۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۸
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۸۱۹۹۵
تاریخ انتشار: ۲۲:۵۹ - ۱۸-۱۲-۱۴۰۱
کد ۸۸۱۹۹۵
انتشار: ۲۲:۵۹ - ۱۸-۱۲-۱۴۰۱
کتابخانۀ عصر ایران

واتسلاف هاول در «قدرت بی‌قدرتان» چه می‌گوید؟

«قدرت بی‌قدرتان وقتی ظاهر می‌شود که مردم اولا نقش و مسئولیت خودشان را در تداوم وضع موجود بپذیرند، ثانیا از دایرۀ دروغ خارج شوند تا نظام پساتوتالیتر، با ایدئولوژی سست‌بنیانش که مبتنی بر دروغ و تظاهر است، ناگهان مثل برف آب شود.»

   عصر ایران؛ هومان دوراندیش - «قدرت بی‌قدرتان»، کتاب مشهور واتسلاف هاول است که در سال 1985 نوشته شده است. یعنی زمانی که بساط حکومت کمونیستی در چکسلواکی برپا بود و گورباچف تازه در شوروی به قدرت رسیده بود.

  واتسلاف هاول نمایشنامه‌نویس بود اما جز نمایشنامه هم می‌نوشت. یعنی فقط نمایشنامه‌نویس نبود بلکه نویسنده‌ای بود که نمایشنامه هم می‌نوشت.

   «قدرت بی‌قدرتان» یکی از شاهکارهای او و کتابی کاملا سیاسی است. اگرچه سیاست را از منظری یک روشنفکر ارزیابی می‌کند نه از منظر فی‌المثل سیاست‌مداری مثل کیسینجر که کلاهش را به احترام "قدرت" از سر برمی‌داشت.

  این کتاب هاول با 34 سال تاخیر به دست ایرانیان رسیده است. یعنی کتاب در سال 1398 به همت احسان کیانی‌خواه ترجمه شده و "فرهنگ نشر نو" آن را منتشر کرده است.

واتسلاف هاول در قدرت بی‌قدرتان چه می‌گوید؟

  کسانی که کتاب «توتالیتاریسم» هانا آرنت را خوانده‌اند، با خواندن «قدرت بی‌قدرتان» به درک عمیق‌تری از نظام‌های توتالیتر می‌رسند.

   آرنت در کتابش نظام‌های توتالیتر را با نظر به دو نمونۀ نازیسم و استالینیسم تشریح می‌کند ولی هاول، توتالیتریسم پس از نازیسم و استالینیسم را به سالن تشریح آورده است.

   تفاوت دیگر کار مهم این دو نفر این است که هانا آرنت کتاب "توتالیتاریسم" را پس از سقوط هیتلر و مرگ استالین نوشته است ولی واتسلاف هاول "قدرت بی‌قدرتان" را زمانی نوشته که هنوز حکومت‌های کمونیستی در اروپای شرقی سقوط نکرده بودند.

   پس از مرگ استالین، شدت خشونت و سبعیت رژیم توتالیتر شوروی تا حد زیادی کاهش یافت. آرنت، تروریسم یا وحشت ناشی از قتل و اعدام سیاسی را ذاتی نظام‌های توتالیتر می‌دانست؛ اما پس از مرگ استالین، این ویژگی حکومت شوروی تا حد زیادی کمرنگ شد ولی خصلت توتالیتر آن حکومت از بین نرفت.

  برخی از نظریه‌پردازان سیاسی معتقدند آرنت در تحلیل توتالیتاریسم به خطا رفته و به همین دلیل وحشت ناشی از اعدام و قتل سیاسی و دادگاه‌های فرمایشی پرشمار و گسترده را ذاتیِ توتالیتاریسم دانسته.

  اما واتسلاف هاول در کتاب "قدرت بی‌قدرتان" تحلیل آرنت از توتالیتریسم را رد نمی‌کند بلکه گویا صحت آن را مفروض می‌گیرد و دقیقا به همین دلیل که رژیم‌های توتالیتر کمونیستی، در دوران پس از استالین تفاوتی با رژیم استالین (یا رژیم هیتلر) دارند، این رژیم‌ها را نظام‌های پساتوتالیتر می‌نامد.

   آرنت حکومت لنین را دیکتاتوری می‌دانست و حکومت استالین را توتالیتر. اما هاول ترجیح می‌دهد حساب "دیکتاتوریِ‌ کلاسیک" را از "دیکتاتوریِ آیینی" جدا کند. از نظر او، نظام‌های پساتوتالیتر در اروپای مرکزی و شرقی در فاصلۀ سال‌های 1953 تا 1989، دیکتاتوری‌های آیینی‌ بودند.  

   معلوم نیست هاول دربارۀ دیکتاتوری لنین چه نظری دارد ولی احتمالا آن را به دیکتاتوری آیینی شبیه‌تر می‌داند تا دیکتاتوری کلاسیک. دیکتاتوری کلاسیک، یعنی رژیمی مثل رژیم پینوشه یا فرانکو، که غلظت ایدئولوژیک چندانی ندارد. به هر حال مسئلۀ هاول، لنین نیست؛ مسئلۀ او پسااستالین است.

   کتاب هاول با این جملات آغاز می‌شود:

   «کابوسی به جان اروپای شرقی افتاده: کابوسی که در غرب به آن "دگراندیشی" نام داده‌اند... این کابوس از زمانی پدید آمده که این نظام ، به هزار و یک دلیل، دیگر نمی‌تواند به اِعمال  بی‌قیدوشرط و ظالمانه و دلبخواهی قدرت بپردازد و همۀ جلوه‌های ناهمسانی را از میان بردارد... نظام آن قدر به لحاظ سیاسی متصلب شده که عملا به هیچ روی نمی‌تواند این ناهمسانی‌ها را در دل ساختارهای رسمی‌اش جای دهد.»

   هاول می‌گوید برای توصیف نظام‌های سیاسی اروپای شرقی معمولا از لفظ "دیکتاتوری" استفاده می‌شود ولی با واژۀ دیکتاتوری «معمولا گروه کوچکی از افراد در ذهنمان تداعی می‌شود که جکومت و زمامداری یک کشور را با توسل به زور قبضه کرده‌اند.»

   به نظر او، یک دیکتاتوری کلاسیک «قدرتش در نهایت از تعداد و توان تسلیحاتی سربازان و نیروهای پلیس نشأت می‌گیرد» اما نظام‌های پساتوتالیتر کمونیستی "ایدئولوژی خاصی در اختیار دارند" که کم و بیش به نوعی "دین دنیوی" پهلو می‌زند.

   این ایدئولوژی جواب همۀ سؤالات را در آستین دارد و: «به انسان آواره مأمنی را عرضه می‌کند که سهل و سریع و آسان به دست می‌آید: کافی است دل به آن بسپاری تا ناگهان همه چیز دوباره مثل روز برایت روشن شود... البته این مأمن موقتیِ تقریبا مفت و مجانی، بهای گزافی هم دارد: بابتش باید از عقل و وجدان و مسئولیت شخصی دست کشید؛ چون یکی از جنبه‌های ضروری و اصلی این ایدئولوژی، وانهادن عقل و وجدان خویش به مقام و مرجعی بالاتر است. اصل اساسی در این‌جا این است که صاحب قدرت صاحب حقیقت هم هست.»

   هاول دربارۀ عبارت "پساتوتالیتر" هم می‌گوید: «پیشوند "پسا" را... به این منظور انتخاب نکرده‌ام که بگویم نظام ما دیگر توتالیتر نیست؛ به عکس، می‌خواهم بگویم با نظام توتالیتری روبرو هستیم که از پایه و اساس با... دریافت معمولمان از توتالیتاریسم تفاوت دارد.»

