۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۹۱۱۹۲
تاریخ انتشار: ۱۵:۴۱ - ۳۱-۰۲-۱۴۰۲
کد ۸۹۱۱۹۲
انتشار: ۱۵:۴۱ - ۳۱-۰۲-۱۴۰۲

چرچیل به روایت پوپر و موخرجی

چرچیل به روایت پوپر و موخرجی
  تصویری که پوپر از چرچیل ترسیم می‌کند، با تصویر خانم موخرجی متفاوت است. پوپر چرچیل را "بزرگترین دولتمرد قرن بیستم" می‌دانست ولی موخرجی سیاستمدار فربه انگلیسی را دولت‌مردی بی‌رحم می‌داند که گرسنگی نکشیدن مردم بریتانیا را مهم‌تر از گرسنگی مردم مفلوک هندوستان می‌دانست.

  عصر ایران؛ هومان دوراندیش - در مارس 1992، کارل پوپر 90 ساله در شهر سویل اسپانیا سخنرانی‌یی ایراد کرد با عنوان "سقوط کمونیسم: درک گذشته و تاثیر بر آینده."

  پوپر در این سخنرانی پس از تشریح وضعیت متزلزل نظام‌های دموکراتیک اروپای غربی در اثر ظهور هیتلر در آلمان و رشد جنبش‌های فاشیستی در غرب اروپا و نیز سر برآوردن مارکسیسم در شوروی و سپس اروپای شرقی، گفت:

  «در این شرایط که هیتلر خود را آماده جنگ علیه غرب می‌کرد، تقریباً همه روشنفکران و خردمندان اعلام کردند که دموکراسی فقط یک مرحله گذار در تاریخ بشر است و محو آن را پیش‌بینی می‌کردند... آن‌گاه هیتلر جنگ جهانی دوم را به راه انداخت و در پایان، به لطف وجود یک مرد، یعنی وینستون چرچیل، شکست خورد. در نتیجه اقدامات او بود که ائتلافی از دموکراسی‌های غربی و روسیه ایجاد شد و در نهایت هیتلر و متحدانش را شکست داد.»

  از سوی دیگر مادوسری موخرجی، نویسنده و خبرنگار هندی-آمریکایی، در کتاب "جنگ پنهان چرچیل" نشان داده است که سیاست‌های وینستون چرچیل به عنوان نخست‌وزیر بریتانیا، در ایجاد یا دست کم در تشدید قحطی سال 1943 هندوستان موثر بوده است.

  در قحطی آن سال، حدود سه میلیون نفر از مردم هندوستان مردند که اکثراً اهل بنگال بودند. اگر در زمان حافظ قند پارسی به بنگاله می‌رفت، در زمان چرچیل گندم بنگال به لندن می‌رفت!

  تصویری که پوپر از چرچیل ترسیم می‌کند، به کلی متفاوت از تصویر ترسیم شده به قلم خانم موخرجی است. پوپر چرچیل را "بزرگترین دولتمرد قرن بیستم" می‌دانست ولی موخرجی سیاستمدار فربه انگلیسی را دولتمردی بیرحم می‌داند که گرسنگی نکشیدن مردم بریتانیا و یکی دو کشور اروپایی دیگر را مهم‌تر از گرسنگی مردم مفلوک هندوستان می‌دانست.

  در واقع چرچیل جان انگلیسی‌ها را عزیزتر از جان هندی‌ها می‌دانست. به همین سادگی. اما اگر چرچیل زنده بود و در محکمۀ خانم موخرجی حاضر می‌شد، در صورتی که اصل اتهام را می‌پذیرفت، احتمالاً در دفاع از خودش می‌گفت که ترجیح انگلستان بر هندوستان در سیاست‌هایش، لازمۀ ایستادگی او در برابر هیتلر و نازیسم و فاشیسم بود.

