رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانهات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر، با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش، دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت، آن بوسه لحظهلحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خردهخرده
بازیکنان ز گویی، خون میفشاند و میگفت
روزی سیاهچشمی، سرخی به ما سپرده
میرفت و گرد راهش، از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را، گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده