۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۵۳۰۲۵
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۲:۵۲ - ۲۱-۰۵-۱۴۰۱
کد ۸۵۳۰۲۵
انتشار: ۱۲:۵۲ - ۲۱-۰۵-۱۴۰۱
یادداشت یک شاعر در سوگ سایه

و پرده برای همیشه فرو‌افتاد...

و پرده برای همیشه فرو‌افتاد...
این ناامیدی و شوک، امیدوارکننده است. امیدواری برای اینکه شاید شعر معاصر به خودش بیاید و دست از دوران شکوه‌مند گذشته بکشد.

   هادی عیار

   ساعت از 2 گذشته و بی‌خوابی در میانهٔ مرداد کلافه‌ام کرده بود. بی‌دلیل و ناگهانی اشک ریختم. نمی‌دانستم چرا ولی غمی سنگین در دلم بود که مبدل به اشک شده بود. به اینستاگرام پناه بردم تا دیدن خوشیِ جماعت، اشکم را بخشکاند. نخشکاند و به جای آن، دلیل اشک‌هایی که به پیشواز رفته بود را به من فهماند.

نخستین کاری که کردم، جست‌وجوی تصویر ابتهاج در کنار کسرایی، نیما، شاملو و مرتضی کیوان بود. حالا، آخرین شعلهٔ روشن از انجمن ادبیِ شمع سوخته نیز خاموش شده و به هفت هزار سالگان پیوسته بود. خاک، گوهر قیمتی دیگری را به کام کشید و ما فقط توانستیم آه بکشیم. آهی برای رفتگانِ بی برگشت.

توانِ تسلیت نداشتم. خبر آن‌قدر صدا داشت که گوش عالمی را پر کند و چه نیاز به من، به جای آن تصمیم گرفتم از موقعیتِ سایه در صدسال اخیر شعر فارسی بنویسم.

موزه‌ای به پُرباری حافظهٔ سایه برای شعر و موسیقیِ صدسال اخیرِ فارسی سراغ ندارم. سایه‌ای در جوار نیما، شاملو، شهریار، کسرایی، نادرپور، لطفی، علیزاده، شجریان و اسامی بسیاری که تا امروزِ شعر فارسی کِش آمده است.

اسم‌هایی که گاه در آغوش سایه بوده‌اند همچون لطفی و شهریار و گاه با او دست‌به‌یقه شده‌اند همچون پرویز یاحقی یا رضا براهنی.

روزی دوست شاعری با من تماس گرفت و با چیزی شبیه به عجز از من درخواست راهی ارتباطی برای ملاقات با سایه را کرد. نداشتم و ناامیدش کردم اما چیزی که از آن زمان با آن درگیری ذهنی دارم و امروز بهانهٔ نوشتنم شده، جایگاه سایه در شعر معاصر است.

و پرده برای همیشه فرو‌افتاد...

در سال‌های منتهی به قرن جدید، واکنش‌ها به ابتهاج شامل دو دسته می‌شد. عاشقانِ ارغوان و تاسیان و پیر پرنیان‌اندیش و هجوگویانِ او. تحقیقی آماری در دست ندارم اما مشاهدات شخصی‌ام می‌گوید که دستهٔ دوم همگی از اهالی تخصصی شعر هستند. برخی اسم و رسم دار و برخی دیگر ناکامانِ ادبیاتِ پیشرو و درگیری ذهنی من بیشتر با دستهٔ دوم بوده و هست. نه از در مخالفت بلکه از این نظر که چرا؟ این هجو و تمسخر و انکار چرا نسبت به دیگری، حداقل به این میزان وجود ندارد؟

البته که در کارنامهٔ نزدیک به صدسالهٔ او نوازش‌های تند و تیز بسیاری وجود داشته است. از قرار گرفتن در «مربعِ مرگ» براهنی تا اخراج از کانون نویسندگان. از استعفای بنان و همایون خرم و معینی کرمانشاهی از رادیو به خاطر ریاست او تا زندانی شدن پس از انقلاب.

برخی ستایش گر تصنیف های او بودند و برخی به شعرهای نئوکلاسیک او دلبسته، عده ای با اشعار نیمایی او ارتباط برقرار می کردند و برخی، در همین سال های گذشته دل به شعرهای ساده و همه گیر او بسته بودند اما با همهٔ این موارد من فکر می‌کنم جنس مخالفت‌ها با او در سال‌های گذشته متفاوت از دیگر مخالفت‌ها بوده. اما سؤال این است. چرا؟

بار دیگر به تصویری برمی‌گردم که پس از شنیدن خبر درگذشت سایه، ناخودآگاه به تماشای آن نشستم. تصویری از اعضای انجمن ادبی شمع سوخته دور یک کرسی. یک اعدامی، یک تبعیدی، یک قدر نادیده و یک نوزادِ زنازادهٔ شعر (به تعبیر خودش) در کنار ابتهاج.

براهنی در سال 72 در شعری به نام «با احمد شاملو» از مجموعهٔ خطاب به پروانه‌ها با خطاب قرار دادن شاملو می‌نویسد:

«دو سایه دست به شانه كنار تاریكی من و تو‌ایم كه در صحنه مانده‌ایم و سالن خالی است/ و بچه‌های گریه كه از پشت صحنه سرك می‌كشند تا ببینند پرده كی برای همیشه می‌افتد/ دو كور آوازخوان به روی نیمكتی سبز كه قبلاً درخت بود نزدیك می‌شوند/ و سازهای زهی خفته‌اند از اول شب/ همین/ من و تو دست به شانه كنار تاریكی/ و پرده كی برای همیشه می‌افتد!»

با خواندن این شعر، غربت بسیاری در من موج می‌زند. غربت شعر فارسی که خالی از کوه‌های سرسخت شده و جایشان را تپه‌های شنی بسیاری گرفته است. تپه‌هایی که در نیم روزی به بادی نشانی از آن‌ها باقی نمی‌ماند.

ما، شاید، "بچه‌های گریه"ای بودیم که در این سال‌ها به سالن خالی شعر فارسی نگاه می‌انداختیم و در آن چیزی جز سایه‌ای محو نمی‌دیدیم. سایه‌ای باقی مانده از دورانی باشکوه، آخرین یادگار که می‌توان به آن سنگ زد و با این سنگ، شاید، از او پرسید که: شهرِ یاران بود و خاکِ شعرپرور این دیار/ مهربانی کی سر آمد، شعریاران را چه شد؟

با مرگ سایه پرده برای همیشه فرو افتاد و آخرین تصویر نقش بسته در این صحنهٔ خالی، سایه‌ای بود بر دیوار شعر معاصر. برای برخی از مخالفان او، شاید، سایه تبدیل به نمادی از شعر باشکوه سال‌های گذشته بود. تنها یادگار باقی مانده که می‌توان یقهٔ او را گرفت و پرسید: چه شد؟ حالا دیگر همان یقه نیز از دست ما در رفته و ما مانده‌ایم و پتک سرد خالی بودنِ صحنه که هیچ نشانی از گذشته در آن باقی نمانده.

برای من اما این ناامیدی و شوک، امیدوارکننده است. امیدواری برای اینکه شاید شعر معاصر به خودش بیاید و دست از دوران شکوه‌مند گذشته بکشد. که شروع کند به بازتعریف خود در آستانهٔ قرنی نو بی‌آن‌که کسی باقی مانده باشد تا یقهٔ او را بگیرد.

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۲
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۴۰ - ۱۴۰۱/۰۵/۲۱
0
8
سخن اززبان ودل مامی گویی