عصر ایران؛ احمد فرتاش - کارل مارکس در 5 مه 1818 در ترییر آلمان به دنیا آمد و در سال 1883 در لندن از دنیا رفت. مارکس قطعا موثرترین متفکر جهان مدرن بوده است؛ فارغ از اینکه تاثیرش بیشتر مثبت بوده یا منفی.
اگرچه جهان مدرن عمدتا سیرت و صورتی لیبرال پیدا کرده، ولی هیچ اندیشمند لیبرالی به تنهایی به اندازۀ مارکس تاثیرگذار نبوده است.
تقریبا هفتاد سال پس از مرگ مارکس، زمانی که کشورهای اروپای شرقی و چین هم در کنار شوروی حکومتهایی کمونیستی پیدا کردند، حداقل یکسوم کرۀ زمین تحت نفوذ چشمگیر آرای کارل مارکس بود.
از حیث تاثیرگذاری بر جهان انسانی و کسب پیروان پرشمار، کارل مارکس را فقط میتوان با پیامبران بزرگی که صدها میلیون نفر پیرو دارند، مقایسه کرد.
تفاوت مارکس با این پیامبران شاید این باشد که مارکس به سرعت پیروان فروانی پیدا کرد ولی به همان سرعت نیز از شمار پیروانش کاسته شد. هر چند که افکار او هنوز در سراسر جهان برد و نفوذ قابل توجهی دارد؛ نفوذی که آن را "مارکسیسم فرهنگی" نامیدهاند.
بزرگانی چون آلبرت اینشتین و چارلی چاپلین و برتراند راسل و مهاتما گاندی و جواهر لعل نهرو و نلسون ماندلا و ... کم و بیش از افکار مارکس متاثر بودند و هنوز نیز بسیاری در آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی و اروپای غربی و آسیا متاثر از آن چیزی هستند که مارکسیسم فرهنگی نامیده میشود.
باری، کارل مارکس در شهر ترییر به دنیا آمد که کهنترین شهر آلمان محسوب میشود و از قدیم به دلیل تاکستانهای پربار و سرشارش مشهور بوده است.
مارکس معمولا وقتی که مشغول نوشتن بود، مست بود. علاقۀ وافر و پایانناپذیر او به شراب، احتمالا میراث زیستناش در ترییر است. شراب و کتاب محبوبهای همیشگی مارکس بودند و او در دوران دانشجویی، اوقاتش را در کتابخانه و میخانه به طور مساوی تقسیم میکرد و حتی در دانشگاه بن عضو "باشگاه میخانۀ ترییر" شد و مدتی نیز نایب رئیس این باشگاه بود!
پدر کارل مارکس وکیلی یهودی بود که برای پیشرفت اجتماعی به مسیحیت گروید. مادرش نیز یهودیِ هلندی بود. مارکس اگرچه خاستگاه یهودی داشت، اما به یهودیت اعتقادی نداشت. شاید چون تا دوازده سالگی تحت تعلیم پدرش بود و پدرش یک لیبرال کلاسیک بود متاثر از آرای کانت و ولتر.
مارکس در هفده سالگی به خواست پدرش راهی دانشگاه بن شد برای تحصیل در رشتۀ حقوق؛ ولی در آنجا چندان دل به تحصیل نداد و پدرش تصمیم گرفت او را راهی دانشگاه برلین سازد.
کارل جوان در اکتبر 1836 راهی برلین شد ولی پیش از آن با جنی فون وستفالن، دختری از لایههای پایین طبقۀ اشراف شهر ترییر، نامزد کرد. جنی پنج سال از مارکس بزرگتر بود و این دو هفت سال بعد ازدواج کردند.
مارکس و همسرس جنی فون وستفالن
مارکس برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ حقوق راهی برلین شده بود ولی آنجا جذب فلسفه شد و رسالۀ دکتریاش را در 1841 دربارۀ موضوعی فلسفی نوشت و در آن استدلال کرد که الهیات باید تسلیم فلسفه شود.
استادان محافظهکار دانشگاه برلین در پذیرش این رساله تردید داشتند و مارکس ترجیح داد آن را به دانشگاه "ینا" ارائه دهد که فضایی لیبرالتر داشت.
کارل مارکس در دوران دبیرستان معلمانی داشت که لیبرال و اومانیست بودند. احتمالا در همانجا و البته تحت تاثیر پدرش، از محافظهکاری و خداباوری فاصله گرفت. در دوران دانشگاه نیز مجذوب فلسفۀ هگل شد و به کسانی پیوست که "هگلیهای جوان" نام داشتند و مثل مارکس متاثر از روش دیالکتیکی هگل بودند ولی ایدئالیسم فلسفۀ هگل را نمیپسندیدند.
زمانی که مارکس با مدرک دکتری فارغالتحصیل شد، 23 ساله بود و سه سال از مرگ پدرش میگذشت. با مرگ پدر در 1838، درآمد خانواده کاهش یافت و تقریبا میتوان گفت که زندگی فقیرانۀ کارل مارکس از آن زمان، یعنی از بیست سالگی وی، شروع شد و تا پایان عمرش ادامه یافت.
مارکس اگرچه غمخوار کارگران بود اما اهل کار یدی نبود. با این حال طعم فقر را به خوبی چشیده بود. اگرچه فقرش تا حد زیادی محصول بینظمی و ولخرجیاش بود.
مارکس از راه نوشتن پول درمیآورد ولی پولش کفاف زندگیاش را نمیداد. او که در خانوادهای 9 نفره میزیست (پدر و مادر و هفت خواهر و برادر)، خودش هم هفت فرزند داشت که البته فقط سه فرزندش تا سنین بزرگسالی زنده ماندند.
شاید علت اصلی فقر مارکس، بدشانسی سیاسی وی بود. او پس از کسب مدرک دکتری، کوشید تا در دانشگاه استخدام شود اما دولت محافظهکار پروس از هگلیهای جوان خوشش نمیآمد و دکتر مارکس را در هیچ دانشگاهی نپذیرفت.
چنین شد که کارل مارکس به روزنامهنگاری روی آورد. او در سن 24 سالگی با کار در روزنامۀ "اخبار راینلند" ژورنالیسم سیاسی را آغاز کرد. بخشی از نوشتههای مارکس در این دوران، امروزه در زبان فارسی در کتابی با عنوان "سانسور و آزادی مطبوعات" منتشر شده است؛ نوشتههایی که حاکی از عمق تفکر و قدرت تحلیلی فراتر از ذهن یک جوان 25 ساله است.
با این حال "اخبار راینلند" چندان دوام نیاورد. تیغ سانسور دولت پروس بالای سر این روزنامه بود و مارکس در توصیف آن نوشت: «روزنامۀ ما باید به پلیس ارائه شود تا آن را بو کنند و اگر دماغ پلیس بوی غیرمسیحی یا بوی غیرپروسی استشمام کند، روزنامه اجازه چاپ نخواهد داشت.»
انتقاد شدید یکی از مقالات این روزنامه از حکومت روسیه، موجب شد تزار نیکلای اول خواستار توقیف آن شود و دولت پروس هم روزنامه را توقیف کرد. در واقع روسها در زمان مارکس نیز برای مطبوعات سایر کشورها خط و نشان میکشیدند و خط مشی تعیین میکردند.
نیکلای اول - تزار روسیه
تجربۀ کار توام با سانسور شدید در "اخبار راینلند" تاثیر قابل توجهی در پیدایش رادیکالیسم سیاسی مارکس ایفا کرد.
مارکس چه در این روزنامه چه در سایر نشریات، به شدت مدافع آزادی بیان بود و از سانسور عمیقا و به طرزی اصولی انتقاد میکرد. هم از این رو کارل پوپر که در کتاب "جامعۀ باز و دشمنان آن" عمیقا از افکار مارکس انتقاد کرده، مارکس را نهایتا متفکری میداند که به جامعۀ باز ایمان دارد.
پس از توقیف "اخبار راینلند"، مارکس دست جنی را گرفت و به پاریس رفت. آنها در ژوئن 1843 ازدواج کردند و در اکتبر همان سال در پاریس بودند. مارکس در پاریس به اتفاق یکی از دوستانش مشترکا سردبیر نشریۀ چپگرا و تندروی "سالنامۀ آلمانیفرانسوی" شد. اما این نشریه فقط یک شماره منتشر شد. اگرچه در تحقق هدفش، یعنی جذب نویسندگان جوان فرانسوی و آلمانی، موفق بود.
سالنامۀ آلمانیفرانسوی، مهمترین فایدهاش برای مارکس آشنایی با فردریش انگلس بود؛ مرد جوانی که دو سال از مارکس کوچکتر بود و در چهل سال پایانی عمر مارکس بهترین دوست و حامی مالی پایدار او بود.
مارکس و انگلس
پدر انگلس در منچستر و راینلند کارخانههای نخریسی داشت و فردریش جوان، به قول مارکس، بچهمایهدار بود. انگلس در اختلافات پدرش و کارگران کارخانه، با کارگران همدل بود و با دختر جوانی که به دستور پدرش از کارخانه اخراج شد، رابطهای عاشقانه پیدا کرد.
معشوقۀ انگلس، که چندی بعد همسرش شد، ایرلندی موقرمزی به نام مری بود که انگلس را به زاغههای ایرلندیها برد؛ جایی که هیچ بچهمایهداری به تنهایی نمیتوانست برود. انگلس پیش از آشنایی با مارکس، با مری ایرلندی به محلههای کارگری گوناگون رفته بود و حاصل تحقیقاتش دربارۀ زندگی کارگران، کتابی مهم از آب درآمده بود با عنوان "زندگی طبقۀ کارگر در انگلستان".
مارکس این کتاب را خوانده بود و آن را در اولین دیدار با انگلس تحسین کرد. انگلس هم که پیشاپیش با خواندن آثار مارکس شیفتۀ وی شده بود. این همفکری و همدلی دوجانبه، سرآغاز رفاقتی عمیق شد. اگر انگلس نبود، معلوم نبود فقر چه بلایی بر سر مارکس میآورد. همچنین اگر انگلس نبود، شاید بخشی از مهمترین آثار مارکس از دست میرفت. جلد دوم و سوم مهمترین اثر مارکس، "سرمایه"، پس از مرگ وی و با همت انگلس منتشر شد.
رفاقت مارکس و انگلس که از 1844 شروع شده بود، در کافههای پاریس عمق یافت و در 1848 به نگارش "مانیفست کمونیست" منتهی شد. مانیفست کمونیست در واقع قرار بود مبین افکار و خط مشی اتحادیهای کمونیستی باشد که مارکس و انگلس عضو آن بودند. نوعی مرامنامۀ حزبی. اما این کتاب فراتر از این حرفها رفت و در 174 سال گذشته مهمترین کتاب برای شناخت کمونیسم بوده است.
مانیفست کمونیست در کنار انجیل و آثار شکسپیر، سالهای سال پرفروشترین کتاب در جهان غرب بود. هیچ کتابی به اندازۀ مانیفست، به شکلی موجز و دقیق نشان نمیدهد که کمونیستها چه میخواهند.
مانیفست کمونیست با این جمله آغاز میشود: «شبحی بر فراز اروپا سایه گسترده است: شبح کمونیسم.» سال 1848 سال انقلابهای متعدد در اروپا بود. در پایان این سال فرانسه، آلمان، ایتالیا، اتریش، مجارستان، دانمارک لهستان و چند جای دیگر اروپا سرشار از اعتراض و درگیری شده بود. در آغاز سال هم مردم به ناکارآمدی حکومتها معترض بودند و خواستههای دموکراتیک داشتند. کارگران نیز از وضعشان به شدت ناراضی بودند.
در چنین حال و هوایی، مارکس و انگلس مانیفست کمونیست را منتشر کردند و جان کلامشان در این کتاب این بود که نظام سرمایهداری اصلاحناپذیر است و باید با انقلاب خشونتبار سرنگون شود. اما چرا خشونتبار؟ چون این دو کمونیست جوان معتقد بودند "بورژوازی پست و خسیس" قدرت را بدون خشونت واگذار نمیکند.
مارکس در مانیفست این ایده را مطرح کرد که «تاریخ همۀ جوامع تا به حال تاریخ مبارزۀ طبقاتی بوده است.» او همچنین گفت مادامی که ابزار تولید (ماشینآلات و کارخانهها) در دست سرمایهداران باشد، پرولتاریا باید تحت ستم و استثمار زندگی کند.
اما پرولتاریا دقیقا یعنی چه کسانی؟ مارکس در مانیفست نوشته است: «مقصود از پرولتاریا طبقهٔ کارگران مزدور جدیدی است که مالک هیچ وسیلهٔ تولیدی نیست و نیروی کار خود را برای تأمین زندگی میفروشد.» در واقع پرولتاریا برای امرار معاش به دستمزدش وابسته است و اندوخته یا سرمایهای ندارد.
