عصر ایران- امروز سوم خرداد 1401 چهلمین سالروز بازپسگیری بندر خرمشهر از نیروهای عراقی در دوران حکومت صدام حسین است.
خرمشهر در ماههای مهر و آبان 1359 و در آغاز جنگ مقاومت قهرمانانهای از خود نشان داد و بعد به دست اشغالگران بعثی افتاد. برای این که بدانیم چگونه ایران یکدل دربرابر تجاوز ارتش عراق ایستاد نقل روایت نخستوزیر دولت موقت که بعد از بازپس گیری خرمشهر در سوم خرداد 1361 با ادامۀ جنگ مخالف بود، روایت او از حال و هوای روزهای مقاومت خرمشهر در آغاز جنگ - مهر 1359 - را تازه میکند.
مهندس مهدی بازرگان که در مهر 1359 و در روزهایی که هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود به اتفاق جمعی دیگر به خوزستان سفر کرد، در بازگشت، روایت خود را به روزنامۀ میزان سپرد و چاپ شد.
معاون او در دوران نخستوزیری و وزیر دفاع او در دولت موقت – دکتر مصطفی چمران- مسؤولیت ستاد جنگ های نامنظم را بر عهده داشت و در خوزستان بود. هم او که دانشجوی بازرگان در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران بود و از استاد به جای 20 نمرۀ 21 گرفت و به آمریکا رفت و سر از لبنان درآورد و پس از پیروزی انقلاب به ایران بازگشته و چون بازرگان نمایندۀ تهران در مجلس بود اما با شروع جنگ، لباس رزم پوشیده به خوزستان رفته بود.
بازرگان هم در آن زمان در آن زمان نمایندۀ مردم تهران در اولین مجلس شورای اسلامی بود. مجلسی که از افتتاح آن زمان چندانی نمیگذاشت.
این روایت را که روزنامۀ میزان در 17 مهر 1359 چاپ کرده بود روزنامه ایران در 4 خرداد 1397 مجددا منتشر کرد. توصیه میکنیم بند آخر را دوبار بخوانید:
به منظور کسب اطلاع و بلکه کسب افتخار روز ۱۳ مهرماه به اتفاق تنی چند از دوستان رهسپار آن صفحات شدیم. مناسبترین عنوان که به نظرم آمد «دلاوریهای خوزستان» است؛ دلاوریهای مردم محل و میهمانانشان، سپاهیان انقلاب، لشکر ۹۲، تکاوران نیروی دریایی، هوانیروز و نیروی هوایی…
قبل از ظهر در اهواز فرود آمدیم، در شهری که سراسر سنگربندی و آماده پذیرایی از هر تجاوز کننده ابله گورخودکن شده است.
به مرکز لشکر زمینی و ستاد فرماندهی رفتیم. در «اتاق جنگ» افسران جوان گوش به گوش را دیدیم که در گرد یک میز بیضیشکل نشسته هر کدام با واحدی و پایگاهی در ارتباط بودند. فرمانده ستاد وقتی به هر یک از آنها میرسید خبر میگرفت و دستور میداد.
سرهنگ فرمانده ستاد منطقه عملیات، دشمن را که به صورت مثلثی درآمده و تیزی آن به طرف اهواز بود و از پهلوها به وسیله حملات خودیها تهدید و تضعیف میشد تشریح کرد.
ایشان توضیح میداد که نیروی زمینی بعثیها به لحاظ کمیت و تجهیزات برتری محسوس بر ما دارند، ولی نه انگیزه دارند، نه روحیه و نه آموزش. با کمترین تعرض و تفوق ما، راه تسلیم یا فرار پیش میگیرند.
بعدازظهر نزد آقای دکتر چمران که مسئول هماهنگی نیروهای ارتشی و سپاهی و مردمی شده است، رفتیم. ضمناً آقای چمران گاهگاه همراه پاسداران زبدهای در عملیات شرکت میکند، ولی چه بهتر که بیشتر به سازماندهی و هماهنگ کردن گروههای کثیر پاسداران، سپاه و کمیتهها و داوطلبها که دستهدسته میرسند و نیاز شدید به نظم و دستور دارند، برسند.