واتسلاف هاول در قدرت بی‌قدرتان چه می‌گوید؟

   اما جان کلام واسلاو هاول در این کتاب در مثال "سبزی‌فروش" ارائه می‌شود. او در آغاز بخش سوم کتاب می‌نویسد: «صاحب یک سبزی‌فروشی، بین آن همه پیاز و هویج، این شعارنوشته را هم به شیشۀ مغازه‌اش چسبانده است: "کارگران جهان متحد شوید!" چرا این کار را کرده است؟ می‌خواهد چه پیامی را به دنیا برساند؟ آیا حقیقتا و از ته دل شیفته و دلبستۀ اندیشۀ اتحاد میان کارگران جهان است؟ آیا این شیفتگی و دلبستگی آن قدر زیاد بوده که دیگر نتوانسته جلو خودش را بگیرد و آرمان‌هایش را به اطلاع عموم نرساند؟»

   هاول بخش قابل توجهی از کتابش را به تحلیل این عمل جناب سبزی‌فروش اختصاص می‌دهد تا تار و پود نظام پساتوتالیتر را بیرون بیاورد و پیش چشم ما بگذارد. خلاصۀ پاسخ او این است که در چنین نظامی، دروغ و تظاهر مثل اعصاب یک ارگانیسم زنده عمل می‌کنند و تا وقتی که دروغ و تظاهر پابرجا باشند، چنین نظامی هم پابرجا خواهد بود.

   در واقع از نظر هاول، نظام‌های کمونیستی اروپای شرقی، نظام‌های دروغ بودند. آنچه در شوروی و آلمان شرقی و ... برقرار بود، چیزی نبود جز "جمهوری دروغ". و دقیقا به همین دلیل جمهور مردم در این جمهوری‌ها هیچ حاکمیتی نداشتند.

  مردم برای اینکه حرفشان به کرسی بنشیند و سیاست کشور را رقم بزند، ابتدا باید "خودشان" باشند. ولی وقتی خودنمایی واقعی در یک نظام سیاسی، پیامدهای ناگوار در بر دارد، طبیعی است که دیگر هیچ کس "خودش" نیست و لاجرم هیچ کس نمی‌تواند چنانکه می‌خواهد، سیاست‌ورزی کند یا کنش سیاسی داشته باشد.

   از نظر هاول، در چنین نظام‌هایی همۀ افراد گرفتار چنین وضعی‌اند. از سبزی‌فروش گرفته تا وزرا و سایر مقامات سیاسی برجسته.

    اما ببینیم هاول دربارۀ سبزی‌فروش مذکور دقیقا چه می‌گوید:

    «با اطمینان می‌توان گفت که اکثریت قاطعی از مغازه‌داران هیچ وقت نه به شعارنوشته‌هایی که پشت شیشۀ مغازه‌شان می‌چسبانند فکر می‌کنند و نه اصلا با این شعارنوشته‌ها به دنبال بیان عقاید واقعی‌شان هستند. شعارنوشته را ادارۀ مرکزی صنف به همراه هویج‌ها و پیازها برای سبزی‌فروش ما فرستاده است. او هم همه را در ویترین مغازه‌اش گذاشته، فقط به این دلیل که سال‌ها روال کار به همین ترتیب بوده و همه همین کار را می‌کنند و اصلا باید هم این طور باشد. چون اگر کسی این کار را نکند برایش دردسر درست می‌شود... حتی ممکن است به خیانت متهم شود. پس همین کار را می‌کند چون می‌داند اگر می‌خواهد بی‌دردسر به زندگی‌اش ادامه دهد باید همین کار را بکند. این یکی از آن هزاران کار جزئی است که برای تداوم یک زندگی نسبتا آرام و بی‌دردسر، و به تعبیری "همسو با جامعه"، باید انجام داد.»

    در واقع سبزی‌فروش با چسباندن آن شعارنوشته به شیشۀ مغازه‌اش، پیامی برای "بالادستی‌ها" می‌فرستد. این پیام از نظر هاول چیزی جز این نیست:

    «من، الف.ب، سبزی‌فروش این محل، که این‌جا زندگی می‌کنم می‌دانم چه باید کرد. رفتارم طبق انتظاری است که از من دارند. قابل اعتماد هستم و مو لای درز کارهایم نمی‌رود. هر چه گفته‌اند کرده‌ام و در نتیجه حق دارم در صلح و صفا به کار و زندگی‌ام برسم.»

    نکتۀ جالب و عمیقی که هاول در تحلیل عمل سبزی‌فروش اضافه می‌کند این است که اگر او ترسش از حکومت را صریحا بیان کند، نه تنها غرور خودش را لگدمال کرده بلکه زیربنای سست نظام سیاسی را نیز آشکار کرده است.

