاط مسجد نشسته‌اند، برخی کنار در داخلی مسجد در صف ایستاده‌اند و برخی نیز از پشت پنجره سرک می‌کشند تا داخل مسجد را ببیند و فرزند خود را پیدا کنند.

از حیاط عبور می‌کنم، در صحن اصلی مسجد کودکان افغان کنار هم یک گروه را تشکیل دادند، تعدادی در کلاس نگارش، تعدادی در کلاس ریاضی، تعدادی در کلاس قرآن و تعدادی نیز در کلاس ورزش شرکت کرده‌اند، باقی دانش‌آموزان نیز در کنار هم نشسته‌اند تا وضعیتشان مشخص شود.

مدرسه‌ای در قزوین که امید کودکان افغان است

دانشجویی در گوشه‌ای از مسجد مشغول تعیین سطح دانش‌آموزان است، توجهم جلب سه پسری می‌شود که با استرس نزدیک او نشسته و منتظرند که نوبتشان شود، به جمعشان اضافه می‌شوم و سر صحبت را با آن‌ها باز می‌کنم.

ضیغم می‌گوید: جنگ که شد قاچاقی به اینجا آمدیم، یک هفته در راه بودیم و حس خوبی نداشتیم چرا که راه سختی بود و همه زندگی‌مان را گذاشتیم و کشورمان را ترک کردیم، چند ماهی است اینجا در مغازه عطاری کار می‌کنم، قبل از جنگ کلاس پنجم بودم حالا باید تعیین سطح شوم و نمی‌دانم که باید از کلاس چندم درس‌خواندن را شروع کنم.

ظاهرش برخلاف دیگر پسران جمع است، موهایش را بلند کرده و می‌خواهد خواننده شود، پسر کوچکی که کنارش نشسته با شیطنت خاصی می‌گوید: ضیغم؛ برای خانم آواز بخوان اصلاً افغانی بخوان تا صدایت را بشنود، اما ضیغم استرس دارد که در تعیین سطح چه نمره‌ای می‌گیرد و می‌گوید اگر کلاس پنجم را قبول شوم برایتان می‌خوانم اگرچه خوانندگی نیازی به درس‌خواندن ندارد.

حجت همان پسر کوچک؛ می‌گوید: ما نیز ۲ ماه است که از راه پاکستان قاچاقی به قزوین آمدیم، ۱۵ روز در راه ماندیم و از کوه‌ها پیاده آمدیم، راه که سخت بود اما در کرمان گشت ما را گرفت که کار را برای ما سخت‌تر کرد بالاخره خود را اینجا رساندیم و حالا در مشعلدار زندگی می‌کنیم.

مدرسه‌ای در قزوین که امید کودکان افغان است

دوست ندارم هیچ کودکی از درس جا بماند

حجت از اینکه قرار است به همراه برادرش دوباره درس بخوانند خوشحال است و می‌گوید: من که می‌خواهم دروازه‌بان رئال‌مادرید شوم، از وقتی آمدیم اولین کاری که کردم این بود که توپ خریدم و در خانه تمرین می‌کنم اما دیشب عمه‌ام زنگ زد و گفت بیاید اینجا مدرسه باز شده است، با خوشحالی به همراه مادر و برادرم دربست گرفتیم و آمدیم تا درس بخوانیم.

می‌گویم فوتبالیست بودن هم نیاز به درس‌خواندن دارد، با شیطنت می‌خندد و درحالی‌که دستش را به‌دور گردن برادرش می‌اندازد می‌گوید «دروازه‌بان حجت بهمنی هستم»، قول می‌دهم که نامش را در خاطرم نگه دارم تا روزی که او را در قامت دروازه‌بان دیدم یادم بیاید که حجت توانسته همه این سختی‌ها را به جان بخرد و موفق شود.

برادرش که از او بزرگ‌تر است و مهدی نام دارد، می‌گوید: من می‌خواهم دکتر شوم و تلاش کنم کرونا از بین برود، حجت دوباره می‌خندد و می‌گوید: حالا که داریم در مشعلدار پیاز می‌کاریم، آن برای قبل از جنگ بود که فقط درس می‌خواندیم.

قهقهه پسران، توجه بچه‌های دیگر را به سمت ما جلب کرده است، سحر به سمتمان می‌آید و می‌گوید: «من هم می‌توانم بگویم» از او استقبال می‌کنم، با گفتن بسم‌الله الرحمن الرحیم شروع می‌کند به معرفی خودش «اسم من سحر است، ۸ ماه است که از افغانستان آمدم، آنجا کلاس ششم بودم، می‌خواهم اینجا درس بخوانم و در درس‌هایم کامیاب شوم تا در آینده معلم شوم، دوست ندارم هیچ کودکی از درس جا بماند» رو به مهدی می‌کند و می‌گوید: «پدر من دکتر ارتوپد بود هنوز در افغانستان کار می‌کند، او خیلی درس می‌خواند تو هم باید خیلی درس بخوانی».

