باید میبودید و میدید چه اتفاقی افتاد، برای افطار سفره پهن کردیم، باید بچهها را میدیدید؛ بچههایی که در زندگیشان پنیر یا خامه یا کره یا عسل یا شیر یا زولبیا و بامیه نخورده بودند.
با بزرگترهای اینها مصاحبه کردیم و پرسیدیم شما روزه میگیرید، سحری و افطاری چه میخورید؟ میگفتند سحر نان خالی با دو خرما. افطار هم نان خالی با چای. دروغ هم نمیگفتند.
این بچهها افطار که کردند، دیگر به شام که مثلا در حد زرشک پلو با مرغ بود، لب نزدند. پرسیدیم چرا نمیخورید؟ گفتند ما این شام را میبریم با خانوادهمان بخوریم، چون مرغ نخوردهاند.
ما جاهایی را با آقای خادم میرویم که به ما گفتهاند میشود بهجای ۱۴ قلم ارزاق، فقط به ما آرد بدهید؟ چون ما از صبح تا شب در همه وعدهها نان میخوریم و با نان امورمان میگذرد.