  او می‌‍توانست بگوید در جنگ جهانی اول و دوم 75 میلیون نفر کشته شدند و اگر کسی آتش جنگ‌افروزی ژرمن‌ها را برای همیشه خاموش نمی‌کرد، چه بسا تا پایان قرن بیستم صدها میلیون نفر دیگر نیز در سراسر جهان، در اثر رشد روزافزون امپریالیسم آلمانی، کشته می‌شدند. بنابراین او خودش را موظف می‌دانست که سنگر اروپا را حفظ کند تا دنیا به کام هیتلر و حزب نازی آلمان فرو نرود.

  این گونه دفاعیات و استدلال‌های فرضی، اگرچه بیراه نیستند ولی به هر حال موجب نمی‌شوند که چرچیل در صف سیاستمداران اومانیستی چون گاندی و گورباچف و ماندلا و اوباما قرار گیرد. چرچیل هر که بود، مردی از جنس این سیاست‌مردان نبود.

  به نظر می‌رسد که پوپر و موخرجی هر دو درست می‌گویند ولی هر دو فقط بخشی از حقیقت را گفته‌اند. یعنی اگر چرچیل نبود، احتمالاً هیتلر در اروپا پیروز می‌شد و یهودیان و غیریهودیان بیشتری به کام مرگ فرو می‌رفتند اما اگر چرچیل نبود، احتمالاً هندی‌های کمتری نیز در اثر گرسنگی می‌مردند.

 به هر حال اینکه امروزه هیتلر و استالین معلون‌اند و بر چرچیل چنین قضاوتی نمی‌رود، محصول بی‌عقلی اکثر مردم دنیا و القائات رسانه‌های استکبار جهانی نیست. شهود اخلاقی اکثر افراد تفاوت هیتلر و چرچیل را درک می‌کند. یعنی مطالعۀ زندگی سیاسی چرچیل و هیتلر نشان می‌دهد که چرچیل، برخلاف هیتلر، نه میل به کشتار و نه فلسفه‌ای برای کشتار داشت.

  استعمار بریتانیا در هندوستان کم ظلم و جنایت نکرد ولی ثمرات قابل توجهی هم برای آن کشور به بار آورد. وحدت امیرنشین‌های پراکنده هندوستان محصول همین استعمار است. زبان انگلیسی زبان مشترک مردم هند است. تا پیش از درآمدن استعمارگران انگلیسی و ظهور وحدت زبانی مذکور، مردم هند به صد زبان سخن می‌گفتند و هویتشان گره خورده بود به زندگی در این یا آن امیرنشین.

 اگر هندی‌ها امروزه خودشان را یک ملت می‌دانند و زبان یکدیگر را می‌فهمند، علتش این است که استعمارگران از راه رسیدند و به تشتت سیاسی در هند پایان دادند و زبانی واحد را در این کشور جا انداختند. با رفع آن تشتت و ایجاد این وحدت، کم‌کم در سرزمین هفتادوملت پدیده‌ای به نام «ملت هند» شکل گرفت.

  تا پیش از ظهور انگلیسی‌ها، هندی‌ها حتی اهل تجارت چای هم نبودند. چای‌کاری تجاری را انگلیسی‌ها در هند رایج کردند. غرض اینکه، استعمار انگلستان در هند، مطلقاً مضر نبود؛ فواید قابل توجهی هم داشت. ضمنا چرچیل مبدع آن سیستم استعماری نبود. او در دل همان مناسبات به قدرت رسیده بود.

  اما آلمان هیتلری چه کار خیری در کشورهای فتح‌شده انجام داد؟ هیچ. در باب "میل به کشتار" هم کافی است چرچیل و استالین را با یکدیگر مقایسه کنیم. رابرت کانکووست در کتاب «استالین» نوشته است وقتی که استالین از واقعۀ «شب چاقوهای دراز» - شبی که هیتلر دستور قتل جمع کثیری از مخالفان درون‌‌حزبی‌اش را صادر کرد – باخبر شد، با فریادی تحسین‌آمیز به اطرافیانش گفت: «دیدید در آلمان چه گذشته است؟ این هیتلر، عجب آدمی! می‌داند با مخالفان سیاسی‌اش چه بکند!»

