عصر ایران؛ احسان اقبال سعید- پانزدهم بهمن ماه یادآور تلاش ناصر فخرآرایی برای ترور محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران در حیاط دانشکده حقوق دانشگاه تهران در ۷۵ سال قبل ( ۱۳۲۷ خورشیدی) است.
آنجا که حوالی ساعت ۳ بعدازظهر ناصر فخرآرایی معروف به ناصر بیگوش در پوشش خبرنگار و عکاس از دوربین خود تپانچه به درآورد و شاه جوان را آماج سرب ساخت، اما تنها لب و گونه شاه را شکافت و همراهانش فخرآرایی را آبکش کردند و تمام.
میگویند ناصر فوتبالیست بود و در تیم پسران مشرق تهران با سرلشکر خاتم همبازی. مرتضی احمدی هنرمند فقید روایت میکند: ناصر در بازی خشونتی کمنظیر داشت و پای مهاجمان را قلم میکرد.
ارتشبد خاتم البته روایتی دگر یافت، در بیستوپنجم مرداد ماه خلبان هواپیمای کوچک شاه و ثریا به مقصد بغداد و رم شد و پس از آن هم همسر فاطمه پهلوی خواهر ناتنی شاه و البته فرمانده نیروی هوایی، بعدتر اما با کایت به کوه خورد و تمام...انگار طالع بازیکنان پسران مشرق آفتابی نبود...کمی زودتر و کمی دیرتر...
اصر فخرآرایی ضارب شاه که در محل کشته شد
بگذریم و به این بهانه میخواهم به شاهکشیها و یا سوءقصد به جان شاهانی در تاریخ معاصر ایران بپردازم و و علل و انگیزهها را در چند دسته جای دهم:
بیم جان و حرص جای و جاه
تا تابیدن آفتاب اندیشههای مدرن در ایران زمین، شاه سایه خدا بود و دارای نظرکردگی یا توجه ویژه نیروهای ماورایی و فرادست، برای همین بودنش حتی در شکل جابر،جاهل و جائر ستونی بود ستودنی میان آسمان و زمین تا سیل بلا نبارد و بی سامانی و ملوکالطوایفی دمار از روزگار خلق به در نیاورد.
برای همین است که اندیشه کشتن شاه به فکر رعیت جماعت نمیرسید و در حکم گناه نابخشودنی مینمود. شاه انگار نسب از از تفکری داشت که نظر کرده است و اسباب قرار و امن و در زندگی پرمحنت و تقدیرمحور هم اگر دمی مجال آرمیدن و نه حتی آسایش هست از سایه سر قبله عالم است و البته باوری عمیق که شهریار هر چه اراده کند نکوست و حق او!
حتی بیداد و ستاندن جانی به هوسی یا سعایتی و شب شرابی و نیز مالیات فزونتر هم اراده امیر بود و حتما در آن مصلحت و نیازی میجسته است.
در خاطر دارید که در سریال زبیای سلطان و شبان هنگامی که شاه به جامه چوپان در میآید مرغی از رعیت سربریده پنهانی بر آتش بریان کرده به دندان میکشد و برای غلبه بر عذاب وجدان به خاطر سرقت از مال روستایی بینوا میگوید: "اگر هم خوردیم، مال خودمان را خوردیم". نگاه او هم این است که مالک همه چیز و حتی تصمیم است و مردمان هم در ضمیرشان حک شده "هر چه آن خسرو کند شیرین بود".
در آن روزگاران کشتن شاه تنها در دو حال رخ میداد: نخست کارگزارانی که به خشم امیر دچار آمده، میدانستند شمع وجودشان چندان نخواهد سوخت و برای همین از سر ناچاری و برای نجات نفس خویش بر خیمه سلطان یورش برده تا مگر در هیاهو و بیسامانی پس از امیر بتوانند جان برداشته و بگریزند.
حکایت قتل آغامحمد خان قجر چنین بود. هم او که میگویند بر خربزهای بر پیشکار خشم آورد و خواست تا بامدادان رگش را بگشایند و شباهنگام پیشکار بر خیمه ولینعمت یورش برد تا مگر نگذارد روزش شب تار مرگ را به چشم ببیند. و قتل نادرشاه افشار را هم میتوان همین گونه تفسیر کرد.
کسانی از هراس جان خویش بر امیری که میان جنون و خشونت پلی به گداختگی میل داغ بر دیدگان شاهرخ فرزند خویش ساخته بود، شوریدند و جانش ستاندند.
در شاهکشیهای پیش از برآمدن اندیشههای مدرن در ایران هیچ ارزش اخلاقی یا اعتقادییی مترتب نیست، تنها بیم جان است و البته گاه رقابتی در میان قبایل مدعی قدرت با رهبر قبیله غالب که اکنون شاه است و شکست او با مرگش مرادف است و نه بیش از آن...
شاه، سد تحقق آرمان و سیلاب ادبارها
عصر روشنگری با افسون و افسانهپیرایی از ساحت قدرت و هدایت مردمان همراه بوده است. شاه و وزیر تنها کاربه دستانیاند که با غلبه یا اقبال و میزانی از لیاقت بر تخت نشستهاند و بیش از آن هیچ. مهر و لطف خداوند شامل تمام بندگان است و هیچ وجودی منزهتر یا مقربتر در بارگاه ربوبی نیست.
بگذریم از اندیشههای انسانمحوری که در پاسخ به چیرگی کلیسای عیسوی بر روزگار و سدههای مردمان مغرب از درِ انکار و ستیز و البته تحدید امر ماورایی برآمده و میخواستند در به روی مردان کلیسا بسته شود تا در همان صومعه بمانند.
