عصر ایران؛ هومان دوراندیش - «ذهنیت ضد سرمایهداری»، عنوان کتابی است از لودویگ فون میزس (1973-1881) که با همت سعید قاسمی و لیونا عیسیقلیان ترجمه شده و با مقدمۀ سودمند موسی غنینژاد در سال جاری منتشر شده است.
فون میزس اقتصاددان برجستۀ "مکتب اتریش" بود و پیش از آنکه جنگ سرد به پایان رسد، در آمریکا درگذشت. او یک لیبرال کلاسیک و مدافع تمامعیار سرمایهداری بود.
مکتب اتریش که به مکتب وین نیز مشهور است بر سازمانیابی خودبهخودی بر اساس سازوکار قیمتها تأکید دارد و در سال 1871 با انتشار کتاب "اصول علم اقتصاد" اثر کارل منگر متولد شد. این مکتب امروزه نیز طرفداران قابل توجهی در سراسر جهان دارد.
کتاب فون میزس ظاهرا در آمریکا هم پنج سال پس از مرگ وی منتشر شده است. اگرچه استدلالهای اصلی او در دفاع از سرمایهداری و نقد مخالفان آن همچنان معتبر است، اما فضای چپگرایانۀ غلیظی که فون میزس در این کتاب با آن میستیزد، طبیعتا پس از فروپاشی خفتبار بلوک شرق تا حدی در سراسر جهان کمرنگ شده است.
ولی به هر حال مارکسیسم هنوز کاملا از میدان خارج نشده و حضورش را در پارهای محافل روشنفکرانه و آکادمیک به خوبی میتوان رؤیت کرد. شکست مارکسیسم در عرصۀ عمل، به معنای دستشستن چپها از چپگرایی در عرصۀ نظر نیست.
بنابراین کتاب فون میزس همچنان خواندنی است؛ بویژه در ایران که در هر کتابفروشی مهمی، با انبوهی از آثار مارکسیستی مواجه میشویم. غبار زمان دیر یا زود ممکن است کارنامۀ جنایتبار و آزادیسوز مارکسیسم را به فراموشی بسپارد و آموزههای قدیمیِ آزمونشده، بویژه با تفسیری جدید، دوباره فرصتی برای آزموده شدن نصیبشان شود.
اولین جملات فون میزس در این کتاب به روشنی نشان میدهد که او قرار است چه مسیری را در نقد ذهنیت ضد سرمایهداری طی کند: «ویژگی سرمایهداری مدرن، تولید انبوه کالا برای مصرف تودههای مردم است. دستاورد چنین نظامی حرکت به سوی بهبود مداوم میانگین سطح زندگی افراد جامعه است.»
جان کلام فون میزس در این کتاب این است که سرمایهداری به بهروزی بشر منتهی شده است. یعنی قبل از شکلگیری نظام سرمایهداری، اکثریت انسانها در شرایط دشوارتری میزیستند.
فون میزس مینویسد: «در بازار یک جامعۀ سرمایهداری، انسان معولی مصرفکنندهای مقتدر است که نهایتا با خرید یا امتناع از خرید... تعیین میکند که چه چیزی و با چه میزان و کیفیتی باید تولید شود. مغازهها یا کارخانجاتی که صرفا یا عمدتا نیازهای تجملاتی شهروندان ثروتمندتر را برآورده میکنند، تنها نقشی فرعی در زمینۀ اقتصادی اقتصاد بازار ایفا میکنند...{و} هیچ وقت به مرتبۀ کسبوکارهای بزرگ نمیرسند. کسبوکارهای بزرگ همیشه – به طور مستقیم یا غیرمستقیم – به تودۀ مردم خدمت میکنند.»
فون میزس چنین ارتقایی را محصول تغییرات رادیکال انقلاب صنعتی میداند و میگوید فرودستان اعصار پیشین تاریخ، اکنون به خریدارانی تبدیل شدهاند که این قدرت را دارند که عرضهکنندگان ثروتمند را فقیر و عرضهکنندگان فقیر را ثروتمند سازند.
به همین دلیل فون میزس معتقد است بازار ذات دموکراتیک دارد؛ چراکه "خریدار" نقشی اساسی در بازار دارد و میتواند تحولات و سرنوشت نیروهای بازار را رقم بزند.
