عصر ایران - اکبر گلپا درگذشت، استاد محمدرضا شجریان در وصف او گفته بود: «هنگامی که نوجوانی 17ساله بودم، صدای آقای گلپایگانی را از رادیو میشنیدم و آواز او باعث شد تا به موسیقی علاقهمند شوم». زنده یاد محمدرضا لطفی در خاطرات خود گفته بود: «وقتی صدای گلپایگانی از رادیو پخش میشد، مردم دکانهای خود را میبستند تا صدای او را در منزل و از رادیو بشنوند».
اکبر گلپا بدون تردید یکی از بزرگان موسیقی ایرانی است و خبر درگذشت او میان اهالی موسیقی یک فراق بزرگ به دنبال دارد، سبک اجرایی، تسلط و تبحر او بر آواز ایرانی تا به اندازهای بود که به او لقب "حنجره طلایی" یا "سلطان آواز" داده بودند. او بیشترین برنامه گلها را در رادیو ضبط کرد و دلیل شهرت و آوازه او در میان مردم هم این همکاری با رادیو بود.
شرح ورود او به جهان موسیقی و چگونگی آن از زبان خود اکبر گلپا قابل توجه است، او در مصاحبهای با روزنامه قانون در تابستان سال 1396 به تفصیل در این باره سخن گفته است و بزخوانی آن خالی از لطف نیست:
«موسیقی برای من از کلاس دوم دبستان آغاز شد. پدر و پدربزرگم خوانندههای خوبی بودند، بههمین سبب هنرمندان زیادی در منزل ما رفتوآمد داشتند. در واقع من میان هنرمندان عصر خود بزرگ شدم. روزی که مادرم به علت کزاز در بستر بیماری بود، عمویم به من گفت که برای بهبود مادرت بر پشتبام خانه اذان بخوان.
هنگامیکه اذان به پایان رسید دیدم که همه متاثر و متحیر شدهاند.پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است که شیخ ممد شِمر، تعزیهخوان معروف، به من گفت که چطور توانستی اینگونه اذان را بخوانی؟ گفتم کار خاصی نکردم جز اينكه در سراسر لحظههای اذان، مادرم پیشِ روی چشمانم بود. وقتی این اتفاق پدید آمد، متوجه شدم که در خوانندگی استعداد دارم.
پس از آنکه به استعداد خود علم پیدا کردم، به مدرسه نظام رفتم. در مدرسه نظام با نورعلیخان برومند استاد موسیقی و ردیفدان، آشنا شدم. منزل او در امیریه بود و خانواده متمولی داشت. این سخن من به اين معنا بود كه به شغل افسری علاقه ندارم. از آن دانشگاه بیرون آمدم و در دانشکده نقشهبرداری پذیرفته شدم، اما از آن فعالیت هم مدتی نگذشته بود که به عنوان کارشناس رهنی بانک مشغول به کار شدم و خانهها را قیمتگذاری میکردم که رای من کار دلچسبی نبود. پس از مدتي، احساس کردم این کار به دردم نمیخورد.
گذشت و گذشت تا روزی که در باغ آقای خواجهنوری ميهمان بودیم در مقابل سفیر ایتالیا یک قطعه ترکی خواندم. پس از ميهمانی آقایی آمد و گفت که بیا برای من کار کن. گفتم شما را نمیشناسم، گفت من پیرنیا، سازنده برنامه «گلها» هستم. آن زمان برنامه گلها دو بخش 10دقیقهای بود. چندخواننده، از جمله ادیب خوانساری، بنان و فاختهای، خوانندههای اصلی آن برنامه بودند. به استودیوی برنامه گلها رفتم. آقای پیرنیا گفتند یک آواز در باب ضربتخوردن حضرت علی(ع) بخوان.
من گفتم باید از استادم اجازه بگیرم، اما ایشان با اصرار خود قانعم کرد که بدون پخش موسیقی و بدون ذکر نام خواننده بخش کوتاهی از یک آواز را اجرا کنم. آن شعر این بود: «در خرابات مغان نور خدا میبینم/ این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم» وقتی این بیت از حافظ را خواندم، دیدم که پیرنیا گریه میکند.
چند روز بعد دوباره با من تماس گرفتند و گفتند که بیا و برای برنامهای با آهنگ مرتضی محجوبی آواز بخوان.من هم به دلیلی آنکه همیشه به آواز و نه ترانه علاقه داشتم علاقه داشتم، این پیشنهاد را پذیرفتم.
اکنون که بحث به اینجا رسید بد نیست یادی از ملکالشعرای بهار کنیم؛ درباره رویارویی بهار با عارف قزوینی ماجرایی نقل میکنند که بهار به عارف گفته بود تو تصنیفخواني، نه آوازخوان. من که همه اینها را آموخته بودم، دوست داشتم که یک آوازخوان باشم. ازاینرو، هیچوقت ترانه نخواندم چون معتقدم، ترانه و آهنگ را دیگران میسازنند و خواننده همچون یک ربات باید آن را اجرا کند، اما وقتی کسی آواز میخواند خود مبدع اثر خواهد بود و نوازندگان پاسخ خواننده را میدهند.