دیگر نوبت تعیین سطح ضیغم فرارسیده، آن‌ها را ترک می‌کنم در گوشه‌ای از مسجد دختران و پسران تازه‌وارد کنار هم نشسته و منتظرند که تکلیفشان مشخص شود، پسری که لباس مشکی بر تن دارد به سمت من می‌آید و می‌گوید از ما هم می‌پرسید، می‌گویم من خبرنگار هستم باید معلمان شما را تعیین سطح کنند، با نگاهی متعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید: در افغانستان خبرنگاران در فشار زیادی هستند و نمی‌توانند حرفی بزنند، کسی دوست ندارد خبرنگار باشد چون اگر حرفی بزنند کشته می‌شود، خبرنگاری در بند است.

رفته‌رفته تعدادشان اضافه می‌شوند و دور من حلقه می‌زنند، پسرک ادامه می‌دهد: اسم من انبیا صداقت است، در افغانستان کلاس پنجم بودم، درس‌هایم را خوب می‌خواندم و می‌خواستم دکتر شوم، تازه امتحان‌داده بودیم که جنگ شد و مجبور شدیم قاچاقی به ایران بیاییم.

درحالی‌که روی دوزانو نشسته است با دستش روی پاهایش ضربه می‌زند، هر ضربه صدای بلندی تولید می‌کند و خشم در وجودش شعله می‌کشد، اما می‌گوید: من در افغانستان حتی یک‌بار هم دعوا نکردم، از دایکندی به کابل و سپس به پاکستان رفتیم روزهای بدی بود، پول نداشتیم و هر جا توقف می‌کردیم می‌گفتند باید ۵۰ تومان پول بدهید که اجازه بدهیم بروید.

این بار با دودست محکم روی زانویش می‌زند و می‌گوید: کرمان که پلیس ما را گرفت، ۱۸ نفر بودیم اما جلاجان‌هایی (مردان قافله) که همراه ما بودند را جدا کردند و به ما گفتند شما بروید، حالا بعد از چند ماه آن‌ها هم رسیده‌اند، می‌خواهم پلیس شوم و از کشورم مواظبت کنم، ما فرار کردیم اما دوباره برمی‌گردیم.

پسر دیگری که کنارش نشسته است، می‌گوید: من هم زبیر احمدی هستم، من و انبیا با هم فامیل هستیم، دیروز یکی از فامیل‌هایمان گفت بیایید اینجا که برای مهاجران مدرسه درست‌ کردند، من باید کلاس چهارم را بخوانم، نمی‌خواهم پلیس شوم قصد من خدمت به مردم است باید دکتر شوم.

مدرسه‌ای در قزوین که امید کودکان افغان است

پسری که لباس مردانه آبی برتن دارد اما صورتش بسیار کوچک است، می‌گوید: «من هم می‌خواهم بروم کلاس اول و اینجینر شوم»، بچه‌ها با صدای بلند می‌خندند و می‌گویند مگر در افغانستانی، اینجا می‌شود مهندس باید بگویی من دوست دارم مهندس شوم.

محمدعلی و روح‌الله به جمع ما اضافه می‌شوند، آن‌ها هم می‌گویند در تهران زندگی می‌کردیم که شنیدیم اینجا مدرسه درست کردند آمدیم که درس بخوانیم و با هم دکتر شویم.

می‌خواهم به مجروحان جنگی کمک کنم

حَسَنات درحالی‌که روسری‌اش را محکم دور صورتش می‌بندد با همان لهجه افغانش می‌گوید: «ده‌ساله منه و به کلاس سوم میرم؛ یک‌ماهه آمدم و من دوست دارم معلم شوم».

الهه که در کنار حسنات نشسته است، می‌گوید من هم یک‌ماهه آمدم و ۱۳ساله هستم، می‌گویم شما با هم آمدید؟ آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: «بهتر است که حرفی از آمدن نزنیم؛ به‌قدری سختی کشیدیم و پیاده آمدیم که نمی‌خواهم دوباره آن‌ها را حتی در ذهنم مرور کنم، چند بار راهمان را گرفتند، جلاها را نگه‌داشتند و زن و بچه را رها کردند، سختی زیادی کشیدیم و پیاده آمدیم»

می‌گویم اگر ناراحتت می‌کند در موردش صحبت نکنیم، لبخندی می‌زند و می‌گوید: از وقتی شنیدم اینجا می‌توانیم مدرسه برویم خیلی خوشحال هستم، دوست دارم خوب درس بخوانم و معلم شوم، با معلم شدن می‌توانم به مردم یاد دهم که جنگ خوب نیست.