  هیتلر هم در تابستان 1942 در گرماگرم جنگ با استالین، دیکتاتور خوش‌سبیل گرجی را به سبک خودش تحسین می‌کرد و دربارۀ او می‌گفت: «او جانوری وحشی است اما جانوری با ابعاد بسیار بزرگ. استالین می‌باید در ما احترامی بی قید و شرط برانگیزد. او به روش خودش آدمی است!»

 کانکووست در کتابش با ارجاع به اسناد تاریخی، نشان داده است که صدور دستور کشتار برای استالین چقدر آسان و چرچیل از چنین امری چقدر بیزار بود. مثلاً دربارۀ گفت‌وگوهای سه‌جانبۀ چرچیل و روزلت و استالین می‌نویسد:

  «این گفت‌وگوها بر سر میز شام در مهمانی سفارت انگلیس، مسیری بسیار نامطبوع پیش گرفت وقتی که استالین پیشنهاد کرد بعد از جنگ باید 50 هزار افسر آلمانی به جوخه‌های اعدام سپرده و تیرباران شوند. چرچیل با فرت فریاد زد: "من بیشتر ترجیح می‌دهم مرا هم‌اکنون در همین سفارت تیرباران کنند تا شرافت خود و وطنم را با ارتکاب چنین عمل نفرت‌انگیزی کثیف و لکه‌دار کنم." روزولت آن‌گاه برای آرام‌ساختن محیط مهمانی به شوخی این نکته را پراند که شاید بتوان این رقم را تا 49000 پایین آورد. پسرش الیوت گفت که او با پیشنهاد استالین موافق است و ارتش آمریکا نیز موافق خواهد بود. چرچیل سالن را ترک کرد. استالین و مولوتف او را دم در گرفتند و استالین عذر آورد که آنچه گفته است شوخی بوده است. اما البته دشوار است که این گفتۀ استالین را یک شوخی ساده و گذرا تعبیر کنیم... استالین... شخصاً فرمان اعدام در همین حدود افسر ارتش سرخ را داده بود و... در همین حدود نیز افسران لهستانی را اعدام کرده بود.»

  تفاوت اساسی چرچیل با چنگیز و هیتلر و استالین، به لحاظ شخصیتی، همین فقدان میل به صدور دستور کشتار بود. حتی اگر عده‌ای از موضع گرایش به هیتلر مخالف چرچیل باشند، باز می‌توانند انصاف دهند که چرچیل مخالف اعدام افسران هیتلر بود اما استالینِ کمونیست بین افسران ارتش آلمان و مگس‌های کاخ کرملین تفاوت چندانی قائل نبود و به راحتی می‌توانست حکم نابودی هر دو را امضا کند.

  خلاصه، هر طور حساب کنیم، چرچیل با خونخواران و آدمخوارانی مثل استالین و هیتلر، که کوشیدند ریشۀ آزادی بیان و آزادی اعتراض و آزادی انتقاد را در شرق و غرب اروپا بخشکانند، تفاوت اساسی داشت.

 نقد چرچیل در بریتانیا، چه در مجلس عوام چه در مطبوعات، آزاد بود اما اگر کسی می‌خواست هیتلر و استالین را در مطبوعات آلمان و شوروی نقد کند، ابتدا باید وجدانش به او نهیب می‌زد کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد، و آن‌گاه اگر قید زیستن در این جهان فانی را می‌زد، می‌توانست علیه این دو دیکتاتور، شب‌نامه‌ای صادر کند؛ چراکه روزنامه‌های آلمان و شوروی آن دوران، مثل رسانه‌های بریتانیا و سوئد و سوئیس و نروژ و بلژیک و دانمارک و آمریکا و کانادا نبودند که نقدی بر رئیس حکومت منتشر کنند.