در این احوال نهادهای مدرنی چون مجلس و نیز امکانی چون قانون و نظارت به میان آمدند تا بر کردار شاه و گزمهگانش لگام زنند و بازخواست کنند.
در اندیشه جدید شاه هیچ رجحانی بر یک نفر دوافروش و میرآب نداشت و مقصر تاول پاهای آن زن بینوا هم این خسرو خودسر و مست بود. برای همین انگیزه و اندیشه ستیز و لگدکوب ساختن شاهان هم با موارد قبل تر یکسره توفیر معنایی یافت.
ناصرالدین شاه را بار نخست بابیها ترور کردند که میخواستند به تقاص نیستکردن حسینعلی نوری رهبرشان، شاه را بینفس کنند اما ناصرالدین از آن مهلکه گریخت .
آن ترور هم ریشه عقیدتی داشت. چه، شاه را در تعارض با اندیشه رهبر خود میدانستند و بعدتر میرزا رضا کرمانی که ناصرالدین شاه را در حرم حسنی بر خاک انداخت و در بازجوییها گفت: "درختی را که میوهاش این گونه تلخ است باید از بن برانداخت".
میرزا رضا تن به رضا نداد! ظلم و بیداد گماشتگان شاه را تقدیر خود نمیدانست و در مقام تسلیم و تن به قضا داده نداد و شاه را صاحب و راعی خود نیافت. این همان رشحه و نسیم اندیشههای جدید است که از عثمانی و دهان سیدجمال بر پیشانی میرزا رضا وزید و او شاه را دمی پیش از صاحبقران شدن برخاک انداخت.
کمی بعدتر و در سفر مظفرالدین شاه به فرانسه یک جوان آنارشیست فرانسوی با تپانچه عزم جان شاه نیمه جان و بیمار کرد و خواست تا بینوایی را که پنجاه سال منتظرالسلطنه مانده بود نعش و پخش زمین کند اما انگار حضور سید بحرینی همان که همیشه به گاه رعد و برق مظفرالدین شاه زیر ردایش میخزید قوت قلبی بود که مظفر الدین معتقد بود "تا سید هست سرب بر تن ما نمی نشیند".
آنارشیست مذکور هم میخواست جهان نظم و نسقی تازه بیابد. انگار همان تدوام اندیشه های جدید و ساحت قدسیت زدایی از دامن شاه ، دوک و فئودال بود و یکی در سوسیالیسم،یکی قانون و دیگری آنارشیسم سعادت انسان را می جست و خواست با برانداختن طفل بیمار شاه شهید کار کارستان کند و نشد البته...
جدال میان اندیشه قدیم تر و رسوب کرده با تلاشهای نو در عرصه تفسیر و تعبیر قدرت را میتوان در واکنشها به ترور ناصرالدین شاه هم دید. آنجا که شاه کامران و نیم قرن سیراب را شاه شهید خواندند و قاتلش رضای کرمانی را کثیری طعن و لعن کردند. در خاطرات نوادگان کرمانی آمده تا سال ها بعد هم مردمان ناسزا و نفرین روانه و حواله شان می کردند که از تخمهی همان اند که رعیت را بی راعی کرد!
چندی قبل کتاب "خانم وقت کوچ است" را میخواندم که خاطرات سفر به عتبات یکی از همسران ناصرالدین شاه است. بانوی مذکور که به هنگام تقریر آن خطوط به همسری کسی دیگر از محترمان درآمده و از مرگ شاه شهید هم مدید مدتی گذشته در هر برزن و چمن یاد قامت و سرو سبیل آویختهاش میکند و تردیده برج شهر حلب را روانهی اسافل و اعقاب رضای کرمانی کرده قعر دوزخ را به تمامی وجود برایش میخواهد...این است حکایت ستیزهای در و بر جان انسان....
ترورهای بعد از مشروطه و اقدام برای کشتن شاه در روزگار بعد از مجلس اما حکایتی پرنکته و محل تامل است. بمب انداختن در کالسکه محمدعلی شاه که میگویند احتمالا کار حیدر بمبی (حیدر خان عمو اوغلی) بوده برای آن است که می پندارند مشروطه غایت رهیدن انسان از رنج و نابرابری است و ارمغان انسان مدرن و شاه سفاک و مستبد آینه ی ایستادن بر گذشته و کامجویی بی لگام و انجامی که هیچ غم رعیت و افتادگان ندارد.
پس بمب در کالسکه اش می اندازند،او دیگر قبله ی عالم و ستون زمین و آسمان نیست تا نبودش تنی را بلرزاند و رعیت را ویلان و راهی صحاری کند که یکی چون دیگران است و شاید بدترینشان.......
بعدترش حکایت تلاش ناصرفخرآرایی برای شاه کشی را صدر همین کلمات خواندید، آنجا که برخی می گویند ترور را مریم فیروز همسر کیانوری رهبر حزب توده و البته دختر فرمانفرما که عرض و زمین پدرش و جان برادر دردانه اش نصرت الدوله فیروز را رضاخان ستانده بود و میخواست داد از پورپهلوی بستاند طراحی و هدایت کرد و البته سال 1344 و در حیاط کاخ مرمر هم رضا شمس آبادی سرباز گارد محافظ شاه اربابش را به گلوله بست و هیچ کس تا امروز هم درنیافت که چرا؟
اما هر چه بود انگار دیگر در مناسبات جدیدی کسی از افتادن امیر بیم نداشت و حنای سابق بی رنگ می نمود و اگر رنگی می افشاند سرخی به رنگ خون بود و نه چیز دگر.....