لایقه دختر خجالتی که کنار الهه نشسته است تمام اعتماد به نفسش را جمع می‌کند و می‌گوید: من هم دوماهه آمدم اینجا، سرش را پایین می‌اندازد و درحالی‌که تلاش می‌کند به خودش مسلط شود آب‌دهانش را قورت می‌دهد و موهایش را به داخل روسری هدایت می‌کند و ادامه می‌دهد: «معلمی خوب است اما من می‌خواهم روان‌شناس شوم» بچه‌ها به‌یک‌باره می‌زنند زیر خنده و زمزمه می‌کنند که می‌خواهد دیوانه‌ها را خوب کند.

اما لایقه درحالی‌که سعی دارد مسلط باشد هرازچندی روسری‌اش را در دست می‌گیرد با استرس می‌گوید: «همه ما آسیب دیدیم، همه ما حالمان خوب نیست، می‌خواهم روان‌شناس شوم و کمک کنم که آسیب‌دیدگان جنگ سرپا شوند».

ذکری که یاد سختی‌های راه افتاده می‌گوید: «ما هم ۲ماهه به ایران آمدیم من کلاس هفتم هستم، آن‌قدر سختی کشیدیم که نمی‌توانیم حتی برایتان توضیح دهیم که چه بر سر ما گذشته اما می‌خواهم دکتر شوم و بیماران را درمان کنم»

هدایت که پسرعمه زکریا و هم سن اوست، درحالی‌که سقلمه‌ای به پهلوی زکریا می‌زند می‌گوید من می‌خواهم دکتر شوم چرا تو گفتی! رو به می‌گوید: «سختی‌های راه آن‌قدر زیاد بود که کسی نمی‌تواند تعریف کند، شب از کوه آمدیم، به‌قدری تاریک بود که راه را نمی‌دیدم، ۹ روز فقط راه رفتیم تا رسیدیم اینجا، در راه مردان خانواده را دستگیر کردند و به‌سختی آمدیم، من هم می‌خواهم دکتر شوم».

مدرسه‌ای در قزوین که امید کودکان افغان است

حس سرشار از وطن دوستی

مهدی که به‌آرامی در کنارم نشسته است می‌گوید: «من هم مهدی ولد بهمن هستم» نام پدرش را بااقتدار خاصی می‌گوید، صحبت‌کردنش با دیگر بچه‌ها فرق می‌کند و ادامه می‌دهد: «ما پاسپورتی و با ماشین آمدیم، آنجا صنف سوم را خواندم و چهارم را می‌خواهم اینجا بخوانم»

هدایت با شیطنت می‌پرسد تو از کجا آمدی دایکندی؟ هدی اما می‌گوید «شهرک ابوالمصطفی» جایی که کسی از بچه‌های در جمع نمی‌داند کجاست و همه زیر گوش هم حرف می‌زنند، زکریا می‌گوید اینجا دیگر مال کدام ولایت است؟

اما مهدی کوچک‌تر از آن است که بداند ولایتش کجا بوده و سکوت می‌کند، هدایت به کمکش می‌آید و می‌گوید «نیلی»؟ مهدی بدون اینکه بداند کدام ولایت است برای اینکه بحث خاتمه پیدا کند سری به نشانه تأیید تکان می‌دهد و رو به من می‌گوید: من همیشه اول می‌شدم، اگر اینجا درس بخوانم می‌خواهم پلیس بشم مثل بابا، می‌خواهم پلیس ایران بشوم، پدرم در افغانستان پلیس بود و در جنگ شهید شد.

مهران که به‌آرامی خودش را در جمع جا داده بود می‌گوید: من در افغانستان کلاس سوم بودم، اینجا می‌خواهم درس بخوانم که بتوانم سرباز شوم، باید به افغانستان برگردم و از کشورم دفاع کنم برای همین آمده‌ام مدرسه؛ صلابتش را طوری نشان می‌دهد که پسران در گوش هم صحبت و از این حس وطن‌دوستی‌اش تقدیر می‌کنند.

هر چه با کودکان بیشتری صحبت می‌کنم، بیشتر درک می‌کنم که آن‌ها آینده‌شان را بر مبنای حال امروز افغانستان ترسیم کرده‌اند یکی می‌خواهد پلیس شود که انتقام بگیرد، دیگری می‌خواهد معلم شود که صلح را یاد بدهد و برخی هم می‌خواهند دکتر شوند که مجروحان جنگی را دوا کنند، کودکان افغان به این مدرسه چشم امید بسته‌اند و نه‌تنها آینده خود بلکه راه نجات کشورشان را در این مدرسه جست‌وجو می‌کنند.

از مسجد خارج می‌شوم اما هنوز مادران درحالی‌که دست فرزندانشان را گرفتند یک‌به‌یک به مدرسه (مسجد) می‌آیند و همه با هم صحبت می‌کنند نور امید در دلشان روشن است آن‌ها خوشحال هستند که نوری در زندگی‌شان تابیده و قرار است دوباره به مدرسه بروند.

مدرسه‌ای در قزوین که امید کودکان افغان است

ارسال به دوستان