مانیفست کمونیست انجیل مارکسیستهاست ولی سوسیالیستها و کمونیستهایی هم که انتقاداتی به مارکس داشتهاند، به شدت تحت تاثیر این کتاب بودهاند. بیتردید "مانیفست کمونیست" و "خاستگاه گونهها" (اثر داروین) تاثیرگذارترین کتابهای قرن نوزدهم بودند.
مارکس پیش از انتشار مانیفست، در "سالنامۀ آلمانیفرانسوی" یکی از آثار مهم دوران جوانیاش را نیز منتشر کرده بود. مهمش را منتشر کرد: نقد فلسفۀ حق هگل.
هگل یکی از بزرگترین دیالکتیسینهای تاریخ بود. برخی مولانا را هگل شرق نامیدهاند اما واقعیت این است که هگل را، از آن حیث که دیالکتیسین بود، باید مولانای غرب محسوب کرد؛ چراکه مولانا قرنها قبل از هگل میزیست و آثار هگل نشان میدهد که او با افکار مولانا آشنا بود.
هگل
دیالکتیسینها به کارکرد تکاملبخش "تضاد" اعتقاد دارند. یعنی هر مفهوم یا پدیدهای، مفهوم یا پدیدۀ متضاد خودش را در بر دارد و بوجود میآورد. مثلا "بودن" یا هستی، "نبودن" یا نیستی را در بر دارد. این دو امر متضاد – که تز و آنتیتز – محسوب میشوند، با هم سنتز خود را میسازند که "شدن" باشد.
آنچه "هست"، وقتی که "نیست" شود، تحولی صورت میگیرد که مصداق "شدن" است. آنچه هم که "نیست"، وقتی "هست" شود، تحولی حاصل میشود که مصداق "شدن" است. اینکه هر تزی آنتیتز خودش را در بطن خودش دارد، همان است که مولانا در وصف آن گفته است: پس به ضدِ نور دانستی تو نور / ضد، ضد را مینماید در صدور.
تفکر دیالکتیکی هگل تاثیر عمیقی بر اندیشۀ مارکس نهاد. مارکس متاثر از این نگرش اساسی به جهان، تاریخ را حاوی مراحل گوناگونی میدانست که هر مرحلۀ آن به مثابه یک "تز"، "آنتیتز" خودش را در بر دارد و از تضاد نیروهای گوناگون یا تز و آنتیتز در هر مرحلۀ تاریخ، سنتزی حاصل میشود که مرحلۀ جدیدی در تاریخ بشر است؛ اما این سنتز در حکم تز مرحلۀ تازه است که کمکم باید به مصاف آنتیتز خودش برود و سنتز جدیدی ایجاد کنند.
مارکس میگفت در عصر فئودالیسم، اشرافیت فئودال تزی بود که بورژوازی به عنوان آنتیتز در برابرش ظهور کرد و از دل این تضاد، عصر فئودالیته به سر آمد و تاریخ وارد عصر سرمایهداری شد.
او پیشبینی میکرد که از تضاد بورژوازی و طبقۀ کارگر، عصر سرمایهداری نیز فرو میریزد و سوسیالیسم به عنوان سنتز این تضاد زاده میشود و بدین سان "پیشرفت تاریخی" رقم میخورد.
مارکس مثل هگل قائل به تکامل تاریخ و پیشرفت بود. تکامل و پیشرفت، مفاهیمی برآمده از عصر روشنگریاند و مارکس دقیقا به همین دلیل، متفکری مدرن بود. اگرچه برای اینکه مارکس را متفکری مدرن بدانیم، دلایل متعدد دیگری هم در کارند. مثلا او همانند هر اندیمشند مدرن دیگری "اومانیست" بود.
به هر حال مارکس متاثر از دیالکتیک هگلی، تاریخ را مبتنی بر روندی تکاملی میدانست و این روند را نیز قابل فهم قلمداد میکرد.
متفکر دیگری که بر مارکس تاثیر قابل توجهی گذاشت، لودویگ فوئرباخ بود. مهمترین ایدۀ فوئرباخ این بود که انسان صفات خودش را به اشتباه به "خدا" نسبت داده است و خداشناسی در واقع چیزی جز انسانشناسی نیست؛ چراکه اساسا خدایی وجود ندارد.
فوئر باخ
فوئرباخ یک ماتریالیست ششآتشه بود و "الهیات" را نفی میکرد و برخلاف هگل که به "روح مطلق" باور داشت و مراحل گوناگون تاریخ را عرصۀ تجلی هر چه بیشتر روح مطلق میپنداشت، معتقد بود روحی در کار نیست. فوئرباخ در واقع ایدئالیسم هگل را به اومانیسم و ماتریالیسم بدل میکرد و این آموزۀ بنیادین او مقبول مارکس بود.
مارکس با درآمیختن دیالکتیک هگلی و ماتریالیسم فوئرباخ، شالودههای تفکر فلسفی خودش را بنا کرد. او همچنین ایدئالیسم هگل و فقدان اندیشۀ دیالکتیکی در تفکر فوئرباخ را رد میکرد.
در واقع مارکس ماتریالیسم را از فوئرباخ گرفت و دیالکتیک را از هگل. "ماتریالیسم تاریخی" یعنی تبیین مادی تاریخ، بر مبنای تضاد دیالکتیکی.
مارکس ساختار اقتصادی جامعه را، که از نیروها و روابط تولیدی تشکیل میشود، زیربنا و بنیاد واقعی جامعه میداند و دین و فرهنگ و ایدئولوژی و سیاست را روبناهای این زیربنا محسوب میکند. این یعنی تفسیر ماتریالیستی تاریخ.
اما این تفسیر ماتریالیستی مبتنی بر همان ایدۀ اساسی است که هر مرحله از تاریخ زندگی اجتماعی انسان یک "تز" است که آنتیتزش را در بطن خود دارد و از این ستیزه، سنتزی پدید میآید که مرحلۀ بعدی تاریخ حیات اجتماعی انسان است. و این روندی است که نهایتا با "پایان تاریخ" (فرا رسیدن عصر کمونیسم) متوقف میشود.
باید افزود که ماتریالیسم تاریخی در حکم عبور مارکس از ماتریالیسم فوئرباخ نیز بود؛ چراکه ماتریالیسم تاریخی سرشتی دیالکتیکی داشت ولی ماتریالیسم فوئرباخ غیردیالکتیکی بود.