در همه جا خواسته سپاهیان و مردم غالباً این بود که به آنها سلاح و مخصوصاً دستور حمله داده شود. شب به اهواز برگشتیم. آقایان طبسی و ملازاده و فرادیپور را که همسفرمان از تهران بودند و همچنین آقای بشارت نماینده خوزستان را دیدیم که روز قبل به راهنمایی آقای خامنهای از بیمارستان اهواز بازدید کرده بودند. بامداد روز بعد راهی خرمشهر شدیم.
در عبور از آبادان، آتش و دود لولههای نفت خام منفجر شده، یا مخازن و دستگاههای اصابتدیده، جلب نظر میکرد ولی شهر در فعالیت و آمدورفت بود.
خرمشهر حالت سربازخانهای را داشت که آرامش آن را گاهگاه صدای ضربات گلوله که به نقاط پراکنده میخورد به هم میزد. دکانها بسته، خانههای خالی، لاشههای تانک و توپ عراقی در این طرف و آن طرف افتاده، دودهای انبوه برخاسته از انبارهای گمرک با جنبوجوش و رویهای گشاده جوانان و مردان سلاح به کمر یا سلاح به دست و از جان گذشته دیده میشد.
از لابهلای نخلستانهای آن طرف شط، توپهای خمسه خمسه و آرپیجی، این طرف را بیحساب و هدف میکوبند. یکی از سپاهیان داوطلب که شیرازی غیور و داغ بود درحالی که ما را به تماشای گورستان تانکهای دشمن هدایت میکرد با خونسردی میگفت؛ اینجا زیر آتش خمپاره است، اما مسألهای نیست!
شخصاً سه تانک عراقی را زده بود و حکایت از بچههایی میکرد که نارنجک مخصوص تفنگ ژ-۳ گذاشته از ۵۰ متری تانک را میزدند. او میگفت روز چهارشنبه گذشته بعد از حمله شدید عراقیها سرگردی به نام شریفالنسب که اصرار داشت اسمش را ذکر کنیم تا در حماسه افتخارات ثبت شود، از راه رسید و با یک سخنرانی پرشور و عشق چنان امید و غیرت در سربازان و سپاهیان و مردم، انداخت که همگی برگشتیم و دشمنان را به جای اول خودشان برگرداندیم.
در یکی از خطوط جبهه به دیدار یک واحد زرهی رفتیم که سربازان مجهز به خمپاره انداز و نارنجک بودند. سربازان و افسران با وجود گرما و گرفتاریها، خندان بودند و از دیدار ما خندانتر شده و با ما عکس گرفتند. افسری را کنار کشیدم و پرسیدم شما برای اسلام میجنگی یا ایران؟ گفت: هر دو، مگر فرقی بین این دو هست؟
مساجد، مراکز دریافت و توزیع مواد غذایی برای رزمندگان بود. ما هم با قدری نان لواش خرد شده و سیبزمینی گرم و نمکزده جیره ناهارمان را تأمین کردیم. به فرودگاه اهواز برگشتیم تا با هر هواپیمای ارتشی آماده حرکت، بازگشت کنیم. بیا و برو و انتظارنشینان زیاد بودند. در یک هواپیمای ترابری سی-۱۳۰ همراه با سربازان تعویض شده و چند مجروح خمپارهخورده جا گرفتیم. مجروحانی باندپیچشده با پای شکسته و کتف و شکم دریده، تزریق مسکن شده، ولی پردرد، بدون آنکه خم به ابرو و ناله بر زبان آورند، صابر و شکور و شاد مینمودند.
یک استوار مأمور توپ که دست چپش را از وسط بازو از دست داده بود دیدیم. آنقدر سلام و تشکر و شکر کرد که خجالت کشیدیم. خوشحال بود که بیش از ۱۵۰ گلوله به متجاوزان عراقیِ پیش آمده تا سوسنگرد، انداخته و بیش از ۱۰ تانکشان را متلاشی و حملاتشان را عقیم ساخته و حالا دست راست و سلامتیاش باقی است. تقاضا و آرزویی جز سلامتی امام و مردم و مسؤولان و امکان خدمت مجدد نداشت.