۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۵۲۷۱۸
تاریخ انتشار: ۱۱:۴۳ - ۲۹-۱۲-۱۴۰۲
کد ۹۵۲۷۱۸
انتشار: ۱۱:۴۳ - ۲۹-۱۲-۱۴۰۲

روزهای اسفند و یادی از مرداد و سیاست

روزهای اسفند و یادی از مرداد و سیاست
اما تقویم روزهای آخر اسفند  قلم را بر آن داشت تا این خطوط را از انتها به ابتدا بخواند و روایت کند و هر نقالی را نوایی ست و هر زخمی را نیز دوا یا دواتی... و این جوهر دوات است از بیست و نهم اسفند ماه تا هر کجا که خیال تاب و انگشت خنیاگر را تاری در میان باشد و دیگرش هیچ....

عصر ایران ؛ احسان اقبال سعید - روزهای پرشماری از ماه اسفند نام و نشانی از دکتر محمد مصدق و جریانات منتج به ملی شدن صنعت نفت و منتهی به کودتای مرداد سال1332 و البته مرگ و مرثیه های پس از آن دارند. این نوشته داعیه تاریخنگاری  ندارد که آن را روایت می شمارد تا قضاوت و نمی خواهد هربار جماعت را از آن روز به وادی سکر و سکوت، حزن یا حسرت فزا ببرد تا ادبار و نیز اقبال یا حسرت و حرمان را از کاغذان کاهی و یادهای رفته با باد و مانده در خیال بجویند.

اما تقویم روزهای آخر اسفند  قلم را بر آن داشت تا این خطوط را از انتها به ابتدا بخواند و روایت کند و هر نقالی را نوایی ست و هر زخمی را نیز دوا یا دواتی... و این جوهر دوات است از بیست و نهم اسفند ماه تا هر کجا که خیال تاب و انگشت خنیاگر را تاری در میان باشد و دیگرش هیچ....

بیست و نهم اسفندماه با تصویب مجلس سنا، صنعت نفت در سرتاسر ایران ملی شد.

جالب است بدانید که مجلس سنا از نهادهای برآمده از قانون اساسی مشروطه بود که از سال 1285 یعنی زمان اعلان مشروطیت و تدوین قوانین آن با الهام از قانون اساسی بلژیک تا  پنجم بهمن سال 1328 عملا بر زمین مانده و محقق نمی شود.

کودتای سوم اسفند 1299 توسط سید ضیاالدین طباطبایی و رضاخان،وقوع جنگ جهانی اول و پیامدهایی چون اشغال خاک ایران از سه جهت،اولتیماتوم روس ها پس از ماجرای مستشاران آمریکایی مالیه ایران برای مصادره املاک شعاع السلطنه که منجر به انحلال مجلس شد، عملا تشکیل مجلس سنا را غیرممکن و شاید نالازم نمود. طرفه آن که مجلس شورای ملی هم به رنج های پیش گفته به صورت نامنظم و یک در میان امکان تشکیل داشت و چراغش با غرش توپ های لیاخوف و به فرموده ی محمدعلیشاه،هشدار روسها و انحلال آن و نیز برآمدن گزمه و شحنگان تازه نفس رضاخانی چندان پردوام نمی سوخت .

در روزگار شراره ها که حیات ملک و ملت به شعله ای نیمه جان و لرزنده با هر نسیم و نجوا می مانست بروز و حضور مجلس سنا طبعا نه توجه و نه حسرتی را برنمی انگیخت. مجلس سنا اما پی آمد ترور شاه در بهمن ماه سال 1327 در حیاط دانشکده حقوق دانشگاه تهران توسط ناصرفخرآرایی بود که شاه جوان دیگر نمی خواست شاه بی اراده و تنها حاوی شمشیر مرصع و جواهرنشان سلطنت باشد و خواست تا به سبک پدرش نسق بگیرد و رشته ی امور را در دست داشته باشد تا دیگر به همین خردی و تردی عزم جانش نکنند.

همان فردای ترور با گونه و لب خراشیده و نیز احساسات بیشتر همدلانه ی مردم که او را سلطانی جوان و جوانبخت و نیز مغموم از بی بازگشتی سفر فوزه فواد،همسر مصری اش به تهران یافته بودند بگوید"نمی شود تصمیم اش را شما بگیرید و گلوله اش را من بخورم".

برای همین قانون اساسی به سود اختیارات شاه تغییر کرد و مجلس سنا که نیمی از شصت نماینده‌ی آن را شاه به طور مستقیم بر صندلی های سرخش می نشاند شکل گرفت و البته اختیار انحلال مجلسین ملی و سنا هم به شخص شاه واگذار شد.