    هاول می‌نویسد:

    «اگر به سبزی‌فروش دستور داده بودند شعارنوشته‌ای با این مضمون را در معرض دید بگذارد که "من می‌ترسم و بنابراین بی‌چون‌وچرا از اوامر اطاعت می‌کنم" دیگر او این قدر به معنی شعارنوشته بی‌اعتنا نمی‌بود... چون او هم انسان است و برای خودش عزت نفسی قائل است. بیان وفاداری او باید در شکل و قالب نشانه‌ای باشد که دست کم در ظاهر بیانگر اعتقاد خالی از منافع شخصی است... این نشانه هم به سبزی‌فروش کمک می‌کند که زیربنای سست اطاعتش را از خودش پنهان کند، و هم زیربنای سست قدرت را پنهان نگاه می‌دارد. این نشانه این هر دو زیربنای سست را پشت یک نمای بیرونی باشکوه پنهان می‌کند: ایدئولوژی.»

    از نظر هاول، ایدئولوژی «به انسان‌ها توهم هویت، کرامت و اخلاق می‌دهد، اما در واقع راه را برای دست‌کشیدن از همۀ آن‌ها هر چه هموارتر می‌کند.»

    ایدئولوژی «به افراد امکان می‌دهد وجدانشان را فریب دهند و عقیدۀ حقیقی و راه و رسم زندگی خفت‌بارشان را از چشم جهانیان و خودشان پنهان نگه دارند.»

    ایدئولوژی «پرده‌ای است که آدم‌ها می‌توانند زندگی و هستی ساقط‌شده و بی‌اهمیتی وجودشان و سازش با وضع موجود را پشت آن پنهان کنند.»

   ایدئولوژی «عذر و بهانه‌ای است که به کار همه کس می‌آید. از سبزی‌فروش گرفته تا عالی‌ترین صاحب‌منصبان حکومتی، که می‌توانند شوق و شهوت باقی‌ماندن در قدرت را در لفافۀ عبارت‌ها و گفته‌هایی با مضمون خدمت به طبقۀ کارگر و محروم پنهان نگاه دارند.»

   هاول این نظام ایدئولوژیک پساتوتالیتر را دشمن "زندگی" و "آزادی" نیز می‌داند. او می‌گوید زندگی ذاتا در مسیر تکثر و آزادی پیش می‌رود اما نظام پساتوتالیتر خواهان "همرنگی" و "همسانی" است.

   نکتۀ جالب دیگری که هاول دربارۀ چنین نظام‌هایی می‌گوید، نسبت این نظام‌ها با مردم است. او می‌نویسد:

   «این نظام فقط تا جایی در خدمت مردم است که ضروری است؛ آن هم ضروری به منظور تضمین خدمت‌گرفتن متقابل از مردم... هر چیزی که باعث شود مردم پایشان را از نقش‌های تعیین‌شده‌شان فراتر بگذارند، از چشم نظام تعدی و تجاوزی به حریمش تلقی می‌شود. و البته این فکر رژیم بی‌جا هم نیست: هر مورد از این حریم‌شکنی‌ها را در واقع می‌توان نوعی انکار حقیقی نظام به حساب آورد.»

   این فراز از کتاب «قدرت بی‌قدرتان» نیز درخشان است:

