میثم سعادت در هم میهن نوشت: من از بچگی خیلی دوست داشتم یک گاو داشتم که میفروختمش و یک جادوگری به من سه تا لوبیا میداد و بعد، آن لوبیا تبدیل به درخت میشد و بالای درخت، غول بود و من را از این وضعیت اقتصادی به خوبی و خوشی میرساند. منتها نه گاو داشتیم، نه باغچه و نه از درخت بالارفتن بلد بودم.
یکبار هم مرحوم پدرم به من گفت، خوشبختی یعنی همین چای دبش. حالا نمیدانم منظورش کدام چای دبش بود. علیایحال رابطه من و لوبیا از همان بچگی خوب بود. از لوبیاپلو گرفته تا خوراک لوبیا و در مقابل بهشدت از پیاز و بوی پیاز و هرچیزی که اثری از پیاز داشت، بدم میآمد.
این همه در مدح لوبیا نوشتم که بگویم، تصور کنید چند شب پیش که دوست عزیزی برایم خوراک جانانه لوبیا پخته بود، چه بر سر خودم آوردم که درنهایت کارم به بیمارستان کشید. در بیمارستان یکنسخه روزنامه بود که با کاریکاتور بزرگ رئیس مجلس، به ایشان کارنامه داده بود. مشغول خواندن روزنامه بودم که دوباره حالم بد شد.
در عالم هپروت ـ که فکر کنم برزخ شکموها باشد ـ دیدم آقایی با شنل مشکی بهسمت من میآید. دقت کردم و دیدم، عینکی هم هست. هریپاتر بود. یک دفعه چوبدستیاش را به سر من زد و گفت، پاتریس لومومبا و من در زمان و مکان حرکت کردم و به 100سال بعد، به جمع یک خانواده، پرتاب شدم.
همه اعضای آن خانواده از من ترسیدند. خیلی سریع گفتم، نترسید نترسید. من یه روزنامهنگار سادهام از 100سال قبل. پرسیدند اون چیه تو دستت؟ گفتم، یک روزنامه ساده! گفت عکس کی روشه؟ گفتم، رئیس مجلس با کارنامهاش. گفت 100سال پیش که عکاسی اختراع شده بود، چرا کاریکاتور کشیده. گفتم اینها ابتکار دارند. گفت خُب بخونش. روزنامه را بخونش، ببینیم کارنامه رئیس مجلستون چی بوده؟ راستش دلم نیومد جلوی غریبهها از ضعفهای کشور بگویم. گفتم خُب اینجا نوشته، بعضی وعدهها صددرصد محقق شده. مثلاً.... مثلاً افزایش مالیات عایدی بر سرمایه. پرسید بعدش؟ گفتم، بعد نداره دیگه همین.
گفت، یعنی بهنظر شما افزایش مالیات یک دستاورد محسوب میشه، بدون اینکه مشخص بشه درآمد دولت کجا هزینه میشه؟ گفتم این چیزها به ما مربوط نمیشه. پرسید ولی اینکه شما چقدر درآمدتون افزایش داشته، به دولت مربوط میشه و باید ازش مالیات بگیره؟ به اعضای خانوادهاش گفت، این مفید نیست و امشب اینو میخوریم! خانم، پیازداغ درست کن.
خیلی ترسیدم. ترس از اینکه 100سال دیگه دوباره آدمخوری در جوامع شیوع پیدا کنه، خیلی ترسناک بود. ترسناکتر این بود که 100سال بعد هم برای پختن گوشت، از پیازداغ استفاده میکردند و روش بهتری اختراع نشده بود. ضعف دانشمندان واقعاً آزارم میداد. گفتم یک فرصت دیگه بهم بده، یه دستاورد دیگه بگم. گفت بخون. روزنامه را نگاه کردم و گفتم، «توجه به حوزه دانشبنیان» گفت، خُب بعدش؟ گفتم چرا شما همهاش دنبال بعدش هستی؟ توجه شده دیگه. قبلش بهش توجه نمیشد، افسرده شده بود، الان داره بهش توجه میشه.
انسان آینده گفت، بعد شما به اینها رأی دادید؟ اینها از دهها سال قبل تا دهها سال بعد، وزیر و وکیل بودند؟ حیف شبهایی که برای تامین پروتئین، لوبیا خوردیم. اگر شما را خورده بودیم، نسل بشر نجات پیدا میکرد.
من که مسئول نجات جان بشر نبودم. انتخاب من هم درنهایت انتخاب بین لوبیا چشمبلبلی و لوبیا قرمز بود. سوسیس که نبود. در این انتخاب محدود مانده بودم و سعی میکردم هر شب بهترین تصمیم را بگیرم. نمیدانم کسی تابهحال شما را خورده یا نه. ولی خیلی تجربه ترسناکی بود. حتی اگر با لوبیا هم من را میخوردند، تجربه ترسناکی بود.
ولی خُب همین که الان دارم اینها را مینویسم، مشخص میکند که آن انسانهای آینده فقط یک کابوس بود. من هم از بیمارستان رهایی یافتم. فعلاً هم در دوره ترک لوبیا هستم. دستاوردهای مجلس و دولت هم خیلی زیاد است. آنقدر زیاد که قطعاً نسل بعدی و نسلهای بعدی، مدام تصویر آقایان را میبینند و میگویند، نور به قصرشان ببارد. (این بزرگواران انشاءالله زنده هستند و در آینده هم در قصری، جایی زندگی میکنند.)