به نظر او "نظام مبتنی بر سود" کسانی را ثروتمند میسازد که بتوانند «نیازهای مردم را به بهترین و ارزانترین راه ممکن تأمین سازند.» و این یعنی: «ثروت تنها از طریق خدمترسانی به مصرفکنندگان بدست میآید. به محص اینکه سرمایهداران ثروتشان را در مسیری غیر از تأمین خواستههای عموم مردم سرمایهگذاری کنند، سرمایههایشان را از دست خواهند داد.»
در واقع مون میزس بازار را مبتنی بر "رفراندومی هر روزه" میداند. این رفراندوم تعیین میکند چه کسی باید باید صاحب کارخانجات، مغازهها و مزارع باشد و آنها را مدیریت کند.
سه نکتۀ دیگر از کتاب فون میزس نقل میکنیم و سپس نگاهی انتقادی به محتوای کتاب میاندازیم.
اول اینکه فون میزس در دفاع از سرمایهداری میگوید امروزه سرمایهداران را به آریستوکراتها تشبیه میکنند در حالی که بین این دو گروه تفاوتی اساسی وجود دارد:
«ثروت یک آریستوکرات محصول بازار نیست؛ این ثروت از عرضۀ کالا به مشتریان به دست نیامده، مردم نمیتوانند بر آن اثر بگذارند یا آن را پس بگیرند. ثروت آریستوکرات یا از فتح جایی به دست آمده یا ماحصل گشادهدستی و عنایت فاتحی است... کارآفرینان و سرمایهداران ثروتشان را مدیون افرادی هستند که از کسبوکارشان حمایت میکنند. به محض اینکه افراد دیگری خدماتی بهتر و ارزانتر به دست مصرفکنندگان برسانند کسبوکار آنها به طور اجتنابناپذیری از دست میرود.»
دوم اینکه، فون میزس میگوید درک علم اقتصاد برای مردم دشوار است و مردم ترجیح میدهند که علت اصلی بهبود وضع زندگی بشر در دو سدۀ اخیر را صرفا ناشی از پیشرفت علم و تکنولوژی بدانند؛ در نتیجه، از دید بسیاری از مردم، پیشرفتهای مذکور میتوانست تحت هر نظام اقتصادیای صورت گیرد.
فون میزس میگوید مارکسیسم به این دلیل مورد استقبال عامۀ مردم قرار گرفت پوششی فلسفی بر نگرشی عامیانه کشیده بود و مدعی بود "نیروهای مادی تولید" ماهیتی متافیزیکی و مستقل از اراده و کنش انسانی دارند و به شکل مرموزی تغییر میکنند و بشریت را وادار میسازند که نظام اجتماعی را با این تغییرات منطبق سازد. مطابق این نگرش، که قبول عام هم یافته بود، پیشرفت امری گریزناپذیر است و ربط چندانی به نظام اقتصادی ندارد.
فون میزس به درستی میگوید پیشرفت علم (و سپس تکنولوژی) در گرو "میزان عرضۀ سرمایه" است: «هیچ پیشرفت تکنولوژیکی اگر که سرمایۀ مورد نیاز آن پیشتر از طریق پسانداز فراهم نمیشد امکان تحقق نمییافت.»
در واقع پسانداز و انباشت سرمایه، موجب پیشرفت چشمگیر بشر شده است. و: «پیشگامان این تکامل، نظریاتی بودند که بسترساز ساختاری شدند که عرضۀ مطمئن سرمایۀ انباشتشده تحت لوای اصول مالکیت خصوصی ابزار تولید را تأمین میکرد. هر یک قدم ما به سمت رفاه وامدار پسانداز بوده است. ماهرانهترین ابداعات تکنولوژیکی بیفایده میبودند اگر که کالای سرمایهایِ مورد نیاز از راه پسانداز فراهم نمیشد.»
از نظر فون میزس پیشرفتهای چشمگیر زندگی بشر در دو سدۀ اخیر به ترتیب محصول عملکرد این سه گروه بوده است: پساندازکنندگان، کارآفرینان، تکنسینها.
این سه طبقه "پیشتاز" بودند و "بازار" یعنی بستری که دستاوردهای این سه طبقه در معرض انتخاب "مصرفکنندگان" قرار میگیرد.
اما اگرچه این سه طبقه نقش مهمتری نسبت به سایر مردم در تحقق بهروزی عمومی داشتند، ولی «همه آزادند به مقام سه طبقۀ پیشتاز یک جامعۀ سرمایهداری برسند»؛ چراکه این طبقات "بسته" نیستند و عضویت در آنها ارثی یا محصول لطف کسی نیست بلکه محصول "هوش و قدرت اراده" است.
