هوشنگ ابتهاج بامداد ۱۹ امرداد پرگشود! ۹۴ سالگی شاعر اما برای خودش هم پر فراز و نشسب بود. جایی که می دانست این ۹۴ سال رفتن است. کسی چه می داند! شاید اما این روزها منتظر نشسته بود رو به در...
"در این سرای بیکسی، نشستهام به در نگاه میکنم، دریچه آه میکشد، تو از کدام راه میرسی، خیال دیدنت چه دلپذیر بود..."
دنیای ما اما شبه اتاقی است بی پنجره، قفسی است بدون در! دیواریست بدون روزنه، زندانی است بدون هم کلام، بدون زندان بان، تاریک... این تاریکی اما کورسوی امید می خواهد. نور می خواهد. وانفسای امروز امید می خواهد. کسی می خواهد که بیاید و مرهمی نهد بر دلهای خسته شهر! کسی که کلامش، صدایش و زبانش برایمان آرامش باشد.
به کج راه نمی خواهم بروم. ما با زبان عشق سخن می گوئیم. با زبان عشق زندگی می کنیم. با زبان عشق، عاشق می شویم. صدای او اما صدای عشق است و جنون! تضادی از دیوانگی و سرگشتگی...
برای ما خوش بود دیدن ۹۴ سالگی شاعر. که هر چند از این قافله حتی اگر هزاران صباح بیشتر بمانند کم است... اما... حال ما ماندیم و دیوانگی پس از ابتهاج
در سرگیجه ای بدون عشق. بدون امید.
وجه مشترک همه خستگان از هیاهوی این زندگی قطعا ابتهاج بود. وای بر دنیای بدون او... وای بر مایی که بدون نور، دیگر "سایه" را نداریم...
هوا اما گرفته است، کاش ارغوان بیاید. کاش ارغوان باشد. کاش ارغوان یاد رفیقان بر زبان داشته باشد. و بگوید که هوا ابری نیست. دیوار نیست. بهاران دیگر با عزای دل ما نمی آید. اما خوش خیالیست. دیوار هست. رفقا گوشه دنج خانه خزیده اند و از بهاران خبری نیست. گیر افتاده ایم میان زمان مرده در خزان...
همین...