    «نظام پساتوتالیتر همیشه و در هر قدم مردم را لمس می‌کند، اما همیشه با دستانی پوشیده در دستکش‌های ایدئولوژیک. برای همین است که زندگی در این نظام چنین آکنده از دورویی و ریا و دروغ است. حکومت بوروکراتیک حکومت مردمی خوانده می‌شود. کارگران به نام طبقۀ کارگر به بردگی کشیده می‌شوند. به خواری و خفت کشانده افراد با عنوان آزادی تمام‌عیار عرضه می‌شود. محروم کردن افراد از اطلاعات اطلاع‌رسانی خوانده می‌شود. استفاده از قدرت برای ملعبه‌سازی، نظارت عمومی بر قدرت خوانده می‌شود، و سوءاستفادۀ دلبخواهی از قدرت، رعایت قانون. سرکوب فرهنگ، رشد و توسعۀ فرهنگ خوانده می‌شود. توسعۀ نفوذ امپریالیستی، به نام دفاع از ستمدیدگان عرضه می‌شود. به انتخابات‌های نمایشی مضحک، عالی‌ترین شکل دموکراسی اطلاق می‌شود. ممنوعیت تفکر مستقل، علمی‌ترین جهان‌بینی نام می‌گیرد. و اشغال نظامی هم می‌شود کمک برادرانه. چون رژیم در بند دروغ‌های خودش است، باید همه چیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند. باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو و خودسر دارد. باید وانمود کند به حقوق بشر احترام می‌گذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگرد و آزار قرار نمی‌دهد. باید وانمود کند از هیچ چیز و هیچ کس نمی‌ترسد. باید وانمود کند در هیچ موردی وانمود نمی‌کند.»

   هاول در ادامه، به نقش ایدئولوژی چنین نظامی می‌پردازد و جان کلامش است که ایدئولوژی ذاتا میل به کژتابی دارد ولی در حکومت‌های دموکراتیک، که رقابت عمومی برای کسب قدرت وجود دارد، قدرت تحت نظارت عمومی است و عوامل تصحیح‌کنندۀ معینی وجود دارند که نمی‌گذارند «ایدئولوژی به کلی دست از واقعیت بشوید.»

   اما در نظام‌های پساتوتالیتر، خبری از این عوامل نیست و به همین دلیل ایدئولوژی در روندی مستمر و توقف‌ناپذیر، از واقعیت دور می‌شود و بدل به مجموعه‌ای از "علائم آیینی" می‌شود که شبه واقعیت" را به جای واقعیت می‌نشاند.

   هاول می‌گوید در چنین نظامی، «آدم‌های فاقد هرگونه ارادۀ شخصی برای ساختار قدرت برگزیده می‌شوند.» زبان این آدم‌ها لبریز از "الفاظ توخالی" است و دقیقا به همین دلیل است که در نظام پساتوتالیتر «افرادی به قدرت رسانده می‌شوند که توانایی استفاده از همین الفاظ توخالی را داشته باشند.»

   استفاده از الفاظ توخالی، معنایی ندارد جز حرف‌درمانی و شعاردرمانی. یعنی در حالی که نظام‌های کمونیستی در اروپای شرقی غرق در نکبت و بدبختی بودند، مقامات سیاسی این نظام‌ها با حرّافی و شعار دادن بی‌پایان در پی درمان دردهایی بودند که محصول سیاست ایدئولوژیک نظامشان بود.

   هاول می‌افزاید: «شوروی‌شناسان غربی غالبا دربارۀ نقش افراد در نظام پساتوتالیتر مبالغه می‌کنند و این واقعیت را نادیده می‌گیرند که خود افراد طبقۀ حاکم... غالبا کارگزاران مسلوب‌الاختیار قوانین داخلی نظام خودشان هستند. قوانینی که خود این اشخاص هرگز نه قدرت تأمل درباره‌شان را دارند و نه تمایلی به این کار نشان می‌دهند.»

   و چون چنین است، اگر فرد نسبتا مستقلی هم در این نظام‌ها به منصبی از مناصب قدرت برسد و بکوشد که ارادۀ مستقل خودش را مبنای کارش قرار دهد، "اتوماتیسم ساختار قدرت" دیر یا زود بر او غلبه می‌کند و «او را یا مثل ارگانیسمی بیگانه از خود می‌راند یا اینکه او مجبور می‌شود رفته‌رفته از فردیتش دست بکشد و بار دیگر با این اتوماتیسم دربیامیزد و در خدمتش باشد و دیگر کم و بیش از پیشینیان و پسینیانش تمیزناپذیر شود.»

   با این حال باید گفت هاول نقش "فرد" را تا حدی دست کم گرفته است. او این کتاب را در زمانی نوشته است که گورباچف تازه به قدرت رسیده بود. عملکرد تاریخی میخائیل گورباچف نشان داد که یک "فرد" می‌تواند اسیر "ساختار" باقی نماند و "یکی مثل دیگران" نشود.