گفتیم که مارکس روند تاریخ را تکاملی و قابل فهم میدانست. اما این یعنی چه؟ او معتقد بود که تاریخ متکی بر قوانینی است که اگر شناخته شوند، قدرت پیشبینی ایجاد میکنند و ضمنا از تلاشهای بیهودۀ انسانی نیز ممانعت میکنند.
مثلا از نظر مارکس، وقوع سوسیالیسم در عصر فئودالیسم ناممکن بود. سوسیالیسم فقط از دل سرمایهداری میتواند بیرون بیاید. همچنین مارکس بر اساس این نگرش بنیادی، مرگ سرمایهداری را امری محتوم میدانست و به پیروانش وعده میداد که سرمایهداری با دست خودش گور خودش را خواهد کند.
در نقد این رای، فیلسوفانی چون کارل پوپر گفتهاند که تاریخ قانون ندارد؛ اگر هم قانون داشته باشد، شناخت قوانین تاریخ خارج از توان انسان است؛ چراکه ما انسانها سلولی هستیم در گیاه تاریخ؛ و نمیتوانیم از بیرون و از بالا در این گیاه نظر کنیم و تار و پود و رگ و پیاش را از هم جدا کنیم و بر آن چنان مسلط شویم که ادعای فهم قوانین حاکم بر این گیاه را داشته باشیم.
کارل پوپر
سایر منتقدان مارکس هم به این نکتۀ اساسی اشاره کردهاند که پیشبینی در تاریخ، ممکن است بر ضد خودش عمل کند. یعنی همین که مارکس پیشبینی کرد که سقوط سرمایهداری قطعی است، انبوهی از عقلها و ارادههای انسانی به جنگ پیشبینی او آمدند و کوشیدند چنان عمل کنند که آن پیشبینی نادرست از آب درآید. و ظاهرا هم موفق شدند! یعنی سرمایهداری فرو نریخت و جای خودش را به سوسیالیسم و کمونیسم نداد. در واقع پیش از سرمایهداری، سوسیالیسم از بین رفت و کمونیسم هم که اساسا زاده نشد.
مارکس در "مانیفست کمونیست" بیشتر دربارۀ ضرورت نابودی سرمایهداری سخن گفته بود اما نقد علمی او به نظام سرمایهداری عمدتا در کتاب مشهورش، "سرمایه"، و در کتاب "نقد اقتصاد سیاسی" مطرح شده است.
او معتقد بود سرمایهداری تضادهای ذاتی خودش را دارد و سرانجام در اثر این تضادها از بین خواهد رفت. او میگفت سرمایهداری مبتنی است بر بازار آزاد. بازار آزاد هم در ابتدا به افزایش رقابت منتهی میشود. سرمایهداران برای افزایش کارایی و سود در کسبوکارشان در ماشینآلات سرمایهگذاری کردند و کسبوکارهای خرد که چنین سرمایهای نداشتند، برافتادند. این رقابت روزافزون به تشکیل شرکتهای هر چه بزرگتری منجر شد که بر بازار تسلط یافتند تا اینکه سرانجام انحصار شکل گرفت. بنابراین "رقابت" در بازار آزاد به "انحصار" منجر میشود. و این یکی از تضادهای ذاتی سرمایهداری است.
ضمنا پیدایش ماشین به معنای افزایش بیکاری است. افزایش بیکاری به کوچک شدن بازار منتهی میشود؛ چراکه بیکاران مزدی ندارند که خرج خرید کالاهای بیشتر کنند؛ کالاهای بیشتری که در اثر افزایش کاراییِ ناشی از ورود ماشین به فرایند تولید، راهی بازار شدهاند. یعنی ماجرا از این قرار است: ورود ماشین به فرایند تولید، کالای بیشتر، کسادیِ بازار، سود کمتر.
در واقع از نظر مارکس، سرمایهدار ماشین را وارد فرایند تولید میکند تا کارایی تولید را افزایش دهد و سود بیشتری بدست آورد، اما چون با این کار بیکاری را در جامعه افزایش میدهد، بازار کساد میشود و سود سرمایهدار هم کاهش مییابد. بدینسان تضادهای بیشتری در نظام سرمایهداری پدیدار میشود.
از سوی دیگر، اگر رونقی وجود داشته باشد که مایۀ اشتغال کامل شود، مزد کارگران لاجرم باید بر طبق قانون عرضه و تقاضا افزایش یابد. در شرایط اشتغال کامل، گروههای بیکاری وجود ندارند که بتوان وادارشان کرد با مزد کمتر کار کنند. مزد بیشتر هم سود را کاهش خواهد داد.
بنابراین سود سرمایهدار در هر دو صورت (چه در صورت افزایش بیکاری چه در صورت اشتغال کامل) کاهش خواهد یافت.
از نظر مارکس این تضادهای درونی، بحرانهایی گریزناپذیر را در نظام سرمایهداری رقم خواهد زد که نهایتا به سقوط سرمایهداری منجر میشود.
نقد اساسی دیگر مارکس به سرمایهداری این بود که این نظام ذاتا بیدادگر است و متکی بر استثمار کارگران. مارکس میگوید پنبه به کارخانه میآید و به صورت پوشاک از کارخانه خارج میشود. قیمت این پوشاک تولیدشده، بیشتر از قیمت آن پنبۀ واردشده به کارخانه است. بنابراین کارگر بر ارزش کالا میافزاید اما همۀ ارزشی را که اضافه میکند، دریافت نمیکند بلکه فقط مزدی برای معیشت، یا کمی بیشتر، دریافت میکند. صاحبِ کارخانه ارزش اضافی را به عنوان سود به جیب میزند و این به نظر مارکس مصداق استثمار است.
اما مارکس به دو نکته توجه نداشت. اول اینکه ارزش اضافی صرفا محصول کار کارگر نیست بلکه محصول کار کارگری است که مشغول کار کردن با ماشین است. بدون ماشین، ارزش اضافی کمتری ایجاد میشود. بنابراین همۀ ارزش اضافی منطقا برای کارگر نیست (حتی در غیاب ماشین نیز ابزار سنتی تولید و همچنین محیط کار متعلق به سرمایهدارند و اینها نیز در ایجاد ارزش اضافی نقش دارند.)
دوم اینکه، آنچه قیمت کالا را تعیین میکند، لزوما مقدار کار صرفشده برای تولید آن کالا نیست. قیمت را بازار تعیین میکند. کار صرفشده برای ساخت یک خودرو آن قدر هست که قاعدتا یک خودرو باید بیشتر از یک کیلو برنج بیارزد؛ اما در تجارت آزاد "بازار" داور نهایی است. مکانیسم عرضه و تقاضا در تجارت آزاد، لزوما توجهی به مقدار کار صرفشده برایی تولید کالاها ندارد. در زمان قحطی، قیمت یک کیلو برنج ممکن است بیشتر از قیمت یک خودرو باشد. به همین دلیل مارکس و پیروانش با تجارت آزاد و بازار مشکل داشتند.