همان مجلس اما ناگزیر و در میان هیجان عمومی و نیز هراس از برخاک افتادن رزم آرا و هژیر که به مخالفت با خواست ملی اشتهار داشتند تن به تصویب مصوبه‌ی مجلس شورای ملی داد تا ملی شدن نفت در سرتاسر کشور قانون شود.

این مجلس در زمان صدارت سپهبد حاجیعلی رزم آرا برقرار شد،همو که سوداهای زیاد در سر داشت و می خواست اتاق کارش را چند طبقه بالاتر بیاورد اما جان بر سر سودای نفت نهاد و چندی از بیان جمله معروفش،"ملت ما نمی تواند لولهنگ بسازد می خواده نفت را اداره کند؟" با سرب بر خاک افتاد...دقیقا روز شانزدهم اسفند مصدق دربهای کمسیون نفت را بست تا قانون ملی شدن را چکش کاری کنند و دو روز بعد در هجدهم اسفندماه مجلس شورای ملی قانون ملی شدن صنعت نفت را امضا نمود.


احمد قوام السلطنه آن روزها را در تبعیدی خودخواسته می گذارانید..عقب ماجرای آذربایجان در نقش قهرمان ملی و کسی که استالین را فریفته، در عمارت کم نظیرش جلوس فرمود و به لقب جناب اشرف مفتخر و مشتهر شد...جناب اشرف می خواست نامش را به زر بر کاغذ و معبر بنگارند..زر ناب.

کمی بعد از نظر افتاد و روانه ی اروپا شد تا در موناکو و مونت کالو قمارهای آن چنانی کند و پول های ملک فواد و پرنس رینیر را ببرد وعمدا به پلنگ سیاه ببازد(اشرف پهلوی)بازی ست دیگر...چه بر میزی در مونت کارلو و چه پشت میزی در عمارت ابیض و تالار آبگینه...

شگفتا که بازی شناسان و بزی سازان گاه چون طفلی بازی می کنند و انگارزیادی همه چیز را بازی انگاشته اند...در ماجرای اختیارات ویژه شاه و تشکیل مجلس سنا از اروپا نامه ای به خط خوش نوشت و شاه جوان را از خودسری و خیره سری و نیز رفتن به راه پدر بازداشت و انذار داد که از شهریور بیست و ادبار و اقبالش هنوز زمانی مدید نگذشته بود تا جناب اشرف را نسیان و هذیان عارض ش.

دربار اما به قلم ابراهیم حکیمی نامه ای پردشنام و درشت نگاشه و اینبار بی جناب اشرف او را تا می شد نواخت و قهرمان نجات آذریابجان را هم خود شاه دانست...قوام در اروپا ماند تا سال های بعد و به گاه پیرانه سری و فوران درد در پیکر، همان پلنگ سیاه او را خواست تا مگر به مدد شمشیر پولادین روزهای رزم(عنوانی که مرحوم مدرس با آن قوام را خطاب می کرد و مقابلش مستوفی را شمشیر مرصع روزهای بزم می خواند)مگر دولت مصدق را مهار کند و قوام برای سه روز باز جناب اشرف شد و نگاشت "کشتیبان را سیاستی دگر آمد..." .

و سه روزه خود سیاست شد و گوشه ای پناه گرفت تا جان برهاند از این مهلکه‌ی ناگاه...قوام کاتب فرمان مظفری مشروطه بود به خط خوش و بعدتر به همان خط برای شاه نوشت مشروطه را پاس بدار و پدرت نشو! لیک از یاد برده بود "پسر کو ندارد نشان از پدر...." و آخر بار خط پلنگ سیاه را نخواند و پیرانه سر تردیده و ناخوشنام سر بر بالین نهاد و مگر حسین طفل خردسالش و سجادی گوینده ی رادیو تهران که هم "کشتیبان را خوانده بود و هم کناره گیری جناب اشراف رکب خورده از اشرف را هیچ کس ردی و ردایی از ترمه برایش ندوخت و قواره نکرد....


گلوله های ناصرفخرآرایی زمین و زمانه را برای بستر گستردن مجلس سنا فراهم آورد تا شاه بخواهد شهریار شود و همان سنای بفرموده، مهر آخر را پیش از توشیح همایونی بر قانون ملی شدن نفت زد و گلوله های خلیل طهماسبی بر تن رزآرا،مرکب قرمز قانون ملی شدن در مجلس شورای ملی شد..کسی چه می داند شاید اخوت زوزه سرب، بر نجوای کلام و کلمه تاریخ می سازد..شاید...

