هال برندز، استاد امور جهانی در مدرسه مطالعات پیشرفته بین المللی دانشگاه جانز هاپکینز است. برندز از سال ۲۰۱۵ تا ۲۰۱۶ میلادی به عنوان دستیار ویژه وزیر دفاع ایالات متحده در امور برنامه ریزی استراتژیک فعالیت کرده بود.
او برای کمیسیون استراتژی دفاع ملی ایالات متحده نیز کار کرده و با سازمانهای دولتی، جوامع اطلاعاتی و امنیت ملی امریکا در زمینه مشاوره همکاری داشته است.
کتابهای متعددی از او از جمله «استراتژی بزرگ امریکایی در عصر ترامپ» (۲۰۱۸)، «ساختن لحظه تک قطبی: سیاست خارجی ایالات متحده و ظهور نظم پس از جنگ سرد» (۲۰۱۶)، «قدرت و هدف در دولتسازی آمریکایی از هری اس. ترومن تا جورج دابلیو بوش» (۲۰۱۴)، «جنگ سرد آمریکای لاتین» (۲۰۱۰)، «از برلین تا بغداد: جستجوی آمریکا برای هدف در جهان پس از جنگ سرد» (۲۰۰۸) چاپ شدهاند. جدیدترین کتابهای او «درسهای تراژدی: حکومتداری و نظم جهانی» با همکاری «چارلز ادل» و «کووید-۱۹ و نظم جهانی» با ویرایش مشترک «فرانسیس گاوین» هستند.
به گزارش فرارو به نقل از فارین افرز، دوران پس از جنگ سرد در اوایل دهه ۱۹۹۰ میلادی با چشم اندازهای رو به رشد صلح جهانی آغاز شد. سه دهه بعد آن دوران با خطرات احتمال بروز جنگ جهانی دیگری پایان مییابد. امروز اروپا ویرانگرترین درگیری نظامی خود را در طول چندین نسل گذشته تجربه میکند.
نبرد اسرائیل و حماس در حال کاشت خشونت و بی ثباتی در سراسر خاورمیانه است. شرق آسیا خوشبختانه در حال جنگ نیست، اما دقیقا صلح آمیز نیز نیست، زیرا چین همسایگان خود را مجبوربه پذیرش خواسته هایش میکند و در حال تجمیع قدرت نظامی با سرعتی تاریخی میباشد.
اگر بسیاری از آمریکاییها نمیدانند که جهان تا چه اندازه به ویران شدن توسط درگیریهای شدید و درهم تنیده نزدیک است، شاید بدان خاطر باشد که فراموش کردهاند آخرین جنگ جهانی چگونه رخ داد. وقتی آمریکاییها به جنگ جهانی فکر میکنند معمولا ذهن شان به سوی جنگ جهانی دوم میرود یا بخشی از جنگی که با حمله ژاپن به پرل هاربر در دسامبر ۱۹۴۱ آغاز شد.
درگیری یک مبارزه واحد و همه جانبه بین اتحادهای رقیب در یک میدان جنگ جهانی بود. اما جنگ جهانی دوم به عنوان سه گانهای از رقابتها برای برتری در مناطق کلیدی آغاز شد که از اروپا تا آسیا -اقیانوسیه امتداد داشتند رقابتهایی که در نهایت به اوج رسیدند. تاریخ این دوره جنبههای تاریکتر وابستگی متقابل استراتژیک را در دنیای جنگ زده نشان میدهد. هم چنین، تشابهاتی را با وضعیتی که واشنگتن در حال حاضر با آن مواجه است را نشان میدهد.
ایالات متحده مانند زمانی که در طول جنگ جهانی دوم رخ داد با اتحادی رسمی از دشمنان روبرو نیست و احتمالا شاهد تکرار سناریویی که در آن قدرتهای استبدادی بخشهای عظیمی از اوراسیا و مناطق ساحلی آن را فتح میکنند نخواهد بود.