فون میزس نهایتا تاکید میکند که فریب بزرگی به نام مارکسیسم، به ما میگوید تمام صنایع جدیدی که تسهیلاتی برای شما عرضه کردهاند که برای پدرانتان ناشناخته بود، به واسطۀ نیروهایی افسانهای ایجاد شدهاند؛ نیروهایی که "پیشرفت" نامیده شدهاند.
بنابراین از نظر مارکسیسم، انباشت سرمایه، کارآفرینی و نبوغ تکنولوژیک نقش اساسی در رفاه بشر نداشتهاند چراکه این رفاه نهایتا امری "خودجوش" و "تاریخی" و فراتر از ارادۀ افراد است.
لودویگ فون میزس
نکتۀ سوم اینکه، از نظر فون میزس، مخالفت با سرمایهداری علاوه بر خاماندیشی، محصول "حسادت" است. او تعصب ضد سرمایهدارانۀ روشنفکران آمریکایی را ناشی از وضع خاص "اعیان" در جامعۀ آمریکا میداند.
فون میزس میگوید: «در اروپا اعیان شامل تمام افراد برجسته در هر عرصهای میباشند. سیاستمداران و رهبران پارلمان... ناشران و سردبیران روزنامهها و مجلات سرشناس، نویسندگان برجسته، محققان، هنرمندان، هنرپیشگان، موسیقیدانان، مهندسین، وکلا و پزشکان و همراه با بازرگانان ممتاز و ... در مهمانیهای چای و شام، مجالس رقص و بازارها، اولین شب اجرای تئاترها و روز پیش از افتتاح یک نمایشگاه هنری با یکدیگر در ارتباط قرار میگیرند... آنها هنگام ملاقات با هم از بحث در مورد مباحث روشنفکرانه لذت میبرند... ورود به محفل اعیان اروپایی برای هر کسی که خود را در زمینهای مشغول میداند آزاد است...در محافل اعیانی اروپایی روشنفکران ستارگان جمع بوده و دیگران دست کم چنین وانمود میکنند که علاقهای فراوان نسبت به مباحث فکری دارند.»
اما در آمریکا از این خبرها نیست! به گفتۀ فون میزس، در ایالات متحده آنچه که "محافل اعیانی" نامیده میشود، تقریبا منحصر به "خانوادههای ثروتمند" است و مراودۀ اجتماعی ناچیزی میان "بازرگانان موفق" با "نویسندگان و هنرمندان و دانشمندان برتر کشور" وجود دارد و «اکثر افراد محافل اعیانی به کتاب و اندیشه علاقهمند نیستند» و «بیشتر در مورد ورزش صحبت میکنند تا مسائل فرهنگی. اما حتی آن دسته از اعیان که مخالف مطالعه کردن نیستند نیز علاقهای به همنشینی با نویسندگان، دانشمندان و هنرمندان ندارند.»
بنابراین فون میزس میگوید در آمریکا سرمایهداران تجاری و مالی و صنعتیِ بزرگ و موفق، روشنفکران و دانشمندان را تحویل نمیگیرند. او این بیاعتنایی را عامل حسادت و مایۀ نفرت دانشمندان و روشنفکران آمریکایی از سرمایهداری میداند. نفرتی که حتی در میان استادان اقتصاد هم وجود دارد.
علاوه بر این، در آمریکا کارگران یقهسفید (یا کارمندان) به دستمزد بالای کارگران متخصص و فنی حسادت میکنند چراکه سر و کارشان با قلم و کاغذ است و به همین دلیل تخبتری روشنفکرانه در قبال کارگران دارند.
فون میزس میگوید این کارمندان درک نمیکنند که کار آنها بسیار سادهتر از کار "مکانیکها و تکنسینهای ماهر" است و کمتر بودن دستمزدشان عادلانه است.
حسادت سوم هم ناشی از "رقابت" است. فون میزس میگوید در جامعۀ سرمایهداری بسیار پیش میآید که دو دوست یا همکلاسی، تا دیروز سطح زندگی مشابهی داشتند ولی به تدریج یکی از آنها پیشرفت میکند و به رفاه ویژهای میرسد و دیگری نه.
از نظر فون میزس، امکان تحرک اجتماعی در جامعۀ سرمایهداری برای همه وجود دارد اما چون رقابتی بر سر بالا رفتن نیز وجود دارد، همه نمیتوانند بالا بروند. بنابراین افراد زیادی هستند که اگرچه وضع زندگیشان بد نیست، اما چون بالارفتههایی را میبینند که تا دیروز همنشین خودشان بودند، حسادت میکنند و ارتقای آنها را ناشی از زد و بند و فساد و بیعدالتی موجود در نظام سرمایهداری میدانند.
فون میزس این رویکرد را توجیهی برای افراد جاهطلبِ تحقیرشده میداند؛ توجیهی که مسئولیت شکست آنها را به گردن نظام سرمایهداری میاندازد و موجب التیام غرور مجروحشدۀ افرادی میداند که حاضر نیستند بپذیرند که فاقد ابتکار و پشتکار بودند.
به نظر میرسد این نکات روانکاوانۀ فون میزس درست است. به هر حال بین انبوهی از جاهطلبان، طبیعتا همگی آنها نمیتوانند به جاه و مقام مطلوبشان برسند. کسانی برنده میشوند و کسانی بازنده. بازندگان هم معمولا هر چیز و هر کسی را مقصر میدانند جز خودشان. در فرهنگ عاری از قناعت هم، کمتر کسی هست که زیادهخواه و جاهطلب و رفاهپرست نباشد.
بنابراین فون میزس درست میگوید: نقش حسادت در نفی سرمایهداری و شکلگیری چپگرایی را نباید نادیده گرفت. اما به نظر میرسد این تبیین روانکاوانه، حاوی نوعی تقلیلگرایی است و کل قصه را بازتاب نمیدهد.
اولا فون میزس این تبیین را در قبال چپگرایی روشنفکران و دانشمندان آمریکایی هم مطرح میکند. یعنی صرفا به مردم عادی نمیپردازد. چرا این تبیین کافی نیست؟ چون روشنفکران اروپایی به مراتب چپگراتر از روشنفکران آمریکایی بودند (و هستند). یعنی در اروپا هم تعداد روشنفکران چپگرا بیشتر است، هم غلظت چپگراییشان بیشتر است.
اگر تبیین فون میزس کامل و دقیق بود، روشنفکران اروپایی – که به قول فون میزس در "محافل اعیان" حضور دارند – نباید آن قدر وسیع و غلیظ چپگرا میشدند. بنابراین مسئله صرفا این نیست که سرمایهداران آمریکایی، روشنفکران این کشور را آدم حساب نمیکنند.
دوم اینکه، بعید به نظر میرسد که همۀ "برندگان نظام سرمایهداری" مثل فون میزس فکر کنند و یکسره مدافع این نظام باشند. قطعا در بین آنها نیز کسانی هستند که انتقاداتی اساسی به این نظام دارند ولی میدانند در دنیایی که مبتنی بر این نظام بوده، توانستهاند خودشان را بالا بکشند.
اینکه آنها نردبان ترقی را طی کردهاند، لزوما به این معنا نیست که مدافع تمامعیار سرمایهداریاند. برعکس، ممکن است معتقد باشند که در سیستمی که نقدهای اساسی به آن وارد است، با تکیه بر استعداد خودشان، در سلسلهمراتب اجتماعی بالا رفتهاند.
سوم اینکه، نقد سرمایهداری در جهان غرب تشخص و حتی محبوبیت میآورد. اگر یک فرد عادی، که جاهطلبیهایش ارضا نشده، سرمایهداری را علت ناکامیاش میداند، دربارۀ نوام چامسکی چه باید گفت که به عنوان برترین روشنفکر جهان انتخاب شده است؟ آن هم در نظرسنجیای که اکثر رایدهندگانش انگلیسی و آمریکایی بودند؟
طبیعتا چامسکیِ نشسته بر قله، به کسی حسادت نمیکند بلکه دیگران باید به او حسادت کنند. اگر هم فون میزس بگوید چامسکی بابت راهنیافتن به "محافل اعیانیِ آمریکا" از سرمایهداری نفرت دارد، باز برمیگردیم به نقطۀ اول. یعنی فون میزس باید توضیح دهد که چرا روشنفکران اروپایی، که به قول خود فون میزس گل سر سبد محافل اعیانی اروپا بودند، اکثرا چپگرا و مخالف سرمایهداری هم بودند؟
از سوی دیگر، دربارۀ فردی مثل انگلس چه باید گفت؟ او که بورژوا بود و پدرش هم کارخانهدار بزرگ و موفقی بود و خودش هم عمری در رفاه زیست، چرا منتقد ششآتشۀ نظام سرمایهداری شد؟ آیا انگلس در ساختار اجتماعی نظام سرمایهداری "بالانشین" نبود و نمیتوانست فکر و همتش را صرف بالاتر رفتن در این ساختار بکند؟
در مجموع به نظر میرسد که تبیین روانکاوانۀ فون میزس، کافی نیست و اینکه همۀ مخالفتها با نظام سرمایهداری به "حسادت" تقلیل داده شوند، نادیده گرفتن نقش "اندیشه" در موضعگیری افراد است. این کار در واقع برجسته کردن "علت" و فرو نهادن "دلیل" است.