بهرروی، خواندن ادامه داشت تا روزی مرتضیخان محجوب به من گفت میخواهم آواز این موسیقی را تو بخوانی که آن آواز، با شعری از بیژن ترقی، غوغایی به پا کرد. بهیاد دارم وقتی خواستم برای اجرای این آواز به استودیو بروم در راهروی استودیو، مشیرهمایون شهردار را دیدم. او گفت كه «گلپا! اینجا چکار میکنی؟» گفتم به دعوت آقای پیرنیا آمدهام تا آواز بخوانم. او که میدانست من از شاگردان نورعلیخان هستم، گفت آواز را پشت مرده میخوانند؛ در حقیقت مشیرخان یک پسگردنی مهم به من زد.
وقتی این سخن را شنیدم، بهیاد حرف نوعلیخان افتادم که میگفت خیلیها آواز میخوانند، اگر میخواهی خواننده خوبی باشی، خودت باش و از کسی تقلید نکن. از آن پس سعی کردم شیوه خودم را در خوانندگی داشته باشم.
آقای پیرنیا با مشورت مشاوران عالی خود، یعنی روحا...خالقی، موسی معروفی، علی دشتی، رهی معیری و دکتر صورتگر من را به عنوان خواننده برنامه گلها معرفی کردند و آن شد که من به مدت 17سال در این برنامه خواندم. پس از 17سال تشخیص دادم که باید به جوانان خدمت کنم.
عدهاي ایراد گرفتند که گلپا برای جوانها و عامه مردم میخواند. اتفاقا من فقط برای مردم میخوانم، برای دل جوانان میخوانم. همه موفقیت من در طول سالها این بوده است که علیه مردم چیزی نخواندهام. همیشه گفتهام که استعداد من از جانب خداست و مردم از این استعداد حمایت کردهاند، پس انصاف نیست که برای خدا و مردم نخوانم. منتقدان میخواستند که گلپا تا پایان عمر «دلایدلای، امانامان...» بخواند اما من اینطور نمیخواستم، زیرا مردم از من چنین توقعی نداشتند.
بهیاد دارم که در همین خانه، روزی ابوالحسن صبا ویلون میزد و یونس دردشتی میخواند. وقتی دردشتی شروع به خواندن «دلایدلای، امانامان...» کرد، صبا به نورعلیخان گفت: این چه میخواند؟ نورعلیخان پاسخ داد که خودش را کوک میکند! وقتی که چهارمضراب و رِنگی زده شده است، باید شعر خوانده شود. مساله رمانس و فاصله میان بین ترانه و آواز موضوعی است که باید بهشدت به آن توجه شود.
[...] من به همه مسئولان و همکارانم میگویم که مسیر طیشده اگر درست بود، خوانندههای جوان امروزی، فقط به دنبال پول نبودند. چندی پیش به کنسرتی رفتم و خودم دیدم که خواننده در مقابل چشمان مردم، مدام به ساعت خود نگاه میکرد که ذرهای بیش از مدت قرارداد نخواند، یا مدتی پیش به من گفتند که در ازای ۱۵سکه بهارآزادی، همراه با همسرت به تالار رودکی بیا و ساعتی در ردیف جلو بنشین.
به درخواستکننده گفتم که «ایکاش این سخن را به من نمیگفتی. من اگر دنبال پول بودم به دبی میرفتم و برای یکشب اجرا، ۲۵هزاردلار دریافت میکردم. عرصه هنر، عاشقی میخواهد و همهچیز پول نیست، هنرمند خریدنی نیست».
به نظر من تا زمانی که اندیشه پولپرستی، خودپسندی و انحصارطلبی از ذهن هنرمندان و مسئولان پاک نشود، هیچ اتفاق مثبتی پدید نخواهد آمد، اما اگر همه دستبهدست هم دهند تا از جوانان مشتاق حمایت شود، صبح امید موسیقی ایران فراخواهد رسید.»
استاد اکبر گلپا بر روی آهنگی از جهانبخش پازوکی خوانده است:
من که مي دانم شبي ، عمرم به پايان میرسد
نوبت خاموشيِ من ، سهل و آسان میرسد
من که مي دانم که تا ، سرگرم بزم هستي ام
مرگ ويرانگر چه بي رحم و شتابان میرسد
پس چرا ، پس چرا عاشق نباشم؟ پس چرا عاشق نباشم؟
من که مي دانم به دنيا اعتباري نيست
بين مرگ و آدمي قول و قراري نيست
من که ميدانم اجل ، ناخوانده و بي دادگر
سرزده مي ايد و راه فراري نيست
پس چرا ، پس چرا عاشق نباشم؟ پس چرا عاشق نباشم؟
روحش شاد و یادش گرامی ...
و حالا ما خبر درگذشتش را با چه با آب و تاب خبر مرگش را اعلام می کنیم