با این وجود، در حالی که جنگها در شرق اروپا و خاورمیانه در حال وقوع است و روابط بین دولتهای تجدیدنظرطلب آشکارتر شده تنها چیزی که کافیست برای تشدید تنش رخ دهد بروز یک درگیری در غرب مورد مناقشه اقیانوس آرام میباشد تا سناریوی وحشتناک دیگری را رقم بزند سناریویی که در آن مبارزات منطقهای شدید و مرتبط بر سیستم بین الملل غلبه میکند و بحرانی را در امنیت جهانی ایجاد خواهد کرد که از سال ۱۹۴۵ تاکنون مشابه آن دیده نشده است. جهانی در معرض خطر میتواند به جهانی در حال جنگ تبدیل شود و ایالات متحده از راه دور برای این چالش آماده نیست.
خاطرات آمریکایی از جنگ جهانی دوم با دو جنبه منحصر بفرد از تجربه ایالات متحده مشخص شده است. نخست آن که ایالات متحده بسیار دیر وارد جنگ شد بیش از دو سال پس از آن که هیتلر اروپا را با حمله به لهستان تکان داد و بیش از چهار سال پس از آن که ژاپن جنگ اقیانوس آرام را با حمله به چین آغاز کرد. دوم آن که ایالات متحده به طور همزمان در هر دو میدان به نبرد پیوست.
بنابراین، جنگ جهانی دوم از لحظه ورود ایالات متحده به آن جهانی شد. این یک جنگ جهانی در کاملترین و جامعترین معنای آن بود. با این وجود، وحشتناکترین درگیری تاریخ به این شکل آغاز نشد.
جنگ جهانی دوم تجمیع سه بحران منطقهای بود: تجاوز ژاپن در چین و آسیا و اقیانوسیه، تلاش ایتالیا برای گسترش امپراتوری در آفریقا و مدیترانه و فشار آلمان برای کسب هژمونی در اروپا و فراتر از آن. از جهاتی این بحرانها همواره به هم مرتبط بودند.
هر کدام کار یک رژیم خودکامه با میل به اعمال زور و خشونت بود. هر کدام شامل جهشی برای تسلط در یک منطقه مهم جهانی بود. هر یک به آن چه فرانکلین روزولت رئیس جمهور وقت ایالات متحده در سال ۱۹۳۷ گسترش "اپیدمی بی قانونی جهانی" نامید دامن زدند. با این وجود، این از ابتدا یک کلان تضاد یکپارچه نبود.
قدرتهای فاشیستی در ابتدا وجه اشتراک چندانی نداشتند جز حکمرانی غیر لیبرال و میل به درهم شکستن وضعیت موجود. در واقع، نژادپرستی شریرانهای که ایدئولوژی فاشیستی را فراگرفته بود میتوانست علیه انسجام آن گروه عمل کند: هیتلر زمانی ژاپنیها را به عنوان "نیمه میمون" مورد تمسخر قرار میداد.
اگرچه آن کشورها از سال ۱۹۳۶ میلادی اعضای مجموعهای از پیمانهای امنیتی را امضا کردند، اما تا اواخر دهه ۱۹۳۰ میلادی اغلب رقیب یکدیگر بودند. آلمان هیتلری و ایتالیای موسولینی در بحرانهای اتریش در سال ۱۹۳۴ و اتیوپی در سال ۱۹۳۵ در راستای اهداف متقابل یکدیگر کار کردند. تنها زمانی که بحرانهای منطقهای به تدریج با هم ادغام شدند ائتلافهای رقیب به دلیل عواملی که ممکن است امروزه آشنا به نظر برسد منسجم شدند.
نخست ان که اهداف خاص و گاه متضاد هر آن چه که بود قدرتهای فاشیستی شباهت اساسی تری با یکدیگر داشتند. همگی آن قدرتها به دنبال یک نظم جهانی دگرگون شده بودند که در آن امپراتوریهای وسیعی را از طریق تاکتیکهای وحشیانه ایجاد کردند و در آن رژیمهای وحشی از دموکراسیهای منحط که آنها را تحقیر میکردند پیشی گرفتند.
