فردین علیخواه نوشت: به هنگام تماشای فیلم یا سریال به همین رفتارهای کوچک و جزئیای که در این صحنه(ویدئوی پیوست) از سریال در انتهای شب میبینید بسیار دقت میکنم. اندکی درنگ، خط سیر نگاه، مرور خاطراتی انبوه در لحظهای فشرده، جمع شدن اشک در گوشۀ چشم، آه کشیدن، و عاقبت بستن درِ خانهای که هر کدام از اشیاء و وسایل آن شناسنامهای از خاطرات را در خود دارند.
خانهای که دیگر قرار نیست در آنجا باشم. خداحافظی با چشمهای خیس و حسی که در آن؛ هم دوست داشتن هست و هم بیزاری. این آخرین باری است که ماهیِ سریال«در انتهای شب» قبل از جدایی این طور عمیق، متمرکز و شدیدا با حس و حالی حزنانگیز به خانه نگاه میکند.
کسانی که درباره خانه تحقیق و پژوهش انجام داده اند همواره خانه را محل امنیت، آرامش و آسایش دانستهاند. این نظر غالبا در بین پژوهشگران وجود دارد که خانه جایی است که ما در آن آرام میگیریم، با در و دیوار آن نسبت عاطفی و احساسی داریم و این همان چیزی است که «حس مکان» نامیده میشود. ما نسبت به مکانها خنثی نیستیم.
پدیدۀ «جانپنداری» یعنی این تصور که اشیاء و مکانها جانی و روحی دارند پدیدهای کهنه و متعلق به جهان قدیم تصور میشود ولی وقتی پای حس و عاطفه به میان میآید گویی در جهان مدرن هم «آنیمیزم یا جانپنداری» به شکلهای دیگری ظهور و بروز می یابد. اشیاء و در و دیوار گاهی با آدمها حرف میزنند. گویی در این صحنه ناب قرار است دل اشیاء و وسایل خانه هم برای ماهی تنگ شود، آنها به او مینگرند و او به آنها.
من با آن نظر پژوهشگران درباره چیستی خانه اختلاف نظر دارم چرا که معتقدم بستگی دارد. بیشتر توضیح می دهم. چند ماه قبل پژوهشی کوچک را شروع کردم. از آدمهایی که از ایران مهاجرت کردهاند، از کسانی که از هم جدا شدهاند، از مستأجرانی که خانهشان را تغییر داده اند یا مالکانی که خانهای داشتند و آنرا فروختهاند پرسیدم که احتمالا جایی، دقیقهای، لحظهای وجود داشته که برای آخرین بار به خانهتان نگاه کرده باشید.
مثلا چمدانها را وسط پذیرایی گذاشته بودید و آماده رفتن، یا آخرین بار به خانه رفتید تا کمی آنرا تمیز کنید و تحویل ساکن بعدی بدهید. آن لحظه را میشود برایم شرح بدهید؟ می شود خوب توصیفش کنید؟ از حستان بگویید؟ برایم درباره آن نگاه و آن لحظه ناب حرف بزنید؟
روایتها بسیار جالب بود. توصیف مهاجران با توصیف مستأجران فرق داشت. توصیف کسانی که طلاق گرفته بودند با توصیف کسانی که خانهای نو خریده بودند فرق داشت. کوتاه آنکه فهمیدم خانه همیشه هم محل آسایش و آرامش نیست.
از زمانی که دو نفر تصمیم میگیرند از هم جدا شوند، از زمانی که یکی از آنها همچون ماهی میگوید« دیگه نمیتونم» خانه چقدر زجرآور میشود. خانه چقدر میتواند محل شکنجه روانی و بیزاری و سرگشتگی باشد. خانه همیشه جای خوبی نیست. خانه هم میتواند جایی باشد که آدم عصرها با تنفر به سمت آن قدم بردار و دوست داشته باشد دیرتر به آن برسد و آرزو کند که ای کاش نرسد!
من فکر می کنم اما دل ماهی با این خانه بود. آنها با مشقت و سختی آنرا خریده بودند. او به معنای واقعی کلمه نسبت به این خانه حس مکان خوبی داشت و مشخص است که ترک آن چقدر برای او سخت بوده است. اگر این گونه بود که گفتم چرا ماهی خانه را ترک کرد؟