  از نظر برخی از منتقدان چرچیل، اینکه نقد چرچیل در مطبوعات بریتانیا آزاد بود ولی نقد استالین در مطبوعات شوروی مجازاتی کمتر از مرگ نداشت به هیچ وجه دال بر آزادی‌خواهی چرچیل و آزادی‌ستیزی استالین نبود.

  آرتور کستلر در رمان درخشان "ظلمت در نیمروز"، که بسیاری آن را مهم‌ترین رمان سیاسی قرن بیستم می‌دانند، از استالین با عنوان "شماره 1" نام می‌برد. ظاهراً از نظر عده‌ای از مخالفان رادیکال غرب، اینکه مطبوعات آمریکا بوش و اوباما را از دم تیغ نقد می‌گذراندند و ترامپ را سکه یک پول می‌کنند، دال بر وجود آزادی در آن کشور نیست؛ آزادی یعنی "شماره 1" حرفی بزند و شماره‌های 2 تا 1000 همان حرف را مدتی طوطی‌وار تکرار کنند و هیچ کس هم جرات نکند دلیلی اقامه کند در نقد سخنان بی‌مبنا و نامعقول "شماره 1"!

 وقتی که لیبرالیسم و دموکراسی را از موضعی غیردموکراتیک نقد می‌کنیم، اساساً چرا باید در بند این پرسش باشیم که چرچیل آزادیخواه بود یا نبود؟

  واقعیت این است که چرچیل علاوه بر اینکه اهل کشتن مخالفان سیاسی‌اش نبود (و اساساً در بستر سیاسی‌ای که او تربیت شده و آن را پذیرفته بود، چنین کار و کرداری ناممکن بود)، کشتار آدم‌ها نیز برایش تئوریزه نشده بود. هیچ گامی هم در جهت تئوریزه کردن کشتار پیروان این دین یا اعضای آن قوم خاص برنداشت.

 استالین انبوهی از مردم مسلمان چچن را در طول سال‌های متمادی روانه اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری کرد و 600 هزار نفر آنان در سرمای سیبری مردند. چچنی‌ها مردم سرزمینی بودند که رهبری‌اش با استالین بود. هیتلر نیز از اوایل دهه 1940 دستور نابودی یهویان آلمانی را هم صادر کرد. نازیست‌ها تا پیش از آن، یهودیان غیرآلمانی را می‌کشتند.

  کمترین فرق چرچیل با هیتلر و استالین این بود که دستور قتل‌ عام مردم کشورش را صادر نکرد؛ مردمی که امیدوار بودند تصمیمات سیاسی چرچیل مانع از ورود ارتش آلمان به کشورشان شود. اصولاً اینکه سیاستمداری به حکومت برسد و جمع کثیری از مردم کشورش را بکشد یا تبعید کند به اردوگاه‌های کار اجباری، پدیدۀ عجیبی است که به ید باکفایت هیتلر و استالین در صحنۀ تاریخ معاصر رقم خورده است!

  بعدها نیز البته پل‌پوت به این دو نفر تأسی کرد و حدود دو میلیون‌ نفر از مردم کشورش را کشت. حتی چنگیزخان مغول هم با مردم سرزمین مغولستان چنان نکرد که هیتلر و استالین با یهودیان و روشنفکران و دهقانان و مسلمانان آلمان و شوروی کردند.

  اینکه امروزه دیگر نظام مارکسیستی استالین از صحنۀ روزگار محو شده ولی نظام لیبرال‌دموکراتیکی که چرچیل چند سال نخست‌وزیرش بود همچنان پابرجاست، علتش در این جملۀ مشهور کارل پوپر تبیین شده است: «مارکسیسم از مارکسیسم مرد.» بر این سیاق باید گفت که استالینیسم نیز از استالینیسم مرد و نازیسم هم از نازیسم.

