قرن هفتم هجری که با حملهی چنگیزخان مغول به ایران و سرزمین های اسلامی و کشتار وحشیانهی مغولان و ویرانی های بی سابقه ای همراه بود، همگان شنیده اند و خوانده اند، اما نکتهی مهم در این میان که در آغاز محل بحث است، ترس و تردید چنگیز و سپاه مغولان از فتح بغداد و قتل خلیفهی عباسی است.
به گزارش انصاف نیوز، تاریخ نویسان چنین گویند که اطرافیان چنگیز او را از قتل خلیفه عباسی هشدار و انذار داده اند که نابودی خلیفه که بسان نماینده و جانشین خدا بر زمین است، چنان عرش پروردگار عالم را به لرزه در آورد که دیگر جنبنده ای بر این کرهی خاکی از آن زلزله سالم نخواهد ماند!
خلافت عباسی همچنان پابرجا ادامه یافت تا زمانیکه هلاکوخان نوه چنگیز به قدرت رسید. خواجه نصیرالدین طوسی آن دانشمند بی مانند که به راستی باید او را حجت الحق و استادالبشر نامید، به نزدیک هلاکو خان شد و او را تشویق و ترغیب به قتل خلیفه عباسی و براندازی سلسلهی فاسد و جبار عباسیون نمود.
شیوه جالب و خلاقانه خواجه را شنیده ایم که دستور داد تا آخرین خلیفهی ظالم عباسی المستعصم بالله را از ترس خرافات عوامانه در نمد پیچیدند و آرام آرام نمد را فشردند تا چنانچه اگر دمی آسمان تاریک شد! از پیچیدن نمد بپرهیزند. با این تدبیر خلیفه جان سپرد و طومار نحس و ننگین خلافت عباسیون برای همیشه در هم پیچیده شد.
تا اینجای روایت تاریخ را همگان میدانند، اما نکتهی مغفول مانده یا دست کم کمتر ذکر شده در این میان آن است که آیا خواجه نصیرالدین طوسی که علاوه بر جامعیت علوم عقلی و نقلی، در سیاست مدن و تدبیر امور نیز کاردان روزگار خویش بود و توانسته بود کار ناتمام دیگران بسیاری در براندازی عباسیون را به سرانجام برساند، آیا بهتر نبود که پس از براندازی عباسیون خود و یا اشخاصی مانند خود را جانشین خلافت فاسد عباسی میکرد؟ یعنی سلسلهی خلافت اسلامی را تحت نام و لوای دیگری ادامه می داد و البته اقتدار هلاکوخان و ایلخانان مغول را نیز امضا و تنفیذ می نمود و دشمنان اسلام را با بنیادگذاشتن سلسلهی خلافت جدید ناکام و پریشان میساخت؟ اما خواجهی بزرگوار هرگز چنین نکرد.
خواجه بهجای آنکه به آرایش تخت و بارگاه خلافت برای خود بپردازد، به آبادانی شهرها پرداخت. به آبیاری درخت علم و حکمت پرداخت که با حاکمیت عباسیون و اشعری گری دوران خزان خود را پشت سر می گذاشت.
به شکوفایی گلستان اسلام مبتنی بر عقلانیت و منطق روی نمود. کلام اسلامی را با فلسفه و تعقل در آمیخت و از سوی دیگر رصدخانهی مراغه را برپاساخت. سلسلهی فاسد عباسیون را که جز تباهی عقلانیت و عدالت و نمایش شعائر و ظواهر اسلامی یعنی اسلامی بی مغز و معنا ثمری نداشت، از بیخ و بن چنان برکند که تا دیر زمانی هوا و هوس حکومت سازی دینی محلی از اعراب و اعتنا نداشت.
خواجه دشواری های بسیار در مواجهه با مخالفانش را به جان خرید و جز با زبان قلم و بیان لین با آنان درگیر نشد. سخن از بزرگی ها و خدمات خواجه بزرگوار مجال بیشتر و مقال دیگری می طلبد.
نکتهی پایانی در این میان از روزگار هلاکوخان آن است که وی پس از براندازی عباسیون دستور داد تا از علما در حوزه ی علمیهی مستنصریه استفتا شود که سلطان کافر عادل برای حکومت شایسته است یا سلطان مسلمان ظالم؟ در این میانه سید بن طاووس آن محدث و عالم شیعی به صراحت چنین نوشت که سلطان کافر عادل بهتر از سلطان مسلمان ظالم.
سلطان کافر عادل، عدلش برای مردم است و کفرش برای خویش .[رجوع شود الفخری لابن الطقطقا ص۱۷] بدین روی در می یابیم که بر خلاف بسیاری گفته ها و نوشته ها، حکومت مبنایی عقلی و عرفی دارد و آنکه هنجارهایی چون اجرای عدالت و شایسته سالاری را مراعات کند، سزاوار حکومت است، نه اینکه بر اساس اعتقادات و ایدئولوژی های دینی و غیردینی برگزیده شود.
یادداشتی از صابر جنت خواه