خبر اعدام فاطمی در روزنامه


بیست و دوم اسفندماه اما تاریخ به دام افتادن سید حسین فاطمی وزیر خارجه دولت مصدق و روزنامه نگار جوانیست که پس از کودتا همه به خونش تشنه بودن و با پناه توده ای ها توانسته بود چندماهی را دوام بیاورد و سیمایش به گاه دستگیری در خانه ای حوالی تجریش به جماعت صوفی و پشمینه در بر می مانست نه آن وزیر جوان و خندان و روزنامه نویس آرسته کو می خرامید و از خودنویسش سرب بر تن کاغذ باختر امروز روانه می داشت...فاطمی هم پیشتر سرب بر بدن داشت...در سالمرگ محمد مسعود و در گورستان ابن بابویه نوجوانه پانزده ساله به نام محمدمهدی عبدخدایی بر  تنش آتش گشود و فاطمی نمرد اما تا دم تیرباران از آن زخم نالید....

پادرمیانی ها برای نجات فاطمی ثمر نبخشید و شایر اگر شعبان و گماشتگان دگر به وظیفه خود درست عمل کرده بودند و روز دستگیری بر پله های شهربانی عمیق و دقیق تر تیزی را چرخانده بودند بدنامی اعدام فاطمی جوان و تبدار برای یک تاریخ بر گردن شاه و دوده اش نمی ماند و کار جماعت اوباش و بی مهار خوانده می شد اما تاریخ انگار چیز دگر خواسته بود....


چهاردهم اسفندماه اما سالگرد درگذشت محمد مصدق است. پیرمرد پس از دمان زندان باقی عمر را به حالت حصر و پرهیز در ملک شخصی اش در احمدآباد مستوفی گذراند و به گاه مرگ اجازه ندادند تا مطابق آخرین وصیت اش در کنار شهدای سی ام تیرماه و در ابن بابویه به خاک برود و ناگزیر و در اتاقی از عمارت احمد آباد پیکر پیرمحمد احمدابادی(توصیف اخوان ثالث از مصدق) را به امانت نهادند تا مگر زمانی و مکانی...

شاه خود هم که امر فرموده بود به گاه مرگ هرگز پیکرش رنگ وطن ندید و در مصر به خاک شد .... و البته دکتر علی شریعتی هم همچنان به امانت در زینبیه دمشق خفته تا مگر روزی ....حکایت ستیز با مردگان و پیکر بی جان و اعتنایشان هم در این خاک خود حکایتی است یگانه..

از آغاممد قجر که فرمان داد تا تربت خان زند، کریم خان را بشکافند و ته مانده اش را زیر تخت سلطان ابتر قجر دفن کنند تا خان بی اثر به گاه هر گام زدن بر تن کریم خان تحقیری روادارد وداد بی کایگی از خاک شده ای بستاند. .....ناصرالدین شاه هم فرمان داده بود تا مخالفان بی نوا را قبر پدر بشکافند و استخوان آتش بزنند تا معنای پدرسوخته تعریف و تنسیقی از حقیقت بیابد....

و نهم اسفندماه..روزی که شاه عزم رفتن از کشور می کند و خروشی برپا می شود که های به چه نشسته اید که شاه می خواهد برود...و همه این ها از چشم مصدق است..رفتن شاه یعنی همان بلبشوی بعد از شهریور 1320 و نیز ایلغار و بی شبانی قبل ترش و غالب شدن کمونیست ها....همان روز جماعتی با راهبری های گوناگون مقابل کاخ آمدند تا نگذارند شاه برود...

شعبان از همان جا فرمان را کج کرد و رفت زیر بلیط شاه و با جیپش در خانه شماره 9 آقای نخست وزیر را از جا کند...می گوینداگر ثریا اسفندیاری از در پشت کاخ مصدق را فراری نداده بود همانجا اجامر جانش را ستانده بودند و شاه سی و هشت سال بعد گریان از این ملک رفت و حتی پیکرش هم امکان قرار یافتن در این خاک را نیافت و کسی در بیست و ششم دی ماه آن روز نگفت نرو......این بازی تاریخ است...

تقویم و همزمانی رخدادها البته با یک ذهن پراکنده ی تاریخی گاه می خواهد از نشانه ای معنا بسازد و روند های تفسیرپذیر و نیز جهان را پژواک کردار هر تن در شمار آورد و البته این می تواند باشد و نیز بیش و یا کم از این و حتی انکار این...اما باز به خطوط نخست نوشتار باز می گردم و معبر روایت یا بلندای قضاوت را به میان می آورم....

ارسال به دوستان