وزیر خارجه ژاپن در سال ۱۹۴۰ اعلام کرد:"در نبرد بین دموکراسی و توتالیتاریسم بدون تردید دومی پیروز خواهد شد و جهان را کنترل خواهد کرد". یک همبستگی اساسی ژئوپولیتیکی و ایدئولوژیک در بین حکومتهای خودکامه جهان وجود داشت که آنها و درگیریهایی که بذر آن را کاشته بودند به مرور زمان به یکدیگر نزدیکتر کرد.
دوم آن که جهان شکل انحرافی از وابستگی متقابل ایجاد کرد، زیرا بی ثباتی در یک منطقه بی ثباتی را در منطقه دیگر تشدید کرد. حمله ایتالیا به اتیوپی در سال ۱۹۳۵ راه را برای نظامی کردن مجدد راینلند توسط هیتلر در سال ۱۹۳۶ هموار کرد.
سپس آلمان در سال ۱۹۴۰ با درهم شکستن فرانسه بریتانیا را در لبه پرتگاه قرار داد و فرصتی طلایی برای توسعه قلمروی ژاپن در جنوب شرقی آسیا فراهم شد. تاکتیکها نیز از میدانی از نبرد در میدان نبرد دیگر مورد استفاده قرار میگرفتند. برای مثال، حملات هوایی توسط نیروهای ایتالیایی در اتیوپی، حملات هوایی توسط نیروهای آلمانی در اسپانیا و حملات هوایی توسط نیروهای ژاپنی در چین مورد استفاده قرار گرفتند.
از همه مهم تر، چالشهای فراوانی که برای نظم موجود وجود داشت مدافعان آن را سرگردان و ناتوان ساخت: بریتانیا مجبور بود با احتیاط با هیتلر در بحرانهای اتریش و چکسلواکی در سال ۱۹۳۸ برخورد کند، زیرا ژاپن داراییهای امپراتوری بریتانیا را در آسیا تهدید میکرد. هم چنین، خطوط نجات مدیترانهای بریتانیا در برابر ایتالیا آسیب پذیر بود.
این دو عامل به عامل سوم کمک کردند و آن این بود که برنامههای تجاوزکارانه شدید جهان را قطبی کرده و آن را به اردوگاههای رقیب تقسیم کرد. در اواخر دهه ۱۹۳۰ میلادی آلمان و ایتالیا برای حمایت متقابل در برابر دموکراسیهای غربی که ممکن بود تلاش کنند جاه طلبیهای آنان را خنثی کنند با یکدیگر متحد شدند.
در سال ۱۹۴۰ میلادی ژاپن به این امید به آن اتحاد پیوست که ایالات متحده را از دخالت در گسترش خود در آسیا بازدارد. سه کشور اعلام کردند که از طریق برنامههای تقویتکننده متعدد تجدیدنظرطلبی منطقهای "نظم جدیدی" را ایجاد خواهند کرد.
با منسجم شدن اتحاد آنان و تشدید تجاوزات شان به تدریج مجموعه وسیعی از کشورها را وادار به تشکیل یک اتحاد رقیب کردند که برای خنثی کردن این طرحها اختصاص یافته بود. هنگامی که ژاپن به پرل هاربر حمله کرد و هیتلر به واشنگتن اعلان جنگ داد ایالات متحده را وارد درگیری در اروپا و اقیانوس آرام کرد و این درگیریهای منطقهای را به یک مبارزه جهانی تبدیل کرد.
شباهتهای میان آن دوران پیشین ذکر شده و حال حاضر قابل توجه است. امروزه همانند دهه ۱۹۳۰ نظام بین الملل با سه چالش شدید منطقهای مواجه است. چین به عنوان بخشی از کارزار خود برای بیرون راندن ایالات متحده از غرب اقیانوس آرام و شاید تبدیل شدن به قدرت برتر جهان به سرعت در حال تجمیع قدرت نظامی است.