علت یعنی عوامل "غیرمعرفتی" در شکلگیری اعمال و افکار آدمی. دلیل هم یعنی "عوامل معرفتی". در حقیقت فون میزس میگوید "تفکر راستین" نقشی در مخالفت زید و عمرو با سرمایهداری نداشته؛ بلکه مخالفان سرمایهداری تفکری آلوده به "حسادت" و "تحقیرشدگی" و "احساس بازندگی" داشتهاند.
اینکه بگوییم فلان شهروند گمنام به علت عوامزدگی چپگرا شده و فلان فیزیکدان برندۀ جایزۀ نوبل هم چون به محافل مشتی تاجر موفق راه نیافته، پرچم مخالفت با نظام سرمایهداری را بالا برده، جدا از اینکه مصداق مبتذل کردن بحث و نوعی رویکرد خالهزنکی به مسئلهای مهم در زندگی بشر است، معنایی جز این ندارد که هر کسی که با نظام اقتصادی مطلوب فون میزس مخالف است، مخالفتش نه ناشی از "تفکر" بلکه ناشی از "بیسوادی" یا "حسادت" بوده است.
چنین ادعایی را چپها نیز میتوانند مطرح کنند (کمااینکه مطرح کردهاند) و بگویند هیچ کس با تفکر مدافع سرمایهداری نشده. اگر در این نظام برنده بوده، از آن دفاع کرده است.
ممکن است عدهای بگویند دانشمندان و روشنفکران فقیری وجود دارند که اتفاقا مدافع سرمایهداریاند. اما در آن سو نیز میتوان روشنفکران و دانشمندان مشهور و مرفهی را نشان داد که مخالف سرمایهداریاند.
فون میزس مدعی است که این دستۀ دوم، با نظر به محافل اعیان آمریکایی، همچنان انگیزۀ حسادت دارند. ولی منتقدانش در جواب او میتوانند به حرف گرامشی ارجاع دهند که میگفت طبقۀ سرمایهدار حاکم، روشنفکران و متفکرانی تربیت میکند که با افکارشان در خدمت حفظ هژمونی این طبقهاند و اتفاقا فون میزس را یکی از همین متفکران به شمار آورند.
در واقع فون میزس گرفتار همان نقدی است که به مارکس وارد است. مارکس تفکر را "امری طبقاتی" میدانست و معتقد بود افکار هر کس متناسب با طبقۀ اجتماعیاش است. در نتیجه، از نظر مارکس، همیشه طوق "علت" بر گردن "تفکر" افتاده است و تفکری که یکسره مبتنی بر "دلیل" باشد، وجود ندارد.
فون میزس فقط "حسادت" را جانشین "طبقه" میسازد و اگر نیک به عمق تبییناش بنگریم، مخالفان سرمایهداری کسانی میشوند که در این نظام کم و بیش گرفتار حسادت به این و آنند، موافقان سرمایهداری نیز به کسی حسد نمیبرند.
از آنجایی که فون میزس حسادت را به "موقعیت اجتماعی" افراد پیوند میزند، بنابراین او نیز موافقت و مخالفت با سرمایهداری را در گرو "امری اجتماعی" میداند نه ناشی از تعقل و تفکر. به عبارت دقیقتر، او نیز مثل مارکس تفکر افراد را تختهبند موقعیت و منزلت اجتماعیشان میداند.
اگر فون میزس به نقش حسادت در برخی مخالفتها با سرمایهداری میپرداخت، حرفش مقبول بود ولی او کل مخالفتها با نظام سرمایهداری را ناشی از حسادت میداند و توضیح هم نمیدهد که چرا دانشمندان برجستهای که جزو "برندگان" نظام سرمایهداری آمریکا هستند، صرفا چون با بیاعتنایی تاجران و بانکداران و کارآفرینان برجسته مواجه میشوند، نظرا رویکردی براندازانه به نظامی دارند که خودشان جزو نامداران و برندگان و ارجدیدگان آن نظاماند.
