فیاض زاهد، فعال سیاسی اصلاحطلب در یادداشتی در اعتماد با عنوان «چه کسانی از شادی ما رنج میبرند» نوشت: من عمو صادق را از سالهای دور میشناسم. همانی که به «صادق بوقی» شهره است. همه بچههای رشت که دستی در فوتبال دارند او را میشناسند. او یک رقیب و البته رفیق هم دارد، محمدعلی یا همان ممدلی زیتون؛ لیدر جذاب بندر انزلی و تیم ملوان. ما رشتیها و انزلیچیها در داخل استان رقبای بیرحمی هستیم و خارج از استان گیلان پشت و پناه هم. ما سپیدرودی هستیم، آنها ملوانی، ما آبرار هستیم آنها آبای. ما بچه جلگه هستیم، آنها بچه دریا. حال هم را خوب درک میکنیم.
بسیاری از اولینها در این سرزمین رخ دادهاست. داستان عموصادق مرا به سالهای دور پرتاب کرد. زمانی که در دانشگاه گیلان معلم بودم. شبی مرحوم ایرج زهرابی که اتفاقا محل وثوق و اعتماد رشتیها و انزلیچیها بود مرا به دهکده ساحلی دعوت کرد. وقتی به ساحل رسیدیم دیدیم همهی ساحل را شخم زده هرچه کافه و آلاچیق و استراحتگاه بوده تخریب کردهاند.
ایرج خان پرسید این کار به دستور چه کسی انجام شده، گفتند به دستور نماینده، ولی فقیه در استان گیلان! (ایرج رییس هیات مدیره دهکده ساحلی بود). الآن هم نمیدانم آیا مسئولیت آن کار با نماینده، ولی فقیه بود یا نه؟! اما اینطور شایع بود. من در بازگشت به ذهنم جرقه زد مقالهای با عنوانی که در بالا آمد بنویسم: «چه کسانی از شادی ما رنج میبرند؟»
به آقای شکوهی مدیرمسئول فرهیخته گیلان امروز زنگ زدم و درخواست چاپ سرمقاله را کردم؛ و ایشان هم بدون بررسی داستان فقیه شهر شیراز در کتاب رستمالتواریخ را که من تلطیف شده در ضرورت رعایت شادی بین مردم آورده بودم چاپ کرد. محتوای مقاله من که گمانم در ابتدای دهه هشتاد بود آن است که جامعه برای پویایی و سرزندگی و غلبه بر بحرانهای روحی و شکستهای اقتصادی و فرهنگی نیازمند شادمانی است.
حتی اگر در جامعهای شادی هم نباشد، حکومت وظیفه دارد برای جامعه شادمانی تصنعی ایجاد کند. مردم را تخلیه کند، اجازه دهد روحیه زندگی، سرزندگی، ایستادگی و شادابی را از دست ندهد. از سراسر جهان و فرهنگهای مختلف مثالها آورده بودم. اینکه ما به شادمانی نیاز داریم.
آنقدر فرهنگ گریه و ندبه و مصیبت را تزریق نکنیم. جامعه بینشاط دچار شورش سفید خواهد شد و دهها مثال دیگر. اما متاسفانه از آن مقاله بسیار خوب از نظر من، توجه برخی از آقایان تنها به آن داستان رستم الحکما جلب شد و کار به جاهای باریک کشیده شد.
در نماز جمعه علیه من خطبه ایراد و حکم جلب من صادر گردید. شکوهی احضار و گیلان امروز توقیف شد. من در تهران بودم و پس از مدتی با پادرمیانی بزرگان استان ملاقاتی در منزل آن آقا برگزار شد و من دلایل خود را توضیح دادم و ماجرا تا حدودی جمع و جور شد. اما تبعاتش سالهای دراز مرا رها نکرد.
داستانش بماند برای تاریخ. وقتی جامعه امروز را با آن روزی که مقاله را نوشتم؛ یعنی ۲۰ سال پیش مقایسه میکنم، فضای اجتماعی را به مراتب افسردهتر و غمگینتر و بحرانیتر میبینم. هر جای دیگری بود، دست عموصادق و ممدلی زیتون را میبوسیدند.
آنها را برای شادکردن لحظاتی از زندگی مردم و فراموشی مصیبتهای بیکرانشان تشویق و تکریم میکردند. اما چه کنیم که چنین نیست. چه سود که به تعبیر سعدی سنگ را بسته و سگ را رها کردهاند! آقایان! چرا از شادمانی مردم رنج میبرید؟ به راستی چرا ناف شما را با غم و گریه بریدهاند؟
چرا گمان میبرید میتوانید سبک زندگی، نوع بینش شهری مثل رشت را تغییر دهید! فرهنگ حاصل میراثی بلند است. شما کوتاه هستید نمیتوانید آن پرده رفیع را پایین بکشید. جامعه خسته و فرتوت و غمگین است. بگذارید حتی به دروغ، تصنعی، زودگذر؛ لحظاتی شادی کند. دستان عموصادق شایسته بوسه و تکریم است، نه بستن و حذف شدن.