ضمنا مارکس در تحلیل خودش از فرایند تولید کالا، نگاه نادرستی به نقش "سرمایه" دارد. سرمایهدار وقتی کسبوکاری دایر میکند، پولش را به خطر میاندازد و بابت این ریسک، که منجر به اشتغال دیگران شده، شایستۀ پاداش و سودی است که به سرمایهگذاریاش بیارزد. ریسک و کارآفرینی، نیروی محرک سرمایهداری است.
مارکس برای کار کارگر ارزش قائل است ولی برای ریسک و کارآفرینی سرمایهدار ارزشی قائل نیست. در صورتی که اگر سودی در کار نباشد و فقط احتمال زیان برود، هیچ کس اقدام به راهاندازی هیچ کسبوکاری نمیکند. این خصلت انسان است. به همین دلیل مارکس و پیروانش دنبال "انسان نوین" بودند.
اینکه حکومتهای مارکسیستی در طول تاریخ میلیونها نفر را اعدام کردند و حدود صد میلیون نفر را به انحاء گوناگون راهی قبرستان کردند، یکی از دلایلش همین بود که آنها اساسا با انسان کنونی مشکل داشتند و به انسان طراز نوین بها میدادند و حق حیات انسانهای متعارف، بویژه اگر مانع تحقق کمونیسم ارزیابی میشدند، برایشان چندان مهم نبود. آن همه کشت و کشتار پشتوانههای تئوریک داشت؛ پشتوانههایی که متاسفانه در آثار مارکس و پیروانش، خواسته یا ناخواسته، فراهم آمده بود.
مارکس معتقد بود عدالت اقتصادی و اجتماعی وقتی محقق میشود که وسایل تولید تحت مالکیت دولت باشد. مالکیتهای خصوصی باید ملی (اجتماعی) و دولتی شوند.
از نظر مارکس زندگی انسان در مرحلۀ کمون اولیه (مرحلۀ شکارگری و خوراکجویی انسانها) فاقد مالکیت بود. مالکیت خصوصی در اعصار بردهداری و فئودالیسم و سرمایهداری وجود داشته و در عصر سوسیالیسم به مالکیت دولتی بدل میشود و پس از سپری شدن دوران "دیکتاتوری پرولتاریا" در عصر سوسیالیسم، نهایتا بشر وارد عصر کمونیسم میشود که در این دوره دیگر از دین و دولت و مالکیت خبری نیست. یعنی با از بین رفتن دولت، مالکیت دولتی نیز منتفی میشود. درد و رنج بیعدالتی هم که کاملا برطرف شده و تودهها دیگر به افیونی به نام دین برای کاستن از درد و رنجشان نیاز ندارند.
به اعتقاد مارکس، انسان در دوران کمون اولیه سرزندهتر از انسان عصر بردهداری و فئودالیسم و سرمایهداری بود. او معتقد بود که کمونیسم در پایان تاریخ، با کیفیتی بالاتر از کمونیسم آغازین محقق خواهد شد.
مارکس دربارۀ فرارسیدن کمونیسم مینویسد: «با این تحول اجتماعی، ماقبل تاریخ جامعه به سر میآید.» یعنی تاریخ واقعی بشر پس از ظهور کمونیسم آغاز میشود. وقتی ماقبل تاریخ جامعه به سر آید و کمونیسم تحقق یابد، هر کس به اندازۀ توانش کار میکند و به اندازۀ نیازش برداشت میکند.
با این حال مارکس توضیح مفصلی دربارۀ جامعۀ کمونیستی در آستین ندارد؛ چراکه کمونیسم مثل پایان خوش قصه است. در هر داستانی، بخش عمدۀ داستان شرح رسیدن به پیروزی و خوشبختی است. وقتی که شخصیتهای داستان پیروز و خوشبخت میشوند، دیگر به آخر قصه رسیدهایم و داستاننویس داستانش را به پایان میبرد.
هم از این رو کار فکری مارکس بیشتر جنبۀ سلبی دارد. یعنی او بیشتر در مقام نقد سرمایهداری زبان گویایی دارد. به لحاظ ایجابی، یعنی در مقام توصیف جامعۀ کمونیستی، مارکس حرف چندانی برای گفتن ندارد.
با این حال شاید بد نباشد یکی از معدود توصیفهای مارکس از جامعۀ کمونیستی را مرور کنیم: «هیچ کس مجبور نیست در حوزۀ واحدی کار کند. هر کسی میتواند در کاری که برمیگزیند، ورزیده شود. خود جامعه تولید همگانی را تنظیم میکند و این شیوه به من امکان میدهد امروز کاری و فردا کار دیگری را پیشه کنم. میتوانم صبح شکار کنم، بعدازظهر ماهیگیری و عصر گلهداری کنم، و نظرات انتقادیام را هم پس از شام ارائه دهم. میتوانم همۀ این کارها را انجام دهم بسته به اینکه چه احساسی دارم، بیآنکه لزوما شکارچی، ماهیگیر، دامدار یا منتقد باشم.»
اینکه کارگران اروپای غربی در نیمۀ دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم حاضر نشدند به انقلاب خشونتبار روی بیاورند و به اصلاح نظام سرمایهداری از طریق صندوق رای دل بستند، تا حدی هم ناشی از این بود که آنها عقل سلیم داشتند و جامعۀ کمونیستی مد نظر مارکس را رؤیایی دور از دسترس و حتی دستنیافتنی دیدند.
جلد اول کتاب "سرمایه" در 1867 منتشر شد. شش سال قبل از مرگ مارکس. جلدهای دوم و سوم را هم انگلس پس از مرگ مارکس ویراستاری و منتشر کرد. نقدهای جدی مارکس بر سرمایهداری، محصول دوستی او با انگلس بود. در دهۀ 1840 انگلس در یکی از کافههای پاریس به مارکس گفت باید در اقتصاد سیاسی غور کنی و مارکس هم آثار آدام اسمیت و دیوید ریکاردو و سایر بزرگان اقتصاد سیاسی را عمیقا مطالعه کرد.