چهارم اینکه، فون میزس بر نقش مردم در نظام سرمایهداری تاکید دارد و میگوید: «آنهایی که نیازهای تعداد کمتری از مردم را برآورده میسازند تنها تعداد معدودی از آرای مردم – دلارها – را... به خود اختصاص میدهند.» او این قاعده را "قانون دموکراسی اقتصادی بازار" میداند.
او وقتی دربارۀ بازار حرف میزند، مردم را "خردمند" ترسیم میکند. افراد عاقلی که میدانند چه کالایی را باید بخرند. ولی وقتی که به "نقد سرمایهداری" میرسد، مردم را دیگر نه خردمند بلکه افرادی تحت تاثیر فلسفههای "عامهپسند" میداند و نقدهای سرمایهداری را با عبارت تحقیرآمیز "فلسفۀ مردمپسند" توصیف میکند.
این رویکرد دوگانه به "مردم" در بطن خود تناقضی دارد. اگر مردم عقل دارند و میدانند مشتری چه کالاهایی باید باشند، دیگر نمیتوان به راحتی گفت اقبال آنها به کالاهای فکری ضد سرمایهداری، ناشی از بیخردیشان است.
فون میزس میداند سرمایهداری به تنهایی کافی نیست. بنابراین میکوشد که سرمایهداری را ذاتا دموکراتیک جلوه دهد. او سرمایهداری را متضمن "رفراندومی هر روزه" میداند که موجب بقای صدرنشینی شایستگان میشود و ناشایستگان را پایین میآورد اما نمیتواند توضیح دهد که چرا در رایگیریهای مردمی، کارل مارکس به عنوان بزرگترین فیلسوف تاریخ و نوام چامسکی به عنوان بزرگترین روشنفکر سدۀ اخیر انتخاب شده است.
در نتیجه فون میزس دچار این تناقض میشود که در یکجا باید اقبال مردم به بازار آزاد نظام سرمایهداری را برجسته کند و آن را نشانۀ خردمندی مردم بداند، در جایی دیگر باید اقبال مردم به افکار منتقدان سرمایهداری را تحقیر کند و آن را ناشی از عوامی و حسادت مردم بداند.
پنجم اینکه، هر کسی که منتقد نظام سرمایهداری است، لزوما سوسیالیست یا خواهان براندازی سرمایهداری نیست. اما چنین فردی نمیتواند چشمهایش هم را بر معایب سرمایهداری ببندد و یکسره در مدح آن سخن بگوید.
سرمایهداری در مصاف با سیوسیالیسم برنده شده است ولی نباید فراموش کرد که این پیروزی تا حدی محصول توجه مدیران و قانونگذاران جوامع سرمایهداری به نقدهای سوسیالیستها بوده است.
سوسیالیسم، چنانکه مارکس و انگلس و لنین و مائو میخواستند، امر ناممکنی از آب درآمد، اما اولا این به معنای نابخردانه بودن کلیۀ نقدها به نظام سرمایهداری نیست، ثانیا هر نقدی به سرمایهداری لزوما سرشت سوسیالیستی ندارد.
نکتۀ آخر اینکه، فون میزس دربارۀ جنایات و مظالم تاریخ سرمایهداری سکوت میکند. قطعا جوامع سرمایهداری در غرب دموکراتیک امروز، بهترین جوامع دنیای کنونیاند. همچنین قابل انکار نیست که امکان جمع سرمایهداری و دموکراسی بیشتر از امکان جمع سوسیالیسم و دموکراسی است وگرنه سوسیالیستها در مقام حکمرانی چنان جوامع بستهای درست نمیکردند.
اما این نکته نافی چشم بستن بر تاریخ پر از ستمگری سرمایهداری نیست. قوام تاریخی سرمایهداری تا حد زیادی بدون ظلم بر دهها میلیون بردۀ سیاهپوست ناممکن بود. نسلکشی سرخپوستان هم قطعا در بسط و تثبیت سرمایهداری در آمریکای شمالی موثر بود. بنابراین پیشرفت و رفاه در نظام سرمایهداری، سرشت تماماً لیبرالی نداشته است و لیبرالیسم را نمیتوان به لیبرالیسم اقتصادی فروکاست.
تاریخ سرمایهداری در سدههای هفدهم و هجدهم و دست کم تا اواسط سدۀ نوزدهم، بیش از آنکه بوی لیبرالیسم و حقوق بشر بدهد، بوی ستمگری و بردهداری و بهرهکشی میدهد. اینکه در آن مقطع تاریخی در خارج از جهان غرب نیز خبری از اومانیسم و حقوق بشر نبوده، ننگ مظالم تاریخی سرمایهداری را پاک نمیکند.