 

واتسلاف هاول در قدرت بی‌قدرتان چه می‌گوید؟

   البته هدف گورباچف اصلاح ساختار قدرت بود ولی نکتۀ مهم این است که اسیر "منطق ساختار قدرت" باقی نماند و نه مثل خروشچف قربانی ساختار شد، نه مثل برژنف به آن ساختار پر عیب و ایراد، تداوم بخشید.

   او اصلاحات مد نظرش را – که چیزی جز لیبرالیزاسیون نبود – دنبال کرد، ولی ساختار اصلاح‌ناپذیر بود و فرو ریخت. اگر فرد دیگری جز گورباچف در رأس ساختار قدرت قرار گرفته بود، بعید بود که رژیم‌های کمونیستی اروپای شرقی و سپس اتحاد جماهیر شوروی فرو بریزند.

   خلاصه اینکه اتوماتیسم ساختار قدرت، لزوما نمی‌تواند هر فردی را مهار کند و به خدمت خودش درآورد و یا اینکه او را مثل تفاله‌ای به بیرون پرتاب کند.

   البته نباید فراموش کرد که نیمۀ دوم دهۀ 1980، دورانی بود که فلاکت اقتصادی در بلوک شرق به مراتب بیش از دهه‌های قبل بود. بنا به علل زیادی، کف‌گیر اقتصاد شوروی و کشورهای اقماری‌اش به ته دیگ خورده بود. اگر گورباچف هم در زمان خروشچف به قدرت رسیده بود، شاید نمی‌توانست کاری کند کارستان.

   بنابراین نقش‌آفرینی تاریخی گورباچف صرفا محصول اراده و شخصیت و ذهنیت او نبود بلکه علل دیگری هم در کار بودند. اما این علل در زمان رهبری آندروپوف و چرنینکو، یعنی در فاصلۀ سال‌های 1982 تا 1985 نیز در مجموع در کار بودند ولی این دو کمونیست کهنه‌کار، پیرتر و دگم‌تر و بی‌اراده‌تر از آن بودند که بتوانند تغییری در وضع موجود پدید آورند.

   بنابراین نقش "افراد" در تاریخ را نمی‌توان دست کم گرفت. اگرچه تاریخ معمولا مطابق خواسته‌های "افراد" رقم نمی‌خورد، ولی نکتۀ مهم "تأثیر افراد" است؛ فارغ از اینکه تأثیر برآمده از عملکرد افراد، پیشاپیش مقصودشان بوده باشد یا نه.

   نهایتا هاول می‌گوید: «آقای سبزی‌فروش و خانم کارمند خودشان را با شرایط زندگی وفق داده‌اند، ولی با همین وفق‌دادن‌ها به خلق این شرایط کمک کرده‌اند... اگر از شعارنوشتۀ سبزی‌فروش خبری نبود شعارنوشتۀ آن خانم کارمند هم پیدایش نمی‌شد... آن‌ها با به نمایش گذاشتن شعارنوشته‌هایشان یکدیگر را مجبور به پذیرش قواعد بازی می‌کنند.»

    و این از نظر هاول، همان چیزی است که نظام پساتوتالیتر می‌خواهد؛ چون‌که «بخشی از جوهره و ذات نظام پساتوتالیتر این است که پای همۀ مردم را به دایرۀ قدرت باز کند، نه با این منظور که به انسانیت‌‌شان پی ببرند و به آن تحقق بخشند، بلکه برای آن‌که هویت انسانی‌شان را در برابر هویت نظام وا‌نهند؛ یعنی بدل به عمّال اتوماتیسم کلی نظام و خادم اهدافی شوند که نظام تعیین کرده است و در مسئولیت همگانی آن سهیم شوند. علاوه بر این، با مشارکت در نظام، هنجاری عمومی خلق کنند و بدین‌ترتیب فشاری بر گردۀ شهروندان دیگر وارد کنند و... یاد بگیرند با این مشارکت راحت کنار بیایند، خودشان را جزئی از نظام تلقی کنند و آن را امری طبیعی و اجتناب‌ناپذیر بدانند و... کناره‌جستن از دستگاه را نوعی ناهنجاری، تکبر و حمله به خودشان و طرد خودخواسته از اجتماع به حساب آورند.»