جنگ روسیه در اوکراین محور تلاشهای طولانی مدت آن کشور برای بازپس گیری اولویت در شرق اروپا و فضای شوروی سابق است. در خاورمیانه ایران و گروههای نیابتیاش از جمله حماس، حزب الله، انصارالله و بسیاری از گروههای دیگر در حال مبارزه برای تسلط منطقهای علیه اسرائیل، پادشاهیهای خلیج فارس و ایالات متحده هستند.
بار دیگر مشترکات اساسی که دولتهای تجدیدنظرطلب را به هم پیوند میدهد حکومتهای غیر باورمند به لیبرال دموکراسی و نارضایتی ژئوپولیتیکی است.
در این مورد، تمایل به درهم شکستن نظم تحت رهبری ایالات متحده در میان آنان وجود دارد چرا که معتقدند آن نظم آنان را از عظمتی که به دنبال آن هستند باز میدارد. پکن و مسکو قدرتهای جدید نابرخوردار هستند که با واشنگتن و متحدان برخوردار آن مبارزه میکنند.
دو چالش از سه چالش ذکر شده از پیش داغ شده اند. جنگ در اوکراین یک رقابت نیابتی بین روسیه و غرب است. هم چنین جنگ غزه منجر به درگیری شدیدی شد که باعث سرریز خشونت منطقه حیاتی خاورمیانه میشود.
در غرب اقیانوس آرام و سرزمین اصلی آسیا چین هم چنان عمدتا به زور و اجبار بدون وارد شدن به جنگ متکی است، اما با تغییر موازنه نظامی در نقاط حساسی مانند تنگه تایوان یا دریای چین جنوبی پکن گزینههایی بهتر و شاید اشتهایی بیشتر برای تجاوز خواهد داشت.
در حال حاضر، روابط بین قدرتهای تجدیدنظرطلب در حال شکوفایی است و درگیریهای منطقهای اوراسیا بیشتر به یکدیگر مرتبط میشوند اگرچه ممکن است در این میان بر سر برخی منافع متفاوت میان آنان رقابتهای نیز وجود داشته باشد. برای مثال، چین و روسیه هر دو به دنبال کسب برتری در آسیای مرکزی هستند و یا هر دو کشور در حال پیشروی به سمت خاورمیانه هستند به روشی که گاهی اوقات بر منافع ایران در آنجا تاثیر میگذارد.
از تاریخ ۷ اکتبر پوتین اعلام کرده که درگیریها در اوکراین و خاورمیانه بخشی از یک مبارزه واحد و بزرگتر است که "سرنوشت روسیه و کل جهان را رقم خواهد زد". قدرتهای تجدیدنظرطلب سادگی با انجام کارهای خود به یکدیگر کمک میکنند.
یک تفاوت اساسی بین دهه ۱۹۳۰ و امروز مقیاس تجدیدنظرطلبی است. واقعیت آن است که غرب هر اندازه که روسیه و ایران را بازیگرانی بد قلمداد کند آن دو کشور بخشهای عظیمی از مناطق حیاتی را نبلعیده اند.
تفاوت مهم دیگر آن میباشد که شرق آسیا هنوز از صلح ضعیفی برخوردار است، اما با هشدار مقامهای ایالات متحده مبنی بر این که چین میتواند با بالغ شدن توانایی هایش شاید در نیمه دوم دهه جاری رفتاری خصمانهتر پیدا کند ارزش این را دارد که ارزیابی کنیم در صورت فوران تنش در آن منطقه چه اتفاقی رخ خواهد داد.
چنین درگیریای از جنبههای مختلف فاجعه بار خواهد بود. حمله چین به تایوان به خوبی میتواند به جنگ با ایالات متحده منجر شود و دو ارتش قدرتمند جهان و دو زرادخانه هستهای آنان را در برابر یکدیگر قرار دهد. این امر تجارت جهانی را به گونهای تحت تاثیر قرار میدهد که تحولات ناشی از جنگهای اوکراین و غزه را بی اهمیت خواهد ساخت. این امر باعث دوقطبی شدن بیشتر سیاست جهانی خواهد شد.