تا پیش از آشنایی با انگلس، مارکس عمدتا مطالعات فلسفی داشت ولی پس از آن به طور جدی به مطالعۀ اقتصاد سیاسی روی آورد. اگرچه مارکس کتاب "سرمایه" را، که به لحاظ علمی مهمترین کتاب او به شمار میرود، عمدتا در دهۀ پایانی عمرش نوشت، ولی باید گفت با مطالعۀ اقتصاد سیاسی، شالودۀ مارکسیسم در ذهنش پیش از نگارش "مانیفست کمونیست" ریخته شده بود. یعنی قبل از 1848.
کارل مارکس مردی بینظم ولی پرکار بود. او گاهی چند روز کار نمیکرد و گاه چندین روز پشت سر هم مشغول کار کردن بود. در زندگی شخصی، مردی ولخرج و تقریبا دائمالخمر بود. اینکه همیشه مست باشی و این همه کتاب مهم و تاریخساز بنویسی، از عجایب است!
پس از انحلال "سالنامۀ آلمانیفرانسوی" در اثر سختگیریهای دولت پروس، مارکس در روزنامۀ آلمانیزبان "فوروارتس!" (رو به جلو!) قلم میزد و بابت نوشتههایش در این روزنامه، با فشار دولت پروس بر دولت فرانسه، در 1845 از پاریس اخراج شد و به بروکسل رفت. در بروکسل مارکس تعهد داد چیزی دربارۀ سیاست روز ننویسد.
مارکس قطعا یک نابغه بود چون تقریبا اکثر آثار مهمش را تا پیش از سیسالگی نوشت. او "دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی" را در 1844 نوشت؛ کتابی که در 1932 توسط محققان شوروی یافته شد و به چاپ رسید. بحث مهم مارکس دربارۀ "از خود بیگانگی انسان" در این کتاب به تفصیل تشریح شده است.
"ایدئولوژی آلمانی" هم که کتاب مشترک مارکس و انگلس بود و از تیغ سانسور نگذشت و بعدها هم این دو نفر نتوانستند ناشری برای آن پیدا کنند، در 1932 توسط "موسسۀ مارکس و انگلس" در شوروی منتشر شد.
"فقر فلسفه"، که نقد مارکس بر کتاب "فلسفۀ فقر" پرودون، سوسیالیست مشهور فرانسوی تلقی میشود، در 1847 منتشر شد. مارکس در این کتاب ضمن تجلیل از اعتراض پرودون و سایر سوسیالیستهای اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم به بهرهکشی سرمایهداری از کارگران، سوسیالیسم آنها را تخیلی نامید و سوسیالیسم مد نظر خودش را علمی دانست و دربارۀ تفاوت این دو نوع سوسیالیسم توضیح داد.
اهمیت "ایدئولوژی آلمانی" در توصیف مفصل ماتریالیسم تاریخی به قلم خود مارکس است. بسیاری از محققان مارکسیست، این کتاب را از حیث درک نظریۀ "ماتریالیسم تاریخی" بسیار راهگشا میدانند.
در 1848 هم که "مانیفست کمونیست" منتشر شد. "نقد فلسفۀ حق هگل" (که نقدی است بر کتاب "عناصر فلسفۀ حق" هگل) در 1843 و "دربارۀ مسئلۀ یهود" و "خانوادۀ مقدس" هم در 1844 نوشته شدند. "نبردهای طبقاتی در فرانسه" نیز مابین 1848 تا 1850 نوشته شد.
بنابراین مارکس تا سی سالگی، بخش عمدۀ آثار مهمش را نوشته بود و علاوه بر این، به ذهنیتی منسجم دربارۀ مقولاتی چون دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی، سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم تخیلی و اکثر سنگ بناهای مارکسیسم رسیده بود.
در دانشگاهها و احزاب سرتاسر دنیا زیاد پیش آمده است که چند استاد یا سیاستمدار پیر و برجسته، مشغول بحث دربارۀ کتابی باشند که کارل مارکس در حوالی سن 25 سالگی نوشته است. نبوغ یعنی همین!
اکثر کتب دوران جوانی مارکس، مقالات وی در نشریات مختلف بودند که بابت آنها حقالتحریر نه چندان زیادی با تاخیر زیاد دریافت میکرد.
مانیفست کمونیست در فوریۀ 1848 منتشر شد و در اواخر آن سال موج انقلابهای 1848 از راه رسید. مارکس با اینکه تعهد داده بود چیزی دربارۀ سیاست روز ننویسد، دست به اقدامی فراتر زد و بخشی از ارث پدریاش را به مسلح کردن کارگران بلژیکی اختصاص داد و به همین دلیل، وقتی از سوی وزارت دادگستری بلژیک متهم شد، فرار را بر قرار ترجیح داد.
در جریان انقلابهای 1848، انقلابیون فرانسوی موفق شده بودند نظام سلطنتی را سرنگون سازند و جمهوری دوم فرانسه را تاسیس کنند. در نتیجه مارکس که پیشتر از فرانسه اخراج شده بود، دوباره توانست به فرانسه برود.
پس از آن مارکس دوباره به آلمان (پروس) رفت و مشغول فعالیت حزبی و ژورنالیستی شد بلکه دامنۀ انقلابهای 1848 به آلمان نیز کشیده شود ولی چندی بعد، مجلس دموکراتیک پروس سقوط کرد و دولت پروس مارکس را اخراج کرد.
مارکس با اینکه دشمن سرمایهداری بود و معتقد بود این نظام را باید از طریق انقلاب خشونتبار برانداخت، در 1849 به قلب سرمایهداری جهان، یعنی به لندن پناهنده شد و تا آخر عمر در لندن باقی ماند. او در 34 سال پایانی عمرش، در آزادی و امنیت کامل در پایتخت سرمایهداری جهان مشغول نوشتن علیه سرمایهداری بود!
مارکس در دهۀ 1850 در لندن به نوعی در انزوا بود ولی از سالن مطالعۀ "موزۀ بریتانیا" استفادۀ فراوانی کرد. او در لندن برای گذران زندگی خبرنگار روزنامۀ "نیویورک دیلی تریبیون" شد که در آن زمان پرتیراژترین روزنامۀ جهان بود. مارکس هر دو هفته یکبار اخبار بریتانیا را برای این روزنامه گزارش و تفسیر میکرد.
علاوه بر درآمد این کار مطبوعاتی، کمکهای مالی مرتب انگلس هم یاریِ مهمی برای امرار معاش خانوادۀ پرجمعیت مارکس بود. گاهی هم البته ارثی از یکی از اعضای تازه درگذشتۀ خاندان مارکس یا جنی به آنها میرسید.