  اما در انگلستان چیزی به نام چرچیلیسم به وجود نیامد که بخواهد به عدم برود. تاچریسم هم اگرچه چنگی به دل نمی‌زد ولی انسان و مگس را یکی نمی‌دانست و همچنان بوی اومانیسم می‌داد.

  باری، چرچیل و هیتلر و استالین فرزندان بسترهای متفاوتی بودند و اصولاً یک‌کاسه کردن سیئات این افراد نشانه بی‌توجهی به تفاوت دموکراسی و دیکتاتوری است. استالین برآمده از بستری به کلی غیردموکراتیک بود. هیتلر نیز اگرچه با انتخابات در دموکراسی متزلزل و کوتاه‌مدت به قدرت رسید، ولی اصولاً فرزند مدرنیسمی آمرانه (یا "راه نوسازی محافظه‌کارانه" به قول برینگتن مور) بود.

  اما چرچیل فرزند اولین دموکراسی جهان مدرن بود. او اگرچه خلق‌وخوی اشرافی و متکبرانه‌ای داشت، ولی چون متکی به یک سنت دموکراتیک ستبر و ریشه‌دار بود، حتی اگر می‌خواست، نمی‌توانست جنایتکاری مثل هیتلر و استالین شود؛ چراکه به طرفه‌العینی از قدرت ساقطش می‌کردند؛ چنانکه تاچر را، وقتی که خلق‌وخوی دیکتاتورمآبانه‌اش غیر قابل تحمل شد، اعضای حزب خودش (حزب محافظه‌کار) کنار گذاشتند.

  وینستون چرچیل فرزند یک لیبرال‌دموکراسی راستین بود و در زمانه‌ای که هیتلر پاریس و پراگ و وین و کل اروپا را فتح کرده بود، او یک‌تنه مردم کشورش را متقاعد کرد که باید در برابر بدترین دیکتاتور تاریخ بایستند.

  چرچیل، هر عیبی که داشت، به قول کارل پوپری که آن دوران را زیسته بود و از ترس هیتلر به نیوزلند گریخته بود، اجازه نداد هیتلر اروپا را به آزمایشگاه و عشرتکدۀ دائمی نازیست‌ها و فاشیست‌ها تبدیل کند. آن آزمایشگاه، در صورت پیروزی هیتلر در جنگ جهانی دوم، قطعا به اروپا محدود نمی‌ماند و مردم آسیا و آفریقا را هم در دایرۀ مطالعات ژنتیکی و نژادشناسانه‌اش می‌گنجاند! 

  چرچیل از سازوکاری دفاع کرد که او را بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم از تخت قدرت پایین آورد و امروزه نیز هرگونه نقدی را بر تصمیمات انسان‌دوستانه و غیر انسان‌دوستانۀ او مجاز می‌داند. برخلاف پوتین که فلان موسسۀ تحقیقات تاریخی را در روسیه تعطیل کرد که چرا علیه دوران لنین و استالین در شوروی سیاه‌نمایی می‌کنی؟

  کتاب مادوسری موخرجی، در کشورهای دموکراتیک غربی (از جمله در بریتانیا) منتشر و توزیع شده است؛ در حالی که چرچیل از سوی مردم بریتانیا به عنوان "بزرگ‌ترین بریتانیایی تاریخ" انتخاب شده است. انتشار چنین کتابی فقط در یک "جامعۀ باز" ممکن است نه در جوامع بسته.

 اهمیت چرچیل در دفاع او از جهان دموکراتیک است وگرنه ده‌ها نقد ریز و درشت به او وارد است. اما باید دید این نقدها از چه موضعی مطرح می‌شوند؟ از موضع آزادی‌ستیزی و دفاع از اقتدارگرایی و فاشیسم و شبه فاشیسم، یا از موضعی آزادی‌خواهانه و اومانیستی و اخلاقی؟

برچسب ها: چرچیل ، هیتلر ، استالین
ارسال به دوستان