   از نظر هاول، در چنین نظامی هیچ کس آزاد نیست. نه سبزی‌فروش نه نخست‌وزیر. و همه به شکل اتوماتیک باید در خدمت نظام باشند. و «آنچه یکی را هم‌دست دیگری می‌کند، آن شخصِ دیگر نیست بلکه خود نظام است.»

   طبیعی است که پای‌بندی به فردیت، پذیرش مسئولیت فردی، تن ندادن به بازی دروغ و تظاهر و دورویی و ریاکاری، پیشنهادهای هاول برای حرکت به سمت عبور از نظام پساتوتالیتر است. چنین اتفاقی در سال 1989 در اروپای شرقی رخ داد.

    یعنی زمانی که در نظام‌های کمونیستی، اکثر مردم شخصا پذیرفتند در تحقق "حاکمیت دروغ بر کشورهایشان" سهیم و مسئول‌اند و با اعراض از تظاهر و کمونیست‌نمایی، موجب فرو ریختن امپراتوری دروغ در شوروی و لهستان و چکسلواکی و مجارستان و رومانی و بلغارستان و آلمان شرقی شدند.

واتسلاف هاول در قدرت بی‌قدرتان چه می‌گوید؟

   تاکید هاول بر نقش سبزی‌فروش در تداوم رژیم پساتوتالیتر کمونیستی، در واقع تاکید بر نقش و مسئولیت "فرد" است. افراد ممکن است دولتمردانی مشهور باشند یا شهروندانی گمنام. ولی به هر حال هر دو در قبال تداوم وضع موجود نامطلوب در یک نظام پساتوتالیتر، به سهم خودشان، مسئولیت دارند.

   بنابراین، برخلاف نقدی که هاول به شوروی‌شناسان غربی وارد کرده و آن‌ها را به مبالغه دربارۀ نقش افراد متهم می‌کند، خود او نیز نقش و مسئولیت فرد را مهم می‌داند. به نظر می‌رسد که حرف هاول این بوده که افراد، چه مشهور و قدرتمند، چه گمنام و به ظاهر بی‌قدرت، در فرو ریختن رژیم‌های کمونیستی می‌توانند نقش داشته باشند. تاکید او بر اهمیت ایدئولوژی در برابر فرد، ظاهرا به معنای اصلاح‌ناپذیر بودن رژیم‌های پساتوتالیتر است.

   به عبارت دیگر، از نظر هاول، فردی که در رأس ساختار قدرت در یک نظام کمونیستی قرار می‌گرفت، با توجه به ایدئولوژی آن نظام، نمی‌توانست نظام را اصلاح کند و دقیقا به همین دلیل، چنین فردی در برابر ایدئولوژی در موضع ضعف قرار داشت.

   ولی همین فرد قدرتمند، اگر می‌خواست نظام کمونیستی را با مجموعه‌ای از سیاست‌ها و اقدامات روانۀ زباله‌دان تاریخ سازد، قدرت بیشتری برای انجام چنین کاری داشت. اوراق کردن یک ماشین غیر قابل تعمیر، به مراتب آسان‌تر از تلاش بیهوده برای تعمیر آن است.

    ولی از آنجا که، مطابق فرض درست هاول در سال 1985، هیچ صاحب قدرتی در پی نابودی ساختار قدرتی که خودش در رأس آن نشسته است برنمی‌آید، حرف هاول این است که افراد بی‌قدرت، یعنی شهروندان عادی و گمنام، با تن زدن از مشارکت در بازی دروغ و دورویی و تظاهر و ریاکاری، می‌توانند چنین ساختار قدرتی را از بین ببرند.

    در واقع قدرت بی‌قدرتان وقتی ظاهر می‌شود که آن‌ها اولا نقش و مسئولیت خودشان را در تداوم وضع موجود بپذیرند، ثانیا از دایرۀ دروغ خارج شوند تا نظام پساتوتالیتر، با ایدئولوژی سست‌بنیانش که مبتنی بر دروغ و تظاهر است، ناگهان مثل برف آب شود. این اتفاقی بود که در سال 1989 در اروپای شرقی رخ داد.

ارسال به دوستان