با اینکه درآمد مارکس چندان هم کم نبود، ولی او همیشه غرق در افلاس بود. حتی یک بار مجبور شد شلوارش را گرو بگذارد تا بتواند سیگار بخرد! او سالی 150 پوند از انگلس دریافت میکرد، ماهی 4 پوند هم بابت دو مقالهاش از "نیویورک دیلی تریبیون" میگرفت؛ مقالاتی که البته با کمک انگلس جمع و جور و ارسال میشدند.
بنابراین درآمد سالیانۀ مارکس حداقل 200 پوند بود. یکی از محققان زندگی مارکس نوشته است که درآمد یک کارمند عادی در لندن آن زمان 75 پوند بود. کرایه خانۀ مارکس هم 22 پوند بود. سالی 20 پوند هم باید به مستخدمشان، لنشن، میداد که احتمالا آن را نمیپرداخت؛ چراکه او تقریبا معشوقۀ مارکس شده بود. بنابراین معلوم نیست مارکس با آن 178 پوند باقیمانده دقیقا چه میکرد که خودش و خانوادهاش همیشه در تنگنای مالی بودند! احتمالا اکثر این پول صرف شراب و سیگار برگ کارل مارکس میشد.
لندن در دوران مارکس
با این حال فرزندان مارکس او را دوست داشتند. او پدر نانآوری نبود ولی مهربان بود و وقت میگذاشت برای بازی کردن با فرزندانش. جنی و بچهها از مارکس با لقب "مغربی" یاد میکردند. به خاطر ریش بلند و چهرۀ تیرهاش. مارکس عادت داشت چهار دست و پا بچههایش را روی کولش بگذارد و آنها هم موها و ریشش را میچسبیدند و از فرط شادی جیغ میکشیدند.
مارکس برای تامین مخارج خانواده تن به کار یدی نمیداد ولی یکبار در اوج استیصال بالاخره حاضر شد در راهآهن مشغول یک کار دفتری شود ولی از آنجا هم به علت بدخطی اخراج شد. مشهور است که جز انگلس کسی نمیتوانست خط مارکس را بخواند.
رسیدن ارثیهای به موقع از خانوادۀ جنی، مارکس و جنی را قادر ساخت از محلۀ کثیف و بینور "دین استریت" به محلهای در شمال لندن بروند و زندگی فقیرانهشان را به شکل آبرومندانهتری در آنجا ادامه دهند.
رابطۀ پنهان مارکس با لنشن دموت، مستخدم آلمانی خانواده، در یک دوره که جنی به سفر رفته بود، بالا گرفت و وقتی جنی برگشت، متوجه شد که لنشن حامله است. جنی در خاطراتش نوشته است که در دورۀ غیبتش فاجعهای رخ داده است اما به روی مارکس نیاورد که چه کرده است و خانواده را متلاشی نکرد.
البته انگلس مسئولیت بارداری لنشن را به عهده گرفت ولی جنی میدانست که انگلس به خاطر مارکس مشغول فداکاری است. وقتی انگلس در بستر مرگ بود، این راز را بر "توسی"، دختر محبوب مارکس، فاش کرد. فِرِدی دموت، پسر نامشروع مارکس، در سنین پیری دید که ایدههای پدرش با تاسیس اتحاد جماهیر شوروی به بار نشسته است.
مارکس در لندن "مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی" را نوشت که در سال 1859 منتشر شد و کتابی است در تحلیل سرمایهداری. در 1863 هم "تئوریهای ارزش اضافی" را نوشت. او این دو کتاب را وقتی نوشت که با خیال راحت در "موزۀ بریتانیا" مشغول غور بیشتری در آثار اقتصاددانان سیاسی بزرگ اروپایی بود.
مارکس برای نوشتن کتاب سهجلدی "سرمایه" استفادۀ زیادی از گزارشهای رسمی موجود در موزۀ بریتانیا کرد؛ گزارشهایی که اطلاعات زیادی دربارۀ ستم سرمایهداری بر کارگران به مارکس داد. سرمایهداری به منتقدین خودش اطلاعات هم میدهد!
نثر کتاب "سرمایه"، برخلاف آثار جوانی مارکس، در قسمتهای علمی چنگی به دل نمیزند. یعنی خواندن این بخشهای کتاب، دشوار است. اما "سرمایه" به لحاظ تئوریک اوج کار مارکس است.
کتاب "سرمایه" همچنین دینامیسم اخلاقی نیرومند و مارکسیستپروری دارد! جذابترین و مفهومترین بخشهای این کتاب جاهایی است که مارکس دربارۀ ظلم نظام سرمایهداری به کارگران، توضیحات عینی و دردناک میدهد؛ توضیحاتی که گاه اشک خواننده را درمیآورد. دردی که در جملات مارکس نهفته است، عدالتخواهی شرافتمندانهاش، اینکه کارگران را آزاد از فقر و فلاکت میخواهد و برخوردار از یک زندگی آبرومندانه، یا شرح پرشور و عصیانگرانهاش از ستمی که بر زنان کارگر و کودکان کار میرود، چنان قدرتمند و موثر است که هر خوانندهای را دوستدار انسانیت کارل مارکس میسازد.
خوانندۀ "سرمایه" شاید نهایتا مارکسیست نشود، ولی قطعا کلاهش را به احترام کارل مارکس برمیدارد. بیدلیل نیست که مارکس در نظرسنجی سال 2000 بیبیسی به عنوان "بزرگترین فیلسوف تاریخ" شناخته شد. راز تاثیرگذاری او در دردمندیاش نسبت به فقرا و محرومان و البته در بیزاری انسانها از سایهگستردن شبح شوم فقر بر زندگیشان است.
پس از انتشار جلد اول "سرمایه" در 1867، مارکس دهۀ 1870 را صرف نوشتن جلدهای دوم و سوم این اثر سترگ کرد.
در اواخر دهۀ 1970 مارکس "نقد برنامۀ گوتا" را نوشت که کتابی بود در مخالفت با تمایل سوسیالدموکراتهای آلمان به همراهی با سوسیالیسم دولتی در این کشور. این کتاب به سه دلیل اهمیتی مضاعف دارد. اول اینکه جملۀ مشهور مارکس، «از هر کس به اندازۀ توانش، به هر کس به اندازۀ نیازش»، در این کتاب به کار رفته است. دوم اینکه، عبارت "دیکتاتوری پرولتاریا" در آثار مارکس در این کتاب استفاده شده است. سومین اینکه مارکس در این کتاب در توصیف جامعۀ کمونیستی مد نظرش، سوسیالیسم را از کمونیسم تفکیک میکند و اینها را دو مرحله از جامعۀ ایدهآلش برمیشمرد. بسیاری به اشتباه تصور میکنند که فرقی بین سوسیالیسم و کمونیسم نیست؛ ولی واقع مطلب این است که در اندیشۀ مارکس سوسیالیسم قبل از کمونیسم محقق میشود.