البته دلایل زیادی وجود دارد که ممکن است سناریو تجمیع درگیریها و بروز جنگ جهانی بعدی رخ ندهد. شرق آسیا میتواند در صلح باقی بماند، زیرا ایالات متحده و چین انگیزههای زیادی برای اجتناب از یک جنگ وحشتناک دارند. هم چنین، جنگ در اوکراین و خاورمیانه ممکن است فروکش کند. با این وجود، یک مشکل اساسی وجود دارد: کاهش توانایی و ظرفیت ارتش ایالات متحده نسبت به چالشهای متعدد و مرتبط با یکدیگر.
پنتاگون در طول دهه ۲۰۱۰ میلادی به تدریج از استراتژی نظامی برای شکست دو دشمن دولت سرکش فاصله گرفت و در عوض استراتژی یک جنگ را انتخاب کرد که هدف آن شکست دادن یک رقیب بزرگ یعنی چین بود. این وضعیت دشمنان دیگر امریکا از جمله روسیه و ایران را جسورتر ساخته چرا که مطمئنا متوجه شده اند که یک ابرقدرت با قوای نظامی متمرکز بر روی چین توانایی محدودی برای پاسخ به سایر درگیریها دارد.
پنتاگون اخیرا به "شکافهای مادی" در توانایی خود برای "توسعه سریع تولید" در شرایط بحرانی اذعان کرده است. بسیاری از متحدان امریکا حتی پایگاههای صنعتی دفاعی ضعیف تری دارند. بنابراین، ایالات متحده در بسیج برای یک جنگ چند جبههای یا حتی بسیج برای درگیری طولانی در یک منطقه واحد در حالی که متحدان خود را در مناطق دیگر تامین میکند با مشکل زیادی روبرو خواهد شد.
همان طور که در یکی از گزارشهای پنتاگون مطرح شده چین اکنون "قدرت صنعتی جهانی در بسیاری از زمینهها از کشتی سازی گرفته تا مواد معدنی حیاتی و میکروالکترونیک" است موضوعی که میتواند به آن کشور یک مزیت بسیج حیاتی در رقابت با ایالات متحده بخشد. اگر جنگ چندین جبهه اورسیا را در برگیرد واشنگتن و متحدان اش ممکن است پیروز نشوند.
تمرکز قدرت نظامی و توجه استراتژیک ایالات متحده بر روی آسیا همان طور که برخی از تحلیلگران از آن دفاع میکنند در هر شرایطی به رهبری جهانی آمریکا ضربه میزند. در زمانی که خاورمیانه و اروپا از قبل در چنین آشفتگی عمیقی قرار دارند تمرکز صرف بر روی آسیا میتواند به منزله خودکشی امریکا باشد.
صحنه بین المللی در سالیان اخیر به شدت تیره شده است. بایدن در سال ۲۰۲۱ رابطهای باثبات و قابل پیش بینی با روسیه را متصور بود تا زمانی که آن کشور در سال ۲۰۲۲ میلادی به اوکراین حمله کرد. مقامهای امریکایی در سال ۲۰۲۳ خاورمیانه را آرامتر از هر زمان دیگری در قرن حاضر قلمداد میکردند، اما درگیری منطقهای ویرانگری آغاز شد.
هم چنین، تنش میان امریکا و چین در حال حاضر شدید نیست، اما تشدید رقابت و تغییر موازنه نظامی ترکیب خطرناکی را ایجاد میکند. فجایع بزرگ اغلب تا زمانی که رخ ندهند غیر قابل تصور به نظر میرسند. با بدتر شدن محیط استراتژیک زمان آن فرا رسیده که درک کنیم درگیری جهانی تا چه اندازه قابل تامل است.