مارکس در 1881 در نامهای، پیشبینی قابل توجهی کرد دربارۀ "احتمال دور زدن مرحلۀ کاپیتالیستی توسعه و برپایی کمونیسم در روسیه بر پایۀ مالکیت مشترک زمین در جوامع روستایی".
اینکه چرا افکار مارکس به تاسیس یک نظام سیاسی مقبول منتهی شد، علتش این است که مسئلۀ مارکس "اقتصاد" بود. او در پی اصلاح اقتصاد در زندگی بشر بود برای رسیدن به عدالت اجتماعی. سیاست برای او امری روبنایی بود و به همین دلیل چندان در پدیدۀ "دولت" تامل نکرد.
مارکس تصور میکرد که سقوط سرمایهداری قریبالوقوع است و پس از تحقق سوسیالیسم دیری نمیپاید که دولت از زندگی بشر حذف میشود. اما نود سال پس از نگارش "مانیفست کمونیست"، تروتسکی در مقدمهای که بر این اثر نوشت، اعتراف کرد که مارکس و مارکسیستها ظرفیت تداوم "نظام سرمایهداری دموکراتیک" را دست کم گرفته بودند.
همچنین تجربۀ شوروی و چین سوسیالیستی هم نشان داد که برخلاف تصور مارکس، دولت سوسیالیستی نه تنها پدیدهای کوتاهمدت نیست، بلکه بسیاری از آزادیهای مشروع نظامهای سرمایهداری را نیز از بین میبرد و امکان نظارت مردم بر عملکرد خودش را نیز منتفی میسازد. به قول تروتسکی، "دیکتاتوری پرولتاریا" را تبدیل میکنند به "دیکتاتوری بر پرولتاریا".
در واقع مارکس و انگلس در آثارشان "تئوری مهار قدرت" نداشتند و علت این امر این بود که آنها "تفکر سیاسی" به معنای دقیق کلمه نداشتند؛ به این معنا که برای سیاست اصالت قائل نبودند و آن را شایستۀ تامل جدی نمیدیدند. وقتی مفروض کسی این باشد که دولت باید در زندگی بشر از بین برود و به زودی نیز از بین خواهد رفت، طبیعی است که چندان در چند و چون نهاد دولت تامل نکند.
در غیاب چنین تاملی بود که وعدۀ فروپاشی قریبالوقوع دولتهای سرمایهداری و عمر کوتاهمدت دولتهای سوسیالیستی در آثار مارکس مطرح شد؛ وعدههایی که هر دو نادرست از آب درآمدند. "دموکراسی بورژوایی" دوام آورد و "دیکتاتوری پرولتاریا" نیز پدیدۀ مخوفی شد که نه به کمونیسم ختم شد نه حتی امکان بقا پیدا کرد.
با این حال تاثیرات مثبت مارکس را نمیتوان انکار کرد. او اولا دیگران را به اندیشیدن دربارۀ نحوۀ تحقق یا تقرب به عدالت اجتماعی واداشت. ثانیا اگرچه موفق به سرنگونی نظام سرمایهداری نشد ولی در اصلاح این نظام موثر بود. در غیاب رادیکالیسم مارکس و پیروانش، احتمالا سرمایهداریهای دموکراتیک با سرعت کمتری به سمت اصلاحات حرکت میکردند.
تاثیر منفی افکار مارکس هم در رژیمهای کمونیستی به چشم آمد. اگرچه در شهرهای بزرگ شوروی و کشورهای اروپای شرقی، وضع اقتصادی کارگران در مجموع قابل قبول بود، ولی بهای این بهبود، از دست رفتن "آزادی سیاسی" و "آزادی بیان" بود؛ فقدانی که مارکس دست کم تا قبل از ورود به لندن آن را به شدت در زندگیاش حس کرده بود؛ اگرچه برخلاف بسیاری از منتقدین نظامهای مارکسیستی در قرن بیستم، مارکس جانش را بابت انتقاد از نظامهای سرمایهداری در اروپای غربی از دست نداد.
جنی مارکس در 1881 از دنیا رفت و کارل مارکس پانزده ماه بعد از جنی، در 14 آوریل 1883 در لندن، به عنوان فردی بدون تابعیت، درگذشت. مارکس را سه روز بعد، در گورستان هایگیت لندن در قسمت خداناباوران به خاک سپردند.
گورستان هایگیت
بین ده تا سیزده نفر در مراسم خاکسپاری مارکس حضور داشتند. دوستداران و پیروان مارکس دیر از مرگ او مطلع شدند و وقتی خودشان را از نقاط مختلف اروپا به خانۀ مارکس رساندند که او در خاک خفته بود. اگرچه بعید به نظر میرسد تشریفات خاکسپاری برای مردی مثل مارکس که زندگیاش صرف طغیان علیه افکار و سنتهای دستوپاگیر گذشتگان شده بود، مهم بوده باشد.
انگلس در سخنرانی مراسم خاکسپاری مارکس گفت: «در روز ۱۴ مارس، یک ربع مانده به ۳ بعد از ظهر، بزرگترین متفکر عصر به اندیشیدن پایان داد. برای دو دقیقه تنها گذاشتیمش و وقتی بازگشتیم، او را بر روی صندلیاش یافتیم که در آرامش به خواب رفته بود؛ اما برای همیشه. نام و اثرش قرنها زنده خواهد ماند...».
درود بر نویسنده اش
با جنگ اتمی به اتوپیای انسانی میرسیم؟!
تو نظریه ندی برات بهتره هااا، حداقل تردید هایی باقی می مونه بخدااا...
مچی می دانم ؟
انگار حکایت ماست. بیش از 4 دهه است یک سئوال بی پاسخ فکرم را مشغول کرده است و آن اینکه چرا توده ای های ما هنگام مهاجرت یا پناهندگی کشورهای مرفه غربی (فرانسه ،آلمان ،انگلیس و آمریکا) را انتخاب میکردند ونه روسیه یا بلوک شرق را؟!
آدمهای باسواد با خلاصه و ساده کردن مفاهیم پیچیده و کتاب های حجیم میتونند نقش بزرگی در رشد آگاهی توده ها داشته باشند.